سلمان امام حسین(ع) // اسلم بن عمرو ترکی

قرآن که می خواند،صدای محزون و شیرینش دل ها را به بیکرانگی ملکوت گره می زد. پژواک دلربای صدایش هر رهگذری را به درنگ می خواند و هر جانی را به شیفتگی و شگفتی. آشنای جنگل های انبوه دیلم بود...

خبرگزاری شبستان: چه روح‌ها که در هجوم حادثه‌ها می‌شکنند و چه قدم‌ها که می‌لرزند و سست می‌شوند و چه اراده‌ها که متزلزل و فرو ریخته، صحنه‌ها را رها می‌کنند و به عافیت و توجیه و گریز پناه می‌برند. قرآن از گروهی سخن می‌گوید که با شنیدن خبر جهاد و میدان، چشم‌هایشان گرد می‌شود و به شیوه بی‌هوشان و وازدگان و مرگ‌رسیدگان نگاه می‌کنند؛ «ینظرون الیک نظر المغشی علیه من الموت و تدور اعینهم کالذی یغشی علیه من الموت» اماکربلا، میعادگاه سربازان و سرداران صبور و پایگاه، پایدارترین و استوارترین انسان‌هاست. آنان که در نهایت عطش، در داغ‌ترین روز در صفیر تیرها و چکاچک شمشیرها، در تحقیر و تهدید و تمسخر و محاصره و شماتت و شقاوت، جز صلابت و صبر و صولت هیچ ندارند.

 امام؛ دوستش می داشت، می فرمود: تو از ولایت سلمانی

 قرآن که می خواند،صدای محزون و شیرینش دل ها را به بیکرانگی ملکوت گره می زد. پژواک دلربای صدایش هر رهگذری را به درنگ می خواند و هر جانی را به شیفتگی و شگفتی. آشنای جنگل های انبوه دیلم، بیشه زاران رازناک و چشمه ها و رودهای خروشان بود. روحش چون جنگل ها سبز، مانند چشمه ها زلال و جوشان و به صلابت کوه های رفیع، افراشته و سرفراز بود. شاعر بود و نویسنده. امام هماره او را می طلبید تا نامه ها را بنویسد و خط خوش و زیبایش و ذوق جوشان و سرشارش نامه هایی تاثیرگذار و ژرف رقم زند.  سیمایی نمکین، بیانی گیرا و دلپذیر داشت. قصه گوی کودکان بود و همین، محبوب کودک و پیر و جوانش کرده بود. در ادبیات عرب استاد بود و در فارسی و ترکی چیره دست و زبان آور. از مدینه کاروان مولا و محبوبش را همراه و همسفر شد. شبانگاه بود وقتی گریه های مولایش، وداع با مزار پیامبر و وداع با بقیع تا ژرفای قلبش را شعله ور و زخمی کرد. امام سر بر روضه نبوی نهاده بود و اندوه جانی گداخته و امتی غفلت زده را مویه می کرد، اسلم تاب نیاورد؛ در گوشه ای نشست و محزون و گریان خواند: آه ای خورشید در محاق، ظلمت چیره نفسگیر را بنگر. بی تو حرامیان شبیخون زدند و گرگ ها دندان نشان دادند. قرآن تو غریب افتاده است و گل های باغ تو را بادهای هرزه گرد تهدید می کنند.

اسلم همراه و همدم علی بن الحسین (ع) بود و گوش سپرده به فرمان سید و مولایش حسین(ع). از آن روز که امام او را به امام سجاد(ع) بخشیده بود هزاران جلوه تازه از حیات در افق زندگی اش درخشیده بود. عبادت، منش و خوی زاهدانه و عارفانه، صداقت و صمیمیت، سادگی و صفا و همه فضیلت ها و عظمت ها در سلوک و رفتار علی بن الحسین(ع) لحظه به لحظه برشیفتگی و دلداگی اسلم می افزود و او شادمان و مسرور از بودن و زیستن با علی هر لحظه را نردبان فرا رفتن و سکوی پرواز به ساحت های مترک و روشن می کرد. سال های همراهی با حسین(ع) او را با ژرفای قرآن آشنا کرده بود. امام دوستش می داشت گاه به مهر و نوازش شانه اش را می فشرد و می گفت: ای اسلم به یاد سلمانمان می اندازی؛ تو نیز از ولایت سلمانی و مانند سلمان دوستدار اهل بیت. خداوند پاداش نیکویت عنایت فرماید.

سعی و صفا میان امام و کودکان ...

