خبرگزاری شبستان- خراسان جنوبی: «زهرا حسنی» همسر شهید «محمدرضا حسینی» در گفتگو با خبرنگار شبستان می گوید: امتحانات آخر را میدادم که یک روز ننه گفت: «خانم آقای مقبولی آمده درِ خانه و سراغ منو گرفته»! خیلی تعجب کردم، نه آشنایی قبلی داشتیم و نه هم سن و سال بودیم و اینکه، با من چکار دارد برام معمایی بود؟
به در خانهشان رفتم. گفت: «روز چراغ برات، آقا رضا شما را دیده و از ما خواسته که واسطه امر خیر شویم و نظر شما را درباره او بپرسیم». یکه خوردم، انتظار شنیدن هرچیزی را داشتم به جز علاقمند شدن دوست برادر مرحومم به من، آن هم به فاصله یکی دو ماه بعد از مرگش و آن هم درست بر سر مزارش! از شدت ناراحتی به خانم مقبولی گفتم: «نه» و خداحافظی کردم و رفتم.
مدتی گذشت و رضا از خبر قاطعانه «نه» من با خبر شده بود اما دوباره تلاش کرد که با یک نامه، دل مرا به دست آورد ولی من از گرفتن نامه سر باز زدم. رضا یک بار دیگر خواست که با او ملاقات کنم و شرطهای خودم را برای ازدواج بگویم اما باز هم طفره رفتم. این شد که به حالت قهر برای گذراندن سال آخر دبیرستان از اول مهر ۱۳۶۰ به مشهد رفت. مرگ اکبر باعث شده بود که نتیجه دلخواهم را در کنکور به دست نیاورم و تصمیم گرفته بودم برای تربیت معلم سال آینده بخوانم.
چند ماهی گذشت؛ یکبار که رضا به بیرجند آمده بود به آقای مقبولی گفته بود: «شنیدم خواهر اکبر مشهد قبول شده، آدرسش را از خانواده بگیرید و بگوید اگر سفارشی دارند برایش ببرم و یا در مشهد کمکی اگر میخواهد، انجام دهم». جعفرآقا ماجرا را برای خانم تعریف میکند و میگوید: «دل رضا هنوز پی خواهر مرحوم اکبر است».
با واسطهگری مادر آقای مقبولی و تعریف همه این جریانات برای ننه، جریان به شکلی دیگر رقم خورد. ننه قبل از هر کاری، از خواهر شهید «دادی» که از روستای شاهرخت بودند، درباره خانواده رضا پرس و جو کرد و وقتی از اصالت آنها خیالش راحت شد، با من صحبت کرد و گفت: «اجازه دارم با رضا یکی دو جلسهای صحبت کنم تا شناخت بیشتری به دست آورم». اما من نمیخواستم. رضا نه درسش را تمام کرده و نه سربازی رفته بود و از طرفی شغل درست و حسابی هم نداشت، دلیل قانع کنندهای برای صحبت با او پیش خودم نداشتم! اما ننه گفت: «اگر جَنم داشته باشه و وَر دست باباش کار کشاورزی و دامداری کند میتواند خرجی زن و بچه بدهد».
دفعه بعد که رضا از مشهد به بیرجند آمد با اطلاع ننه، جلسه آشنایی من و رضا در خانه آقای مقبولی برگزار شد. آن روز رضا با یک پیراهن کرم رنگ و شلوار قهوهای مقابل من نشسته بود و از سابقه دوستیاش با مرحوم اکبر گفت. اینکه هیچ اطلاعی نداشت که صمیمیترین دوستش، چند خواهر دارد؟ میگفت: «خانهاش بین منزل و مدرسه ما هست و تقریبا بیشتر دختر - پسرهای محله را میشناخت و اینکه نتوانسته بود مرا شناسایی کند برایش عجیب بود.» حتی اولین بار که از خانم جعفرآقا خواسته بود جریان را با من درمیان بگذارد، نتوانسته بود قیافه مرا در ذهنش مجسم کند. چون فقط یک بار مرا سر مزار اکبر دیده بود.
از درسش گفت که به زودی دیپلمش را در مشهد میگیرد اما از نظر اقتصادی هنوز «کَلِ بر جامعه (ضرب المثلی به گویش محلی به معنای وابسته بودن به خانواده از نظر اقتصادی. )» است. همان روز از اینکه نامهاش را قبول نکرده بودم گله کرد و گفت که بر انتخابش مصمم است و از من خواست که اگر پاسخم مثبت است و می توانم، چند ماهی را صبر کنم تا وضیعت شغلیاش مشخص شود.

