خبرگزاری شبستان: روزگار حسین(ع) سرشار از خودگم کردگان، دنیازدگان و زمان ناشناسان است. مردانی که شرایط و موقعیت اجتماعی را یا نمی شناسند یا معیشت خویش را و دنیای خود را بر «دین» ترجیح می دهند. امام در توصیفشان فرمود: مردم بندگان دنیایند و دین تنها بازیچه زبان هایشان، دین را تا آنگاه خواهانند که معاش و دنیایشان فراخ و مهیا باشد و هرگاه در آزمون و بلا قرار گیرند، دینداران اندک می شوند. اما یاران حسین(ع) قلبی دارند که از هرچه گرایش پست و از هرچه زنجیر اسارت آفرین دنیا، آزاد است. تنها اینان می توانند حماسه ها را رقم بزنند و تاریخ را به دیگرگونه ترسیم کنند.
مرد میدان های نبرد و آزمون های سخت
از کوچههای کوفه که میگذشت، قامت رشید، زیبایی چهره و ملاحت و فصاحت او همه چشمها را به سویش میچرخاند. قاری قرآن بود و کاتب حدیث، نبردآزموده و اصیل و این همه ویژگی در کمتر کسی فراهم میآید.چه تجربههای عظیم در جمل و صفین و نهروان اندوخته بود. هر کس او را میدید باور نمیکرد که این جوان برومند، در آزمونگاه بیست و پنج سال نبرد ورزیده و ساخته شده باشد. هماره مأموریتهای دشوار و سنگین را به او میسپردند و هیچ بار نبود که سرفراز صحنه مأموریتهای خطیر نباشد.
در کوفه وقتی روزهای غربت مسلم و شهادت مظلومانه او و هانی را تجربه کرد، در اندوهی سخت به چارهاندیشی نشست. مأموران عبیدالله به جستوجوی وی بودند و او مخفیانه و زیرکانه از کوفه وحشت و اختناق گریخت. منزل به منزل بیتاب و عاشق راه سپرد تا به کاروان حسین (ع) بپیوندد. در عذیبالهجانات از دوردست افق قافلهای پیدا شد.نافع به آرزوی خویش رسیده بود.
دیدار محبوب در محاصره شمشیرها دشوار بود
شانه به شانه قافله امام، حر بن یزید ریاحی با هزار نفر سوار در مراقبتی سخت و سنگین راه میسپرد. چشم حر به نافع و چهار نفر همراهش افتاد. اندیشه بازداشت آنها کرد. امام به حمایت ایستاد و فرمود: اینها یاران من هستند و من همانگونه که از خویش دفاع میکنم حامی آنها خواهم بود. حر به ناگزیز رهایشان کرد. دیدار محبوب در محاصره شمشیرها دشوار و سخت بود. نافع تلخ و تند و خشماگین به حر نگریست. اگر امام مانع نمیشد، شمشیر از نیام میکشید و گستاخی حر را پاسخ میگفت اما امام گفته بود ما آغازگر جنگ نخواهیم بود؛ صبور باشید صبور. وقتی امام نماز ظهر برپا کرد و حر و یارانش نیز با امام نماز گزاردند، امام خطبهای کوتاه خواند تا اگر امید تحولی در قلبی و سوسوی بازگشت در جانی باشد، بازگردد اما تنها چند سری به شرم افتاده بود و چند نگاهی مبهوت و مات که میان حسین و حر رد و بدل میشد.