هشتم ذی الحجه وقتی امام به یاران اعلام سفر کرد اسلم طربناک و شادو بی تاب، همچون شادی کودکان خود را به امام سجاد(ع) رساند. چهره سپید و روشنش گل انداخته بود به گرمی گفت: مولای من اذن همراهیم می دهی؟ و امام با صدایی که در آن رحمت و لطف و صمیمیت موج می زد فرمود: اسلم! سفر را آماده باش. سر از پا نمی شناخت وقتی امام به لبخندی او را می نواخت و شیرین حرکات او را در شعر و قصه گویی برای کودکان نظاره می کرد. دو بار نیز با شور و شعف به فرمان امام نامه نوشت و امضای امام پای نامه ها نشست و به بصره و کوفه فرستاده شد. قافله دوم محرم به کربلا رسید. خیمه اسلم تا خیمه مولایش علی بن الحسین(ع) چندان فاصله نداشت. روزهای بعد که دشت سم کوب اسبان و لشکریان از راه رسیده شد، اسلم بود که هراس از دل کودکان می گرفت و به آرامش دعوتشان می کرد. شب عاشورا صدای قرآن اسلم دوشادوش زمزمه حبیب و بریر و انس و عابس در کربلا پیچید. هر صبح نخست به دیدار امام می‌آمد و پس از طواف عاشقانه امام دیگران را در می‌یافت اما در شب عاشورا سعی و صفای او میان قرآن و امام و کودکان بود کودکانی که حتی در آن شب دمی رهایش نمی‌کردند. صبح عاشورا ساعتی از بارش تیرهای قساوت گذشته است، بیش از پنجاه تن شهید بر خاک افتاده‌اند. زمین در انبوه تیرها و خونین‌تنان عاشق گم شده است. آفتاب لحظه به لحظه داغ‌تر می‌شود و عطش طاقت سوزتر. اسلم به میدان می‌نگرد. دوستان همسفر، آشنایان چند روزه کربلا، پیران و جوانان بر خاک افتاده‌اند. با خویش زمزمه می‌کند:  "فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا." اندوه به قلبش چنگ می‌زند. بی‌تابی ذرات وجودش را پر می‌کند. امام در حاشیه میدان ایستاده است. از خیمه‌ها صدای گریه و العطش العطش پر می‌کشد. خود را به امام نزدیک می‌کند. در چشم‌هایش برقی از اشتیاق با اشک در آمیخته است. نزدیک‌تر می‌شود و با صدایی به رنگ التماس خم می‌شود سراپا استغاثه و با آهنگی همه تمنا و عطش می‌گوید:مولای من بگذار بروم. دوست دارم در مقابل نگاهت جانفشانی کنم. گریه است و سر نهاده بر خاک و شانه‌های لرزان اسلم.

به زهرا(س) سوگندش می دهم...  

امام دست‌هایش را می گیرد. برخیز اسلم! مگر تو را به فرزندم سجاد(ع) نسپرده‌ام .مگر اختیار تو با او نیست. از او اذن میدان بخواه... اسلم بر می‌خیزد بی آنکه خاک از خویش بتکاند. یک نفس می‌دود تا به خیمه سجاد(ع) برسد. اگر او نیز اذن ندهد چه خواهد شد؟ التماس می‌کنم به زهرا(س) سوگندش می‌دهم و .... به خیمه علی بن الحسین (ع) می‌رسد. مولا از تب گداخته و ناتوان بر بستر افتاده است. دستش را می‌بوسد. تب لب‌هایش را می‌سوزاند، می‌گرید، سر بر دست‌های امام می‌گذارد و با صدای لرزان و گریان تمنا می‌کند.مولاجان، پدرت عنان و اختیار من به دست تو سپرده است. آیا اذن میدانم می‌بخشی قول می‌دهم جان و توانم را به پاسداری حریم حرم قربانی کنم. من عاشق شهادتم. بی تاب وصل جانان. به عصمت زهرا(س) سوگندت می‌دهم میدان و خون نثاری را از من دریغ مدار. امام نیم خیز می‌شود. همه توان را به دست‌ها می‌بخشد تا برخیزد. چشم در چشم اشکبار اسلم می‌دوزد. جز خواهش و اشک و التماس چیزی در چشم‌های اسلم نیست.لب‌های تبدار به نرمی تکان می‌خورد. فروغ لبخندی نگاه امام را می‌نوازد. اسلم تو یار وفادار مایی. زندگی‌ات را به رنج‌های ما گره زده‌ای. به پاس این همه خوبی از این پس آزادی تو را به اختیار خویش گذاشتم. هرگونه می‌خواهی تصمیم بگیر. شعفی کودکانه جان اسلم را پر کرد. دستان امام را بوسه زد. زبان سپاس نداشت. برخاست و یک نفس از خیمه سجاد(ع) تا حاشیه میدان دوید. امام در نگاهش خواند که پیروز بازگشته است.