در این مدت، رضا دو بار که از مشهد به بیرجند آمد به درِ خانه ما آمد و با بابا و ننه صحبت کرد. یکبار دو قواره پارچه زیرشلواری به خانه آورد و مثل یک مرد نشست و با بابا صحبت کرد. میدانست که من از اول دبیرستان کلاس خیاطی میروم. دفعه بعد هم چون فهمیده بود بابا نظرش مثبت هست، آمد و اجازه گرفت که با پدر و مادرش به منزل ما بیایند.
نزدیکهای عید بود که پدر و مادر رضا به همراه آقای راستگونژاد برای گفت وگو به خانه ما آمدند. صحبت از همه چی به میان آمد، جنگ و شرایط کشور، برف و بارشهایی که آمده بود و سردی هوا و ... تا اینکه بالاخره سر بحث اصلی باز شد. با پیشنهاد بابا، مهریه منم مثل کبری، دویست هزار تومان تعیین شد.
«جناب شیخ» پیشنهاد داد مراسم عقد سوم عید برگزار شود. سرویس طلا، یک جفت گوشواره، انگشتر، چادر سفید و یک پیراهن، تمام خرید عقد و عروسی من در غیبت رضا بود که به جای حضور در جلسه رسمی خواستگاری و خرید، در مشهد مشغول تحصیل بود.
سوم فروردین ۱۳۶۱ بود که مراسم عقد و عروسی سادهای با حضور پدر و مادر رضا و خانواده عمو در منزل ما برگزار شد. سفره عقد سادهای روی زمین پهن شد و من هم با یک چادر و روسری سفید کنار سفره بر روی یک پشتی نشستم. رضا کت و شلوار طوسی با یک پیراهن سفید بر تن داشت.
عاقد که خطبه میخواند و رضا مشغول خواندن قرآن بود. «بله» که گرفته شد، یک ساعتی بعد مهمانها رفتند و من و رضا به صحبت نشستیم.
روزهای با هم بودنمان زود گذشت. چشم برهمزدنی رضا راهی مشهد شد و من هم به تب و تاب درس خواندن برای کنکور افتادم. مرهم دوریمان تلفن بود و نامه. تلفنی که با گفتن «الو» ی من آغاز و با «جانم» رضا ادامه می یافت. یک قرار از پیش تعیین نشده و البته دلبرانه از سوی رضا که تا آخر ادامه داشت. میدانست چطور شش گوشه قلب مرا متوجه خود کند.
اولین نامهاش که به دستم رسید انگار رضا کنارم نشسته و با صدای بلند برایم میخواند.
«محبوبم زهرا جان- سلام
امیدوارم حالت خوب و خوشوقت و سعادتمند باشد{باشی}، و امیدوارم سلامی را که از قلب جوانی که، مهر و محبت تو در تار و پودش ریشه دوانیده، برخاسته تا از صدها کیلومتر راه دور با پیمودن فراز و نشیبهای فراوان، خودش را به مرادش برساند قبول نمایی و با قبول نمودش، قلبی را که به خاطر تو میتپد {را} مسرور نمایی.
عزیزم با وجود اینکه بیش از سی ساعت بیشتر نمیشود که از تو جدا شدهام ولی این مدت اندک برایم مساویست با سی برج چرا که تحمل همین زمان به ظاهر کوتاه، خیلی مشکل است، و مثل اینست که سالهاست از تو دور بودهام و هر لحظه در آرزوی دیدار توام با وجودی که میدانم دیگر نمیتوان به این زودیها به زیارتت موفق شوم. ولی چه کنم که تقصیر خودم نیست و کار دل است. مگر میشود این موضوع را به دل تفهیم نمود؟ قلب انسان تنها دستگاهی است که میتوان دانست که استقلال مطلق دارد و بدون اینکه تحت تاثیر عوامل بیرونی قرار گیرد به راه خود ادامه میدهد».
رضا به همان قشنگی که نوشته بود، حرف میزد. بارها و بارها به تاکید میگفت: «وجود تو هست که نسبت به زنده بودن و زیستن امیدوارم مینماید و باعث میشود احساس مسئولیت کنم و باعث وابسته بودنم به این جهان فانیُ تویی. میدانی؛ انسان تا زمانی که وابسته و دلبستگی به چیزی نداشته باشد به این دنیا هم دلبسته نیست ولی زمانی که به چیزی وابسته شد برای رسیدن به آن نهایت تلاش و کوشش خویش را مینماید و در نهایت نیز، هدفش، حراست از آن است.»

