خبرگزاری شبستان-کرمان
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿احزاب/۲۳﴾ در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
حتماً بارها و بارها خواندیم و خواندید که «ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیم» تكاثر/ ۸. طبق آراء جمیع مفسرین در باب این آیه شریفه حتماً که آدمی از نعمت هایی که به او داده شده مورد سئوال قرار می گیرد.برخورد ما با انواع نعمت های مادی و معنوی، موضوع مهمی است که شاید کمتر درباره آن تأمل می شود.
از جمله این نعمت ها جسم آدمی و جوارح او است؛ جوارحی که باید در خدمت خداوند باشد و مولای متقیان چه زیبا فرمود «قَوِّ علی خِدْمَتِکَ جَوارِحی» و هم در دعای روز چهارشنبه می خوانیم «..اجْعَلْ قُوَّتِي فِي طَاعَتِكَ...» استفاده صحیح آدمی از اعضاء و جوارح وقتی بیشتر اهمیت پیدا می کند که وضعیت افرادی را ببینیم که به دلایل مختلف سلامتی خود را از دست دادند.
دومین مطلب در مقدمه آنچه قرار است در ادامه بیاید، موضوع جهاد با نفس توأم با ثبات قدم است.واقعاً دل بزرگی می خواهد که کسی از جسم و سلامتی و همه چیز خود در راه یک آرمان بزرگ بگذرد و سالها مرارت های ناشی از جسمی ناقص را تحمل کند.
دیدن او که حالا در آستانه ۷۰ سالگی است و از قضای روزگار ۳۵ سال است که بر تخت خوابیده به شدت متأثرکننده است؛ تختخوابش کنار پنجره ای است که هر روز رو به آفتاب است و مهمتر از پنجره خانه، از وجنات او پیداست که پنجره دلش هر شب و روز رو به نور و روشنایی باز می شود.
به اتفاق مدیرکل بنیاد شهید و تعدادی از خبرنگاران از در که وارد می شویم شروع به اشک ریختن می کند، نمی دانم شاید خوشحال شده که بغض تنهایی های پی در پی را می تواند برای کسی یا کسانی زود بگشاید. دیری نمی پاید که با مزاح های مدیرکل بالاخره خنده اش می گیرد.
وضعیت او به گونه ای نیست که مجال گفتگوی آنچنانی باشد. از خودم خجالت می کشم؛ او که در ۳۰-۴۰ سال پیش از جوانی و جسم خود این دو نعمت ارزشمند برای بقای این انتقلاب گذشته حالا من و امثال من از جوانی و جسم خود چه استفاده ای در راه آرمان ها می کنیم؟
زینب رضایی، همسر این جانباز که خود خواهر شهیدان عباس و کرامت رضایی است می گوید « درسال 1348 در حالی که من 18 ساله بودم و کرامت 20 ساله بود؛ با مهریه 500 تومان و یک اتاق، که موجود نبود؛ در شهر محل سکونتمان- بافت- به عقد ازدواج هم درآمدیم و زندگی مشترک را شروع کردیم.
کرامت در زغالسنگ زرند مشغول به کار شد و من نیز مختصر جهیزیهای که پدر زحمتکش و کشاورزم برایم تهیه دیده بود؛ برداشته و عازم زرند شدیم. با شروع جنگ تحمیلی برادران و پدرم عازم جبهه شدند و همسرم کرامت نیز به دنبال فرصتی بود تا مرا با 4 بچّهی قد و نیمقد راضی کند که به جبهه برود.
شنیدم که همسرم برای اعزام به جبهه ثبت نام کرده است. به مسئولین محلی سپاه گفتم که برادرم شهید شده و 4 تا فرزند دارم، نمیتوانم اجازه بدهم همسرم به جبهه برود. آنها گفتند ما که به زور او را نمیبریم، خودش ثبتنام کرده. با این وجود اسم او را خط زدند. جالب است بدانید که در همان روز همسرم در تونل زغالسنگ براثر ریزش تونل، مجروح شده بود. وقتی شب به خانه آمد، دیدم دست و بینیاش زخمی و باندپیچی شده است. از طرفی، فهمیده بود که من به محل اعزام نیرو رفته و نام او را از لیست حذف کردهام. با ناراحتی به من گفت: اگر من امروز در حادثه ریزش تونل، میمُردم، مردم به تو چه میگفتند که مرا از راه جبهه برگرداندی تا توی تونل زغالسنگ بمیرم؟ آیا جوابی داشتی که فردای قیامت به من بدهی؟
آن شب با برادرش رفتند بیرون و وقتی برگشتند متوجه شدم که دوباره رفته برای اعزام به جبهه ثبتنام کرده است. 40 روز برای آموزش نظامی به کرمان رفت و سپس به جبهه اعزام شد. پس از دو ماه از حضورش در جبهه؛ عملیات خیبر شروع شده بود و به همراه برادرم ابراهیم در جبهه حضور داشتند و ما با خبر شدیم که به شدت مجروح شده است. اما ماجرا به همین سادگی نبود. آنطور که خودش تعریف میکرد، پس از آنکه خمپار60 به کلاه آهنی روی سرش اصابت میکند؛ با فرو رفتن کلاه آهنی در کاسه سر، نقش بر زمین میشود، نیروهای امدادی او را روی برانکارد میگذارند تا به عقب منتقل کنند ولی بارش بی امان تیر و ترکشها باعث میشود او از روی برانکارد به زمین پرت شود و علاوه بر شکستگی پا، این بار ترکش به ران پایش اصابت کند و برای بار دوم مجروح شود.