با دوستان کوچکم خداحافظی نکرده ام

- :مولای من مشمول لطف کریمانه فرزندتان شدم مرا به او بخشیدید و او آزادم کرد. من غلام همیشه محبت‌های شمایم. جان من به هزار رشته مهربانی شما بسته است. آیا رخصت شهادت عاشقانه‌ام می‌دهی. امام به جرعه‌ای تبسم بی‌تاب‌ترش کرد. دست بر شانه‌اش گذاشت و به بدرقه دعا میدان شمشیر و شماتت و شرارت را آغوش گشود. آنچنان باشتاب رفت که گویی نگران تغییر تصمیم امام است. تا تیغ دشمن چند گامی نمانده بود که ناگهان بازگشت به همان شتاب رفتن به سمت خیمه‌ها دوید. رفتار اسلم شگفت و بهت‌آور بود.چرا برگشتی؟ پرسشی که در چشم‌ها و چهره‌ها بود.

 -: برگشتم چون با دوستان کوچکم خداحافظی نکرده ام! به خیمه‌ها رسید. سلام کرد. کودکان، دوستان صمیمی او، بیرون دویدند. زنان در خیمه گوش سپردند. آمده‌ام وداعتان گویم. مرا ببخشید اگر به ناروا سخنی گفته باشم اگر در وظیفه کوتاهی کرده باشم. رضای شما اهل حرم رضای خداست. بچه‌های عزیز شما نیز اسلم را ببخشید اگر دل کوچک معصوم‌تان را آزرده باشد. چه بسیار شعر و قصه‌تان گفتم. اینک می‌روم تا خود شعر و قصه فردا باشم. می‌روم خون ناچیز را فدای حسین کنم. فردای قیامت شفیع من باشید. صدای گریه حرم برخاست. کودکان می‌گریستند. اسلم چشم از چشم کودکان ربود. تاب دیدنش نبود. دیگر بار به شتابی صاعقه‌وار به میدان دوید. رجز می خواند و می‌گفت‌:

البحر من طعنی و ضربی یصطلی/ والجو من سهمی و نبلی یمتلی
اذا حسامی فی یمینی ینجلی/ ینشق قلب الحاسد المبجل

من چه خوشبختم که آفتاب را رد آغوش می گیرم 

دریا از جز و مد شمشیر من شعله‌ور می‌شود و فضا از بارش تیرهایم سرشار. آن‌گاه که شمشیر از افق دست‌هایم جلوه‌گری آغاز کند فروغ آن قلب آزمندان و رشک‌ورزان را خواهد شکافت. رجز زیبا و شکوه شاعرانه ا‌ش همراه با برق شمشیر و شهامت و شجاعت و میدان‌داری‌اش بهت و حیرت و هراس بر دل دشمن می‌ریخت‌. قلب عاشق اسلم وقوع شیرین شهادت را مژده می‌داد. از همه سو نیزه و شمشیر محاصره‌اش کرده بود. چه سرهای تهی از چرخش تیغ بی پروایش را تجربه کرد. کودکان بی تاب از خیمه سرک می‌کشیدند تا فرجام دوست قصه‌گوی خویش را بیابند. امام سجاد (ع) دست بر عمود خیمه بر زانو قامت راست کرده بود تا رزم اسلم را تماشا کند و مو لایش حسین (ع) به ستایش و آفرین در کنار میدان او را می‌ستود. اسلم بود و طنین رجزش در میدان. کم کم زخم بر زخم صدای گیرا و رسایش را به افول کشاند. آفتاب شمشیرش غروب کرد. خم شد. بر خاک افتاد. هنوز رمقی داشت که به سمت قبله قلبش حسین(ع) برگردد. غبار فرو نشسته بود. امام به شتاب عقاب خود را به او رساند. دشمن را به هجومی برق‌آسا پس راند. اسلم چشم گشود. حسین در کنارش بود. سر بر دامنش می‌گرفت و گونه بر گونه اش می‌نهاد. خون گرم اسلم با عرق امام درهم می‌آمیخت‌. اسلم بی‌صدا اشک می‌ریخت؛ امام نیز. اشک آفتاب و ستاره درهم آمیخته بود . غلام دیروز و آزاد و سر افراز امروز همه توانش را به لب‌ها بخشید و نجوا کرد: من مثلی فابن رسول الله وضع خده علی خدی. کدام کس هم افق و هم رتبه من است که فرزند رسول خدا گونه بر گونه‌ام گذاشته است. از امام تقاضا کرد یاریش کند تا دست بر گردن وی اندازد. وقتی دست‌ها را بر گردن مولایش یافت در هق‌هق گریه زمزمه کرد من چه خوشبختم که آفتاب را رد آغوش می‌فشرم.سروده عاشقانه اسلم بود و ترنم اشک حسین(ع). اسلم دیگر بار این ترجیع دلنشین را تکرار کرد. گونه خورشید غبار از ستاره می‌شست و اسلم روشن و درخشان در آغوش آفتاب کربلا در آسمان عاشورا می‌تابید.

پایان پیام/

 

کد خبر 90184

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha