خبرگزاری شبستان-کرمان
همنام بانو حضرت زینب سلام الله علیها هستند؛ بعضی شان هم دختر شهید... همین امروز صبح بود که مثنوی علی انسانی به مناسبتِ امروز- ۵ جمادی الاولی- را می خواندم و چه دلنشین است این بیت:
امید مادران بیپسر، تو
پناه دختران بیپدر، تو
دختران دوره دوم دبیرستان شاهد ناحیه یک کرمان، با شاخه های گل در دست، منتظر هماهنگی های لازم هستند تا در این روز فرخنده و برای پاسداشت خدمات قشری که در بیمارستان سیدالشهداءعلیه السلام کرمان، با تأسی به بزرگ پرستار کربلا، امر خطیر پرستاری را عهده دار شدند، خداقوتی گفته و کام شان را شیرین کنند.
دختران خیلی مؤدبانه و باوقار و با راهنمایی مسئول مربوطه در بیمارستان به بخش های مختلف زنان از جمله جراحی، سی سی یو، داخلی و... وارد شده و چه زیبا لبخندی بر لبان سپیدپوشانی می نشانند که در اوج کار، حالا این دانش آموزان بامعرفت سراغ شان رفته تا با اهداء شاخه گلی به رسم یادبود، بگویند زحمات و سختی کار شما را می بینیم.
بخش سی سی یو نسبت به دیگر بخش ها، سکوت بیشتری دارد، شاید علتش شرایط ویژه بیماران بستری در این بخش است؛ از حُسن اتفاق، نخستین مصاحبه را نیز در همین بخش انجام می دهم.
همراهیِ مریض را باید درک کرد
با آرامش و طمأنینه و ادب خاصی شروع می کند: «حسین سبزعلیان شهربابکی هستم، ۳۹ سال سن دارم و حدود ۱۳-۱۴ سالی است که به پرستاری مشغول هستم؛ دروغ چرا؟! اولش علاقه چندانی به این کار نداشتم اما بعدها علاقه مند شدم؛ اعتقاد دارم یک پرستار نباید دچار روزمرگی شود و مریضی، جان باختن یک بیمار و... برایش عادی؛ بلکه باید تلاش شود تا مریض به بهترین شرایط برسد.
از پرستاری خسته نشدم گرچه خستگی در کار طبیعی است، صبر زینب گونه اگر سرلوحه کار باشد موفق می شویم؛ من همیشه به همکاران می گویم لبخند به لب داشته باشید، همراهیِ مریض را باید درک کرد، ممکن است او بر اساس شرایط تندی و پرخاش کند زیرا در آن لحظه فقط خود و بیمارش را می بیند اما شما با چهره خوش این اطمینان را به او بدهید که جای خوبی آمده و او را درک می کنید.
وقتی جان یک مریض نجات می یابد خستگی از تنم در می رود
خاطرات تلخ و شیرین فراوانی اینجا داریم؛ وقتی جان یک مریض نجات می یابد خستگی از تنم در می رود؛ بارها با تلاش عوامل پزشکی -که تنها یک واسطه هستند و شفا دست خدا است- مریض شفا پیدا کرده، یک فرد ۴۰ ساله ای که دچار سکته شده بود را به بیمارستان آوردند که ممکن بود دچار ایست قلبی شود اما با شوک دادن، جانِ او برگشت و این یکی از بهترین خاطرات من است.»
وقتی می خواهد درباره بدترین خاطره سالهای کاری اش بگوید، بغض می کند و خیلی زود اشکش جاری می شود، برایم جالب است که یک مرد تا این حد رقّت قلب داشته باشد که حتی یادآوری مرگ یک کودک دو ساله چنین او را تحت تأثیر قرار می دهد...« دچار برق گرفتگی شده بود، خیلی تلاش کردیم او را احیاء کنیم اما نشد. صحنه بسیار بدی بود. مرگ این کودک، تلخ ترین خاطره ای است که هیچگاه آن را فراموش نمی کنم.»
وی پیام های تبریک روز پرستار و تماس های تلفنی حتی از طرف خانواده هایی که بیمار آنان در بیمارستان جان باخته را مایه دلگرمی می داند و می گوید: برای همه مردم آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم گرفتار تخت بیمارستان نشوند اما آنهایی هم که بستری می شوند به کادر پرستاری اعتماد کنند؛ گرچه ضعف ها و خطاهایی هم هست اما نهایت سعی و تلاش بر این است تا بار بیماری از دوش آنان برداشته شود.»
وقتی فاصله میان زندگی و مرگ به کوتاهی حتی یک سانتی متر است، مهربان تر باشیم
آخرین سئوالم را که می پرسم، از طرح این پرسش احساس رضایتمندی می کند و گویا مد نظر خودش هم بوده اما در میانه ی گفتگو از ذهنش پریده؛ این سئوال را به تناسب بخشی که او در آن فعالیت می کند می پرسم اما معنای سئوالم این نیست که همه کسانی که به سی سی یو وارد می شوند، خدای نکرده دیگر برنگردند.