رضا معتقد بود که عشق است که در واقع انقلاب واقعی را در درون انسان ایجاد میکند و از یک انسان ساکت و خاموش، انسانی پرشور و بیتاب میسازد که هدفی جز رسیدن به معشوق در خویش احساس نمیکند.
مدتی بعد که رضا دیپلمش را در مشهد گرفت به بیرجند آمد و به دنبال مقدمات ثبتنام در دانشکده افسری و رفت و آمد بین بیرجند و تهران بود. منطقه زیرکوه به حضور مردان در نظام و مشاغل نظامی خیلی اهمیت می دادند و با ورود یک مرد به این عرصه، او را «سرکار» خطاب میکردند.
اسفند به روزهای آخرش نزدیک میشد که با اتوبوس به بیرجند آمدیم. عید که شد به پیشنهاد رضا، چند روزی را به محمدآباد رفتیم. یکی از پسربچههای روستا به محض دیدن ما، در کوچههای محمدآباد میدوید و بلند میگفت: «آقا رضا آمده - آقا رضا آمده» و اهالی روستا را با خبر کرد. این جوری دید و بازدیدهای عید با حضور رضا، به مهمانیهای نهار و شام ختم میشد.
مدتها گذشت و من حالا دیگر معلم شده بودم و رضا بین جبهه و بیرجند در رفت و آمد بود. یک روز صبح پنج شنبه، رضا به مدرسه زنگ زد و صحبت کردیم. گفت: «هفته بعد خانه پدرت باشی که تماس می گیرم.» از آن روز کارم این بود که از مدرسه مستقیم به خانه ننه میرفتم و توی خانه بَس مینشستم تا رضا زنگ بزند.
شنبه و یکشنبه و دوشنبه از رضا خبری نشد. دلشوره مثل خوره ای به جانم افتاده بود. رضا گفته بود از داخل سنگر خودش می تواند تلفن بزند پس چرا هیچ خبری نشد؟
موضوع را با خانم دباغ پور مدیر مدرسه در میان گذاشتم. کمی آرامم کرد. سه شنبه ظهر که از مدرسه به خانه ننه رسیدم، مثل همیشه به سعید رسیدگی کردم و احوالی از علی جویا شدم. هنوز لباس مدرسه به تن داشتم که «نرگس؛ خواهرم» گفت: «صبح آقایی به در خانه آمد و عکس آقا رضا را می خواست.» توی دلم قیامت شد. زیر لب گفتم «یا زهرای مرضیه» و زدم به صورتم. صدای قلبم را می شنیدم. پاهایم سست شده بود. دستم را به دیوار گرفتم تا بلند شوم. نمیدانستم به کجا باید بروم و از چه کسی سراغی از رضا بگیرم.
آقا غلامعلی (پسر عمه شهید) هم همان روز به بیرجند آمده بود. به خانه ننه آمد از او خواستم همراهم تا پادگان ۰۴ بیاید. مسیر خانه تا پادگان، را پیاده رفتیم، هرچه میرفتیم، نمیرسیدیم. رمقی در پاهایم نبود و چارهای هم، جز رفتن نبود. در پادگان هم، هیچ کس خبری از رضا نداشت.
شیفت عصر مدرسه را با هماهنگی مدیر، نرفتم. دلم گواهی خبری بد می داد. عصر یک نفر دیگر به در خانه آمد تا عکس رضا را به او بدهیم، تا دست بجنبانم و خودم را به او برسانم آقا غلامعلی، سوار بر ترک موتورش شد و دور شدند.
آن روز عصر غلامعلی را به سردخانه بیمارستان امام رضا (ع) بردند تا رضا را شناسایی کند و بعد از اینکه مطمئن شدند، تعدادی از مسئولان راهی محمدآباد شدند تا جناب شیخ و مادر رضا را خبردار کنند.
صبح ماشینی از اهالی محمدآباد و روستاهای اطراف به خانه ننه آمدند و من، شَکَم به یقین تبدیل شد. به سردخانه بیمارستان رفتیم. سینهام سنگین بود. درون خودم مچاله شده بودم و کف سردخانه، آرام مویه میکردم. کلی حرف گفته و نگفته داشتم. دلم یک خلوت دو نفره میخواست.
