به گزارش خبرگزاری شبستان، «آدم ها مثل چاله می ماند دیگر. ممد حسین بیل اول را که ریخت ، هوا خواهش شدم. از او چیزهای ظاهری یاد نگرفتم. الان هم لباس پوشیدنم مثل سابق است او تیپ خودش را می زد، من هم تیپ خودم. وقتی شیش جیب می پوشید، دل و روحم را می برد. لاتی بود؛ ولی یقه آخوندی اش تو کتم نمی رفت. با آن موتور جنگی اش! انگار جنگ تحمیلی است. قار قار قار می چرخید دور دانشگاه . منم تیپم تیریپ زرنگی بود . توی محله های پایین شهر تهران یا جاهای خلاف ، تیریپ می زندد به اسن زرنگی ؛ کتانی zx ، تی شرت ، شلوار بگ و موی بوکسوری و...»
آنچه در بالا آمده است بخشی ازمتن پشت جلد کتاب عمارحلب روایت زندگی شهید محمد حسین محمد خانی است که هفتمین دفتر از خاطرات مدافعان حرم می باش. و نویسنده تلاش کرده است ابعاد زندگی این شهید و برجستگی های شخصیت او را نشان دهد.
در بخشی از این اثر می خوانیم:
«صبح بین ساعت شش و هفت بود که آن مکالمات پشت بیسیم را میشنیدیم، فرماندهی ایشان را صدا کرد و گفت اتفاقی در محور کناری ما افتاده، الان مسلحین از نقطهای میخواهند به این محور نفوذ کنند، اگر آنجا سقوط کند محور ما هم آسیب میبیند. او با این که شناختی از آن زمین و آن منطقه و آن محور کنار دستی نداشت، قبول کرد. شب قبلش میگفت: «متنفرم از این که توی زمینی که نمیشناسم عملیات کنم.» این بار را به دوش کشید به خاطر این که زحمات چند روز گذشته بچهها هدر نرود و خط شکسته نشود. آنجا نقطه مسئولیت او نبود.
چهار، پنج نفری راه افتادند. شبانه رفتند برای شناسایی. صبح عملیات درگیر شدند. به روشنایی خورده بودیم. یک مقدار کار گره خورد. شش، هفت صبح بود که حاج عمار شهید شد. نیروهای غیر ایرانی پشت بیسیم میگفتند «حاج عمار استشهد.» سریع از اتاق عملیات گفتیم «حاج عمار شهید نشده، حالش خوبه، فقط کمی جراحت داره.» گفتیم مجروح شده که شیرازه کار از هم نپاشد. این نیروها دو، سه سال بود که با حاج عمار کار میکردند. نمیخواستیم نگرانی در دلشان ایجاد شود. پشت بی سیم گفتیم «فلانی! نگو حاج عمار شهید شده، نگذار همه نیروها متوجه شوند و روحیهشان را از دست بدهند.» از این طرف در اتاق عملیات غوغایی بود. یکی از دوستان از پشت میزش افتاد کف اتاق. از حال رفت. پاهایش را دراز کردیم. به هوشش آوردیم و آب قند دادیم بهش، به فکر این بودیم چه کسی را جایگزین حاج عمار کنیم. کسی که جنگنده، خستگی ناپذیر، شجاع و مدیر باشد و با نیروها بجوشد. واقعا کسی را نداشتیم. حاج قاسم بعد از شهادت حاج عمار گفت «کمرم شکست.» دوستانی که جنازه عمار را دیده بودند میگفتند «مثل کسی بوده که روزها و شبهای متمادی عملیات کرده و حالا از فرط خستگی خیلی راحت خوابش برده.»
نویسنده این اثر که خود از دوستان شهید بوده ، زمانی طولانی درعرصه دفاع مقدس قلم می زند، قلم زدن درباره زندگی شهید را ادای دینی به او می داند و در این زمینه سنگ تمام گذاشته است.
نویسنده در مقدمه کتاب می نویسد:
« همان اذن که محمد حسین هم نوشتنش را با آن شروع می کرد. قدیم تر ها که روزگار برچسب و استیکرنبود، بچه ها درس خوان و سر به راه ، از معلم های مدرسه ، برگ برنده می گرفتند. زیاد که می شد، جایزه درست و درمانی در انتظارشان بود، آن هم جلوی بقیه، سر صبحگاه.
به برگ برنده هایی که توی ذهنم به به محمد حسین داده بودم، فکر می کردم:
وقتی بعد از عقدمان توی اتاق اشک حرم امام رضا (ع) اولین کسی بود که زنگ زد از لبنان و تبریک گفت و ذوق کرد از این اتفاق ، وقتی توی قلعه گنج کرمان ، یک جوان تهرانی شش دانگ بچه های فقیر و ماه ها حمام نرفته کپرنشین را بغل می کرد ، نوازش می کرد، می بوسید و ساعت ها زیر ظل آفتاب ، وسط خاک و خل با بازی جمعشان را گرم می کرد تا از ته دل بخندند؛
وقتی بعد از خستگی های مدام توی اردوی جهادی، از میان آن همه جسم و جان کوفته و آشفته ، جان می گرفت برای نماز شب و مناجات؛
وقتی هر سال ، وسط روضه روضه های ظهر عاشورا ، توی خانه دانشجویی اش ، خود را برای اربابش کبود می کرد...
راه افتادم بین آدم های دور و برش و پرسان پرسان برگ برنده هایش را جمع کردم. دیدم حق داشت بتواند روزی برگ برنده هایش را رو کند. حق داشت به ازای همه آنها ، از دستان اربابش ، افتخار شهادت را بگیرد . حق داشت ، نوش جانش !»
«عمارحلب»روایت زندگی شهید«محمد حسین محمد خانی» به قلم محمد علی جعفری را انتشارات روایت فتح در 446 صفحه چاپ کرده است.
نظر شما