«غلامعلی فرمانی» در رابطه با خاطرات قبل از انقلاب به خبرنگار خبرگزاری شبستان گفت: استخدامی سال ۵۷ نیروی دریایی جمهوری اسلامی هستم و با توجه به اینکه قرار بود ارتش مثل نیروی هوای که همافر داشت، «دریافر» بگیرد جهت اعزام به آمریکا، استخدام شدم.
این بازنشسته کشتیرانی جمهوری اسلامی ایران بیان کرد: دانشجو بودم، سال ۵۷ و حوالی مرداد ماه بود که استخدام نیروی دریایی شدم و برای دیدن دوره آموزشی به گیلان و شهر رشت آمدم.
وی چیزی که باعث شد با انقلاب عجین شود و توجهاش را به انقلاب و مسائل انقلابی سوق دهد خاطرهای عنوان کرد که از ساواک داشت، از این رو ادامه داد: سال ۵۶ در مشهد تحصیل میکردم یک روز جلوی دبیرستانمان بنا به دلایلی که نمیدانستیم مامورهای ساواک ایستاده بودند که اشتباها چند نفر که یکی از آنها من بودم را جلوی در دبیرستان تا حد مرگ کتک زدند و وقتی اعتراض کردیم که علت زدن و برخورد فیزیکی شما با ما چیست نه تنها جوابی نگرفتیم بلکه با خشونت بیشتر، تهدید شدم که اگر از اینجا نرویم و توضیح بیشتری بخواهیم، ما را خواهند کشت.
فرمانی با بیان اینکه چون جوان بودم این حرکت آنها برایم عقده شد و از آن ماجرا ساواک و کارهای او در ذهنیت من بسیار بد شد افزود: وقتی سال ۵۷ به رشت آمدم میشنیدم که قرار است اتفاقاتی بیفتد ولی از آنجایی که دنبالش نبودم از نوع اتفاق و جریانها بیخبر بودم، هر چند زمانی که داشتم معاینات پزشکی را در یکی از بیمارستانهای علوم پزشکی مشهد برای استخدامی انجام میدادم متوجه شدم که رئیس لشکر ۷۷ مشهد را در مراسم صبحگاه ترور کردند و از آنجا بود که متوجه شدم که واقعا انقلاب در حال شکلگیری است و مردم هم حرکتهایی را از خود نشان میدهند.
وی بیان کرد: وقتی وارد پادگان نیروی دریایی حسنرود و بعد رشت شدم تا ۲ الی سه ماه اول داخل پادگان بودم و هیچ ارتباطی با بیرون و حتی تماسی با مردم عادی نداشتم و از این جهت در روند جریان انقلاب نبودم تا اینکه موضوعی باعث شد که شخصا قضیه را از نزدیک ببینم.
فرمانی گفت: در پادگان به صورت نیمه بازداشت بسر میبردیم و مرخصی ساعتی هم نداشتیم، یک شب تصمیم گرفتم با یکی از دوستانم از پادگان به صورت مخفیانه خارج شویم و ببینیم در شهر چه خبر است؟.
وی افزود: تصمیم گرفتیم از خیابان خرمشهر که الان ورودی اصلی پادگان نیروی دریایی است (آن زمان این قسمت سیم خاردار و شالیزار بود) فرار کرده و به داخل شهر برویم ولی چون لباسهایمان طوری بود که مشخص میکرد جزو دانشجوهای ارتش هستیم برای همین لباس شخصی را زیر لباس نظامی پوشیدیم و بعد از خارج شدن از پادگان لباسها رو تعویض کردیم و لباسهای فرم را داخل پلاستیک گذاشته و آن جا پنهان کردیم.
وی گفت: همینکه آمدیم داخل شهر، ورود ما به مرکز شهر و میدان شهرداری مصادف شد با تظاهرات و شعارهای مردمی «مرگ بر شاه» که من را به هیجان انداخت چون اولین باری بود که در سن حدود ۲۱_۲۲ و اوج جوانی و شور هیجان و شلوغکاری این صحنهها را میدیدم و این شد که تا مردم را دیدم فهمیدم که جدی جدی کارهایی در حال انجام است.