دوست داشتم همانجا، کنار رضا مینشستم. حالا من برایش بگویم و او فقط بشنود. از روزهای قشنگی بگویم که قرار بود با هم برای علی و سعید بسازیم. از اینکه گفته بود اسم دخترمان را «مریم» بگذاریم.
پارچهی سفید کفن را که باز کردند، صدای صلوات و گریه اطراف در سرم پیچید. ارتشی بود اما بیشتر لباس سپاه به تن داشت. انگار با محاسن غرق خون، آرام خوابیده بود. بعد از یک هفته از شهادتش، هیچ تغییری در صورتش ایجاد نشده بود.

کمتر از چهار سال با رضا زندگی کردم اما یک دلِ سیر ندیده بودمش. حتی چند ماه کنار هم زندگی نکردیم، رضا شوهر من بود و پدر بچههایم اما بیشتر در میدان رزم بود. به نامههایش عادت کرده بودم. حالا دیگر نه خودش را دارم و نه نامههایش را. بی حال روی زمین افتادم، زیر بغلهایم را گرفتند و مرا از رضا جدا کردند.
تا صبح مثل اسپند روی آتش، آرام و قرار نداشتم. از زندگی خسته بودم. خوابم نمیبرد. برای آخرین بار هم با رضا تنها نبودم. باز هم رضا مال دیگران بود. آرزوی بوسه خداحافظی و آغوش گرمش بر دلم ماند. در دل رضا را به خدا سپردم و دو نشانه وجودش را تنگ در آغوش فشردم. اشک چشمانم تا صبح خشک نشد.
سعید آنقدر گریه می کرد که گویی مصیبت یتیمی را درک کرده است؛ در بغل هیچ کس آرام نمی گرفت، او را سفت در آغوش گرفتم. هق هق گریه، نفس بچه را بند آورده بود. رضا که در دل خاک سرد و باران زده آرام گرفت، سعید هم در آغوش من ساکت شده بود. فرمانده دلم برای همیشه در کنار دوست قدیمش اش، اکبر، آرام گرفت.
مدتها بعد آقای چهکندی گفت: «عراق شبانه پاتک زده بود، دستور آمد تا سنگرها را محکم نکردهاند، باز پس گیری شود، دو گروهان وارد عملیات شدند که فرمانده یکی از آنها جناب «حسینی» بود. به سنگرها که رسیدیم، عراقیها فرار کرده بودند اما با قایق با فاصلهای از ما، در حال دور زدن بودند.
رضا دوربینش را به دست گرفته بود تا گرای آنها را به بچهها بدهد اما با تیرهای سرگردانی که عراقی ها می زدند، شهید شد. مثل یک فرد عادی بود، دوربین در دستش، ترکش به داخل چشمش رفته بود. به یاد حرفش افتادم که یک روز گفته بود: «من با تیر مستقیم ترکش شهید میشوم.»
گفتنی است، شهید محمدرضا حسینی روز دوم خرداد ماه سال ۱۳۳۹ در روستای محمد آباد بخش شاهرخت از توابع شهرستان زیرکوه در خانواده ای متدین پا به عرصه وجود گذاشت.
در دوران جنگ تحمیلی، ایشان که با انگیزه دفاع از آرمانهای مقدس نظام اسلامی و انقلاب، وارد ارتش شده بود، در سن ۲۳ سالگی، یعنی آبان ماه سال ۱۳۶۲ برای اولین بار به جبهه اعزام شد. پس از رشادتهای فراوان، در نهایت با درجه ستوان دومی، از سوی لشکر ۷۷ پیروز خراسان، تحت فرماندهی ارتش جمهوری اسلامی ایران، با مسئولیت فرمانده گردان، روز ۱۷ دی ماه سال ۱۳۶۴ در منطقه عملیاتی جزیره مجنون، حین مبارزه با متجاوزان بعثی، به علت اصابت ترکش خمپاره به قفسه سینه و صورت، به درجه رفیع شهادت نائل گشت و به کاروان عظیم شهدا پیوست. پیکر پاک و مطهرش پس از تشییع، در گلزار شهدای شهرستان بیرجند به خاک سپرده شد، تا زیارتگاه عاشقان و دلدادگان باشد.
برگرفته از کتاب «فرمانده دل» نویسنده «زینب رمضانی»
نظر شما