سئوالم درباره مرگ است؛ می خواهم بدانم از مرگ و میرهایی که جلوی چشم او اتفاق می افتد چه حسی پیدا می کند؟ «اینکه می گویند آدمی به دمی است، اینجا دیده می شود و منجر به قوی شدن ایمان می شود؛ می فهمیم که باید مهربان تر باشیم و باید از این مرگ ها درس بگیریم.
یکبار که در حال گرفتن نوار قلب از یک بیمار بودیم نیمی از نوار طبیعی و بلافاصله بقیه آن غیرطبیعی شد، شاید به فاصله یک سانتی متر؛ البته او را شوک دادیم و برگشت اما با یک کوتاهی از سوی پرستاران ممکن بود بقیه نوار، صاف شود.
حتی در لحظات احتضارِ بیمار، در صدد کمک شایسته به او هستیم
جزو قاعده ما است که در عمل احیاء، مداخله می کنیم و اولویت این است مریض برگردد اما اگر نشد و شرایط روحی همراهان اجازه دهد ما بیمار را به سمت قبله برمی گردانیم تا حتی در لحظه احتضار نیز کمک شایسته و بایسته ای به او بکنیم.»
می دانم که بیش از این نباید وقت او را بگیرم اما اصرار دارم با پرستار دیگری هم گفتگو کنم، به بخش های دیگر می روم اما پرستاران واقعاً سرشان شلوغ است، دست آخر سرپرستار یکی از بخش ها که نمی خواهد ناامید برگردم خودش قبول می کند که مصاحبه دهد و مرا به اتاق پرستاری راهنمایی می کند؛ سعی می کنم سئوالاتم کوتاه باشد تا بیشترِ وقت در اختیار ایشان قرار گیرد. شروع می کند:
« سیما سلطانی نسب، ۴۰ ساله و سرپرستار این بخش؛ ۱۵ سال است که مشغول شدم. اوایل با روحیه من جور در نمی آمد. راستش خیلی احساساتی هستم. دوره دانشجویی، مریض ها را که می دیدم فقط اشک می ریختم، اساتید می گفتند بهتر است این رشته را رها کنی. سه سال خواندم و با خود گفتم رشته دیگری می خوانم اما طرح را که رفتم حس خوبی به من دست داد و این حس را بیمارانی که بهبود می یافتند و برای پرستاران دعا می کردند، به من می داد.
خود را جای همراهیِ مریض ها می بینم
سه سالی می شود که دیگر به پرستاری به چشم «شغل» نگاه نمی کنم... ماجرا از این قرار بود که ۴ سال پیش پدرم در یکی از بیمارستان های تهران بستری شد و من به عنوان همراهِ مریض با او بودم. می دیدم پرستارانی که خوشرو و خوش برخورد و پیگیر بودند به من که همراه مریض بودم چه آرامشی می دهد.
اواخر، پدر در همین بیمارستان بستری بود و تا آخرین لحظه خودم بالای سرش بودم(با اشک) از آن وقت دیگر به پرستاری به چشم شغل نگاه نمی کنم. بیماران را هم به چشم «عزیز خانواده شان» می بینم. با خود می گویم او عزیز یک خانواده، عزیز یک طایفه و... است و از طرفی او را به چشم خانواده خود می بینم و امورات آنان را پیگیری می کنم.
انرژی سرشاری که در بیمارستان دارم
با خیلی از مریض ها دوست شدم. به آنان شماره تلفن می دهم و شماره آنان را هم می گیرم.شاید باورش سخت باشد اما در بیمارستان آنقدر انرژی دارم که می توانم حتی سه شیفت اینجا باشم. خانه که می روم دوست دارم زودتر برگردم بیمارستان. الان با تمام وجود پرستاری را دوست دارم. دوره ارشد روانشناسی هم خواندم و از این رو ارتباط روانی با افراد برقرار می کنم.
پرستاری را نباید به چشم شغل و یا یک منبع درآمد دید؛ اوایل که از پرستاری می نالیدم، مرحوم عموم که خود پروفسور پاتولوژی بود همواره به من می گفت: «عمو جان بهترین کار دنیا را داری، قدرش را بدان.» واقعاً هم همینطور است. الان دیگر حتی اضافه کارها را هم چک نمی کنم.بهترین چیزی که به من انرژی می دهد، خوب شدن بیماران است.
راه را هموار کنیم تا همه به مقصد برسیم
من فکر می کنم چون خداوند از روح خود در همه انسانها دمیده است؛ همه ما در این دنیا مأموریتی داریم. به نظر من یکی از مأموریت های ما این است باری را از دوش دیگر بندگان که آنها نیز برخوردار از روح الهی هستند، برداریم و راه را برای آنها هموار کنیم تا همه به مقصد برسیم.
اگر عشق نباشد روحیه ات در پرستاری خُرد می شود زیرا فشارهای زیادی وجود دارد اما وقتی فکر کنی با این کار داری برای خودت توشه جمع می کنی و وقتی مریضی خوشحال می شود و می گوید «خدا پدرت را بیامرزد» من واقعاً لبخند پدرم را می بینم و این برای من خیلی ارزش دارد.»
نظر شما