فرمانی تصریح کرد: وقتی دیدم مردم همه یک صدا «مرگ بر شاه» میگویند ما هم قاطی مردم شدیم که از شانس ما، مامورها دنبالمان کردند. مامورهای شهربانی داخل شهر بودند و تکاورای نیروی دریایی و گارد شهر هم از پل عراق و اطراف نیروی دریایی محافظت میکردند، وقتی حمله کردند من هم چون لباسم شخصی بود به همراه بقیه مردم فرار کردم، که توی خیابان ساغریسازان یک پیرزن درب خانهاش را باز کرد و با آن زبان گیلکی گفت «بیا برو داخل تا مامورا برن».
وی ادامه داد: رفتیم داخل و نیم ساعتی آنجا بودیم تا اوضاع آرام شد و مردم متفرق و مامورها هم رفتند، پیرزن ما را با چادرش بیرون آورد و گفت اگر میخواهید باز کمکتان کنم که گفتیم نه از همینجا میرویم پادگان.
فرمانی اضافه کرد: تقریبا حدود ساعت ۱۰ شب شد و از همان راه مخفی که آمده بودیم بیرون لباسها را برداشتیم و با هر مکافاتی از داخل سیم خاردار رد شدیم که متوجه شدم پاسبخش و نیروهای دور پادگان نیستند، غافل از اینکه یکی از دوستان شیرازی، اطلاعیههای امام را آورده بود و در پادگان به صورت مخفیانه پخش میکرد که لو رفت و آنجا بود که بازرسی و حفاظت ارتش وارد عمل شد و آمدند و آمار گرفته بودند و دیدند بله از پرسنل دریا فری حدود ۲۰ الی ۳۰ نفر غیبت دارند که منم جزو آمارشان بودم.
فرمانی اظهار کرد: من از همه جا بیخبر آمدم و با خیال راحت و بدون آنکه بدانم چه اتفاقی افتاده است داخل حیاط شدم که دیدم ناگهان چراغ نورافکن روی صورت من روشن شد، با تعجب تا بفهمم جریان چیست فرمانده که انسان بسیار شاهدوست و خشن بود، جلو آمد تا دیدمش وحشت کردم، چون این فرمانده ما یک گردنبند گردنش داشت که یک طرفش عکس شاه و طرف دیگرش عکس ولیعهد بود و میگفت اینها خدای اول و خدای دوم من هستند و میپرستمشان، و حالا اگر میفهمید ما همراه مردم شدیم خیلی برایمان بد میشد.
وی ادامه داد: در همان فضای وحشت بودم که «سرگرد ربیعی» فرمانده پادگان حسنرود که برای گارد جاویدان بود آمد جلو و با خشونت تمام یک سیلی توی صورت من زد که با سرگیجه و افتادنم بر زمین همراه شد و دیگر هیچی نفهمیدم تا اینکه متوجه شدم دژبان کشان کشان مرا به بازداشتگاه موقت برد. در بازداشتگاه موقت که هوش آمدم، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
فرمانی با اشاره به اینکه این اتفاقات دقیقا سه الی چهار روز قبل از رفتن شاه از ایران رخ داد، ادامه داد: وقتی مرا انداختند بازداشتگاه دیدیم تمامی ۲۰الی ۳۰ نفر از دوستانم آنجا جمع شدند و ناراحت از اینکه شنیده بودند، میخواهند ما را به عنوان کسانی که علیه شاه شعار دادند اعدام کنند.
وی اضافه کرد: وقتی پرسیدم شما از کجا مطمئن هستید گفتند که مشابه جنین اتفاقی در نیروی هوایی رخ داد و دانشجوهای نیروی هوایی را که مخالفان شاه بودند در بشکه ۲۲۰ لیتری در میدان تیر گذاشته و به عنوان سیبل از آنها استفاده کرده بودند و در رزم شبانه دستور تیراندازی داده بودند که کسی متوجه این قضیه نشود، ولی قطرات خون از بشکهها بیرون زد و نور افتاد روی یکی از دانشجوهای پرسنل و بقیه فهمیدند که این کشتار بوده بدون اینکه هیچ دادگاهی برپا شده باشد.
فرمانی گفت: چند روز بازداشت بودیم و هرکسی می آمد با تاسف سری تکان میداد و میگفت خدا آخر عاقبت شما را به خیر کند که رفتنی هستید، من هم خیلی ترسیده بودم و نا امید تا اینکه بعد پنج روز، در بازداشتگاه را باز کردند و گفتند بروید خوابگاه، ما هم آمدیم خوابگاه و دیدیم که همه یواشکی توی گوش هم میگویند «شاه از ایران فرار کرده» و این فرار شاه قدرتی بود جهت تصمیم گیری بیشتر ما برای شرکت در انقلاب.