شیرینتر از شهد سخن میگفتند و تلختر از حنظل عمل میکردند
نافع خطیب بود و سخنور. هنوز جماعت پراکنده نشده بودند که از امام اذن سخن گرفت. به اشارت امام آغاز کرد و گفت: ای فرزند عزیز پیامبر، خوب میدانی که جدت رسول خدا نتوانست همه دلها را به روشنای حقیقت برساند. همه فرمانپذیر او نشدند و دوستی او را همه قلبها قبول نکردند. چه بسیار دو رویان نفاقپیشهای که با او همپیمان شدند و وعده یاری دادند اما درونی همه نیرنگ و فریب داشتند. شیرینتر از شهد سخن میگفتند و تلختر از حنظل عمل میکردند. حقیقت را چنان تفسیر میکردند که دنیایشان را تضمین کنند و زیستن سیاه چندروزهشان را به خطر نیفکند. پیامبر رفت و از دست چنین نامرد مردمی رها شد. پدرت علی نیز چنین بود. مردم با او همپیمان شدند و عهد یاری بستند و در جمل و صفین و نهروان با ناکثین و قاسطین و مارقین جنگیدند. گروهی به خلوت و عافیت خزیدند و گروهی نیز همه عمر با او دشمنی و مخالفت ورزیدند. سرانجام علی (ع) نیز رفت و به رحمت و رضوان الهی پیوست. امروز نیز تو همان پیامبری، همان علی (ع) و همان مجتبی (ع). هر کس امروز پیمان بشکند و انگیزه خویش تغییر دهد و همدل و همراه تو نشود جز به خود خیانت و زیان نکرده است.خدا از همگان بینیاز است. اکنون برخیز و راه را برگزین و راهبر باش. ما را به هر سو خواهی ببر. خواهی سمت مشرق گیر و خواهی مغرب. به خدا سوگند، ما را از هر چه تقدیر باشد هراس و پروایی نیست. ترس در قلب و جان ما راه ندارد و از دیدار خدایمان پرهیز و گریز نیست. نیت و بصیرت ما و درون و برون این است که با دوستانت دوست و با دشمنانت دشمن هستیم.خطبه بلیغ و فصیح نافع تا ژرفای قلبها را لرزاند. حر در حیرت و سکوت جرعه جرعه کلام او را نوشید. در درونش غوغایی بود. یاران جز تحسین سخنی نداشتند و لبخند ملیح اباعبدالله قامت بلند نافع را از ایستادن تا نشستن بدرقه کرد. نافع چهره افروخته، مصمم، داغ و گداخته بر جای نشست.
دو قامت رشید در دو سوی خیمهها نگاهبان بود
در کربلا در میان شصت و دو خیمه خیمه نافع با خیمهگاه بنیهاشم چندان فاصله نداشت. او بود و همسرش؛ همسر جوانی که در آغاز راه زندگی با نافع مسافر کربلا شده بود تا شیرینترین روزهای زندگی را در عطش و آتش و شمشیر بگذراند! شبهای کربلا در سایه کمرنگ ماهتاب بر میدان، دو قامت رشید در دو سوی خیمهها نگاهبان بودند. یک سو ماه بنیهاشم در ماهتاب قدم میزد و حریم حرم حسینی را پاس میداشت که صدای گامهای او خواب آرام را مهمان چشمها میکرد. در دیگر سو نافع بود که مصمم و باوقار گام برمیداشت و حافظ خیمههای صحابه بود. نافع منتظر مأموریت و حادثه نمینشست. او هماره جستوجوگر بود که کاری بکند، گرهای بگشاید و اندوهی بزداید. در شب هفتم که بستن آب، تشنگی را بر حرم حسینی چیره کرد، امام ابوالفضل العباس و علیاکبر را طلبید تا همراه سی تن از یاران شبانگاه از فرات آب بیاورند. نافع چه شکفته و شاداب شد وقتی دستهای حسین را بر شانه احساس کرد و خود را از ساقیان خیمههای عطش دید. شب فرا رسید. نافع آرام و گرم در زیر نور ماهتاب قدم میزد. صدای قرآن و استغاثه میدان را پر کرده بود. نافع گوش میسپرد. خود نیز گاه نرم و محزون میخواند:
یا دهر اف لک من خلیل/ کم لک بالاشراق والاصیل
من صاحب او طالب قتیل/ والدهر لایقعنع بالبدیل
این سروده را از مولایش حسین شنیده بود و در خلوت و جلوت زمزمه میکرد. ناگاه حرکت شبحی را در سایهروشن ماهتاب احساس کرد. شمشیر کشید و آهسته نزدیک شد. شبح در جزر و مدی شگفت مینشست و برمیخاست. چه میبینم؟ چقدر این قامت آشناست.