کرامت در اثر خونریزی و درد بیهوش میشود و در نگاه اول امدادگران فکر میکنند شهید شده و او را کنار شهدا میگذارند. اما پس از مدتی با حضور یکی از نیروهای امدادی و مشاهده حرکت دست کرامت؛ متوجه میشوند که او زنده است و از شهدا جدایش میکنند. 13 روز در بیمارستان فیروزگر در بیهوشی سپری کرد و پس از انجام عملهای متعدد جراحی یک سال هم در بیمارستان یافت آباد تهران بستری شد.
در این مدت گاهی من و گاهی پدرم و گاهی پدرکرامت یا برادرانم کنار او میماندیم و از او مراقبت میکردیم. حکایت این ایام طولانی حکایت غریبی است که من چگونه با گذاشتن 4 بچّهی قد و نیمقد راهی تهران میشدم و همواره یا دلواپس همسرم بودم یا دلنگران بچّهها. بعد از مدتی که در بیمارستان یافت آباد تهران بستری بود، متوجه شدیم کرامت بر اثر خمپارهای که به سر و مغزش اصابت نموده برای همیشه از ایستادن بر روی پاها و به کارگیری یکی از دستان خود محروم شده است. پس از یک سال به کرمان منتقل و در آسایشگاه جانبازان بستری شد.
زندگی بر ویلچر و افتادن روی تخت، بقیهی عمر کرامت را رقم زد. اصابت ترکش به سرش، او را قطع نخاع و زمینگیر کرده بود.روزها و شبهایی که او با درد و رنج دست و پنجه نرم کرده و من با سوز و عشق پرستاریاش کردهام.او در این سالها دچار زخم بستر شده و خودم و 6 فرزندم مانند پروانه دور شمع وجودش گشته و او را مراقبت کردیم.
بچّهها برای خدمت به پدرشان از هم سبقت میگیرند و در امور استحمام؛ نظافت و سایر کارهایش با دل و جان حضور پیدا میکنند. در اثر جراحاتی که به او وارد شده بود و عدم تحرک و جابجایی؛ مبتلا به بیماری آمبولی شد و سپس برای مدتی حافظه خود را از دست داد. به لطف الهی این بیماری درمان و کمکم حافظهی ایشان نیز بازسازی شد.
کرامت قبل از مجروحیت، جوان پرشوری بود که در بسیاری از فعالیتهای اجتماعی شرکت میکرد و بعد از مجروحیت و زمینگیر شدن، تحمل شرایط برایش سخت بود، اما هیچگاه زبان به گلایه نگشود و اعتراضی نداشت. رضایت او به رضای الهی، قدرت تحملش را بالا برد.
سال 90 به اتفاق چند تن از جانبازان دیگر با هماهنگی بنیاد شهید به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم. به جرأت میتوانم بگویم این دیدار و لحظهای که رهبر عزیزمان ایشان را مورد لطف قراردادند؛ از زیباترین و فراموش نشدنیترین لحظات عمر کرامت بود. هر چند دیدار کوتاه بود و حضرت آقا باید همهی جانبازان دعوت شده را از نزدیک میدیدند، اما بسیار شیرین و خاطرهانگیز بود. دیدن این صحنهها برای ما همسران جانبازان هم بسیار جذاب بود و ازعمق وجودمان به جایگاهی که داشتیم افتخار کردیم.
یکی از ناراحتیهای همسرم این است که نتوانست در مراسم خواستگاری برای پسران خود حضور داشته باشد.
هشت سال از مجروحیت و زمینگیر شدن کرامت گذشته بود که او را برای عمل و مداوا به آلمان فرستادند. آنجا پزشکان پس از معاینه گفتند اگر او را عمل کنیم ممکن است عارضه قطع نخاعیاش برطرف شود اما بیناییاش را از دست خواهد داد. کرامت حاضر به عمل نشد و به میهن بازگشت. او ترجیح داد در همین شرایط زندگی را سپری کند و چشمانش به دیدن خانواده و اطرافیان روشن باشد.»
کرامت باسزه، مصداق «...و منهم من ینتظر...» آیه صدر این نوشته است؛ او این روزها هم هنوز در حال جهاد است؛ جهاد با نفس که خسته نشود، نبرد، زانو نزند در برابر کوه عظیم مشکلاتی که او را احاطه کرده؛ تلاش می کند تا ثبات قدم را تا رسیدن به شهادت حفظ کند.
نظر شما