وی تصریح کرد: از آن روز به بعد تا شب ۱۲ بهمن ماه چون حریف دانشجوها نمیشدند گارد جاویدان شب دهم، یازدهم بهمن خوابگاه دانشجوها را محاصره کرد.
فرمانی با بیان اینکه با این محاصره، ساواک همه مدارک و اسنادش را جهت محافظت داخل پادگان آورد، افزود: البته به صورت مخفیانه ما را هم تحت نظر داشتند که از موضوع اطلاع نیابیم، حتی حق نداشتیم از خوابگاه به کلاس درسمان برویم تا جایی که غذا را هم در خوابگاه سرو میکردند.
وی ادامه داد: رسید روزی که تلویزیونها را دوباره راهاندازی کردند چون از قبل آنتنها را قطع کرده بودند، بعد از راه اندازی تلویزیون موفق شدیم ورود امام خمینی (ره) به کشور را ببینیم همان مسئله به ما قوت قلب داد که شب ۲۰ بهمن همه در میدان عمومی صبحگاه، داخل خوابگاه جمع شدیم و اعتراض کردیم که روز ۲۱ بهمن همه فریاد کردیم که ما هم میخواهیم برویم داخل شهر و با مردم همبستگی داشته باشیم.
وی افزود: چون یکی از سرگردهای ما به نام سرگرد«رباعی» میدانست که اگر جلوی ما را بگیرد امکان دارد حمله کرده و اسلحه خانه را تصرف کنیم به ناچار رضایت داد به صورت مصلحتآمیز با مینیبوس به شهرداری برویم و بعد همگی با همان مینیبوس به پادگان برگردیم.
فرمانی بیان کرد: روز ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ چند تا مینیبوس از پادگان حرکت کردیم بهسمت میدان شهرداری، عجب شلوغ بود، ما که این جمعیت را دیدیم ناخودآگاه همه از ماشین پایین آمدیم تا به جمع مردم برویم ولی اول که مردم ما را دیدند، ترسیدند نکند ما برای سرکوب آمدهایم ولی بعد که متوجه شعارهای ما شدند، دیدند که «دریافر» ها هم مثل «همافر» ها هستند و آمدیم با مردم اعلام همبستگی کنیم.
وی با ابراز خرسندی از اعلام همبستگی با ملت، گفت: مردم با دل و جان به سمت ما آمدند و ما را روی سر و دستشان نشاندند و با آنکه هوای سرد زمستان بود، لباسهای فرم ما را از تنمان در آوردند و همچنان روی دست میچرخاندند.
فرمانی ادامه داد: چند دست لباس از مردم گرفتیم و به تن کردیم و چون دیگر لباسهای فرم نداشتیم به صورت پیاده با همراهی مردم به سمت منظریه و دانشگاه علوم پایه حرکت کردیم. وقتی سرگرد رباعی خبردار شد دانشجوها لباس فرمشان را درآوردند و به مردم ملحق شدند خودش را رساند به جمعیت که راهپیمایی ما را مدیریت کرده و ما تحت کنترلش به پادگان برگردیم.
وی اذعان کرد: مردم وقتی متوجه شدند همینطور از دانشگاه و پل عراق تا پادگان ما را همراهی کردند ولی وقتی سرگرد رباعی خیالش از آمدن ما به داخل پادگان راحت شد، بچه ها حملهور شدند و از آن طرف، مردم که پشت سیمهای خاردار پل عراق مانده بودند همگی هجوم آوردند که آزادشون کنید، آنها از بیرون و ما از داخل پادگان وقتی دیدیم نمیشود کاری کرد با دستور یکی از بچه ها به اسلحه خانه حمله کردیم و اسلحه ها را برداشتیم.
وی تصریح کرد: وقتی سرگرد دید که دیگر بچه ها قابل کنترل نیستند دستور داد که میتوانید بیرون بروید، وقتی داخل شهر آمدیم پایگاههای نظامی و شهربانی دست بچه ها افتاد و من در شهربانی رشت مستقر شدم تا اینکه روز ۲۲ بهمن رسما اعلام شد که شاه شکست خورده و رژیم شاه ساقط شده است.
فرمانی در ادامه با بیان اینکه خاطرات زیادی از دوران انقلاب برای گفتن هست که فرصت برای بیان این همه مطلب نیست، افزود: بعد از پیروزی انقلاب و در دوران حفاظت از شهر یک سری از دوستان به عنوان محافظ حاجآقا احسانبخش بودیم، از جمله من که در بیت آیت الله احسانبخش به عنوان محافظ شخصیش بودم، یک روز حاج آقا تصمیم گرفت که تحت بازدید برود سمت ماسوله که قرار شد دو تا ماشین همراهیش کنیم.