- کیستی ای مرد و چه میکنی؟ ناگهان احساس کرد که در مقابلش عزیزترین و دلرباترین قامت ایستاده است.
- نافع، منم خدایت رحمت کند.
- مولای من، در این سیاهی شب، نزدیک به دشمن آسیب و گزندی به شما نرسد.
- آمدهام این ارتفاعات را خوبتر بشناسم تا فردا غافلگیر حمله دشمن نباشم.
- مولای من، چرا مینشستی و برمیخاستی؟
- نافع! فردا وقتی در غربت این دشت کودکان و زنان، خسته و تشنه و بیپناه میگریزند، خارزارها پای نازکشان را خواهد آزرد. خارها را برمیدارم تا پای ظریف کودکان کمتر آسیب ببیند. سکوت نافع طولانی شد. اشک بود و لرزش شانهها، بر زمین نشست. امام شانههایش را نواخت. برخاست و با امام خشونت خارها را از حاشیه خیمهها گرفت. اندکی بعد، امام دست بر شانهاش گذاشت.
کجا بروم که بیتو خدا ببینم؟
- نافع تو یاری وفادار و همراه بودی. خوب میدانی که فردای این دشت خون است و مرگ. سرها بازیچه تیغ میشود و تنها سمکوب اسبها. میدانی این سپاه جز قساوت و شقاوت نمیدانند. میدانی؟
نافع در سکوت به سخنان امام گوش سپرد. امام اندکی سکوت کرد.
- آری مولای من، میدانم فردا جز جنگ چارهای نیست.
- اکنون شب است و تاریکی. جز من و تو هیچکس در اینجا نیست. این شکاف میان دو تپه را میبینی. این نقطه کور میدان است. هر کس از اینجا برود هیچکس او را نمیبیند. اینک بیا و جان خود را از این معرکه برهان. برو و راه سلامت و عافیت پیش گیرد. من بیعت خویش برداشتم. خوب فرصتی است. برو، هیچ ملامت و ممانعتی نیست. برو نافع!
شب تارتر شد. عرقی سردتر بر پیشانی نافع نشست. نفس پشت گلوگاه ماند. اندوهی غریب بر جانش پنجه انداخت. ناگهان بغضش ترکید و صدای گریه سکوت را درهم شکست.
- چرا گریه نافع؟ فرصتی عزیز پیش روست. جاده فراخ و شب دراز و دشمن در خواب و گریزگاه مهیا. پسر هلال، وقت را مغتنم بشمار. نافع سر بر خاک نهاد. دردی سنگین را در جان احساس کرد. به لابه و التماس گفت: ای فرزند پیامبر، به رفتنم میخوانی؟ جان بر گیرم و بروم؟ جان بیتو هیمه دوزخ است. مرگ بیتو ذلت و خواری است. مرگم باد که در پای تو نمیرم. دمی بیتو عمری پشیمانی است. من کجا بروم که بیتو خدا ببینم؟ یاحسین، نافع به شوق تو از کوفه بیرون خزیده است؛ به شوق تو.
نافع به پای امام افتاد و با همه وجود در تموج اشک و التماس گفت: سوگند به یکتای بیهمتا؛ من از تو جدا نمیشوم تا در نبرد با دشمنان شمشیرم بشکند. من در بیشمشیری خوبتر خواهم جنگید. سنگهای صحرا را به یاری خواهم گرفت و دشمن را سنگباران خواهم کرد. امام نافع را ستود و مهربانانه نواخت. امام نافع را میشناخت. او تیراندازی را از علی (ع) آموخته بود و عشق و وفاداری را در مکتب او...
پژوهش و نگارش نو از زندگی و شهادت اباعبدالله(ع)، جلد دوم ، اثر محمدرضا سنگری
ادامه دارد....
نظر شما