وی گفت: یکی از آن ماشینها از شهربانی بود که چهار نفر بودیم و یک ماشین هم با خود وی راه افتادیم من به آیت الله احسانبخش تماس گرفتم که دقیقا کجا میرویم؟ با صدای بم، چیزی شبیه ماسوله یا ماسال را شنیدم که اشتباهی بر عکس چیزی که گفته بودند حرکت کردیم، به پیربازار که رسیدیم دیگر نتوانستیم تا ابتدای ورودی فومن تماس رادیویی برقرار کنیم.
فرمانی اظهار کرد: کمی آنطرفتر در خیابان، سنگچین برای کاهش سرعت ماشینها گذاشته و خاکریز درست کرده بودند و جلوی ما را گرفتند که من جلو آمدم و گفتم ما از محافظ های حاج آقا احسانبخش هستیم و قراره برای مراقبت از ایشان به ماسوله برویم که یک نفر اعلام کرد«حاج آقا از این طرف نیامده و شما دروغ میگویید» و چون ما لباس نظامی و سلاح به تن داشتیم آنها اولین کاری که کردند این بود که ما را خلع سلاح کردند که یکدفعه یکی از آنها داد زد من تو را توی ساواک دیدهام و تو ساواکی هستی...
وی ادامه داد: مردم هم همانجا با شعار ساواکی باید اعدام گردد دنبال ما راه افتادند، افراد دیگری هم بودند که ما را با هم بردند به مقر پاسگاه ژاندارمری فومن که در کوچه سراشیبی مانند بود.
فرمانی اضافه کرد: با دوستان صحبت کردیم که چه کنیم ما را به جرم ساواکی بودن میبرند، با مسئولشان صحبت کردم که اگر شما فکر میکنید من ساواکی هستم راهش این است که من را که از محافظهای حاج آقا احسانبخش هستم برای روشن شدن قضیه با حاج آقا رو به رو کنید تا تایید شم، اگر که تایید نشدیم باز برای شما اتفاق خاصی نمیافتد و آن مسئول جواب داد که من تصمیم گیرنده نیستم و فقط از امام جمعه دستور میگیرم.
فرمانی گفت: وقتی رفتیم پیش امام جمعه و جریان را شنید گفت:«آقایون رو تحت الحفظ ببرید رشت»، گفتم حداقل «واکی تاکی» من را بدهید تا بتوانم حاج آقا را پیدا کنم که در کدام محدوده هستند، این شد که وقتی به نزدیکی دانای علی که خروجی شهر بود رسیدیم دیدیم که «واکی تاکی» من صدا میزند و من به صورت غیر رمز پرسیدم «حاج آقا کجا هستند» آنطرف خط به من گفتند به صورت رمز صحبت کن و من هم در جواب گفتم الان وقت رمزی حرف زدن نیست، بگو حاج آقا کجا هستند چون ما را میخواهند بکشند، که جواب آمد حاج آقا در «پیر سرا» داخل دفترشان مستقر هستند.
فرمانی افزود: وقتی ما به کمیته پیرسرا که دوستان ما آنجا بودند رسیدیم همه تعجب کرده بودند، رفتیم دفتر حاج آقا و پرسیدیم که آیا ما جزو محافظهای شما هستیم یا نه!؟ که مرحوم عمامهشان را روی میز کوبیدند و گفتند اگر اینها نبودند تا حالا ضد انقلابها گیلان را نابود کرده بودند و اینها هستند که شهر را اداره میکنند و اینگونه از این ماجرا خلاص شدم.
وی در پایان با تاکید بر اینکه هرگز همبستگی آن روزها را نمیتوان فراموش کرد، افزود: آن دوران را نمیتوان با حال مقایسه کرد چون انسان احساس افسوس میکند وقتی میبیند انقلابی را که با خون و دل خوردن پیر و جوان و نظامی و غیرنظامی برای نابودی رژیم استبداد انجام گرفته الان یک عده فقط برای رسیدن به منافع خودشان میخواهند خراب کنند چون مطمئنا اگر با آن دیدگاه به جلو میرفتیم اکنون اجازه این همه اختلاس و دزدی به کسی نمیدادیم.
نظر شما