امام باقر(ع) با تبلیغات هدفدار دل ها را آماده انقلابی گری می کرد

خبرگزاری شبستان: امام باقر(ع) در هر فرصت مناسبی با نشان دادن گوشه ای از واقعیت تلخ و مرارت بار زندگی شیعی و تشریح فشارها و شدت عمل هایی که از سوی قدرت های مسلط بر امام و یارانش می رود، احساسات و عواطف مردم غافل را تحریک می کرد.

به گزارش خبرنگار اندیشه خبرگزاری شبستان، در کتاب «انسان 250 ساله» براساس بیانات مقام معظم رهبری پیرامون سبک زندگی سیاسی و مبارزاتی امام باقر(ع) آمده است:

 

در یک مطالعه کوتاه، سراسر دوران نوزده ساله ی امامت امام باقر را (از سال ۹۵ تا سال ۱۱۴) بدین گونه می توان خلاصه کرد: پدرش – امام سجاد- در آخرین لحظات عمر، او را به پیشوایی شیعه و جانشینی خود بر می گزیند و این منصب را برای او در حضور دیگر فرزندان و وابستگانش مسجل می کند. صندوقی را که به زبان روایات، انباشته از دانش (بحارالانوار /ج46/ص229) یا حاوی سلاح رسول الله است، بدو نشان می دهد و می فرماید: «ای محمد! این صندوق را به خانه ات ببر» سپس خطاب به دیگران می گوید: «در این صندوق از درهم و دینار چیزی نیست، بلکه انباشته از علم است. »( بحارالانوار /ج46/ص229) و گویا بدین ترتیب و با این زبان، میراث بر رهبری علمی و فکری (دانش) و فرماندهی انقلابی (سلاح پیامبر) را به حاضران معرفی می کند.

از نخستین لحظات، تلاش وسیع و پردامنه ی امام و یاران راستین او در اشاعه ی دعوت هدفدار و زیر و روکن تشیع، مطلعی تازه می گیرد. گسترش دامنه ی این دعوت چنان است که علاوه بر مناطق شیعه نشین- مانند مدینه و کوفه – مناطق جدیدی، به ویژه بخش هایی از کشور اسلامی که از مرکز حکومت بنی امیه دور است نیز بر قلمرو طرز تفکر شیعی افزوده می شود. و خراسان را در این میان می توان بیش از همه نام برد، که نفوذ و تبلیغات شیعی در مردم آن سامان را در روایات متعددی مشاهده می کنیم.

 

آنچه در سراسر این تلاش توانفرسا، امام و یارانش را به حرکتی سکون ناشناس بر می انگیزد و وظیفه الهی را دم به دم برآنان فرو می خواند، واقعیت تأسف بار اجتماعی و ذهنی است. آنان در برابر خود، مردمی را مشاهده می کنند که از سویی براثر تربیتی تبه ساز و ویرانگر، روز به روز در جریان فساد عمومی جامعه مستغرق تر و ساقط تر می شوند و کم کم کار به جایی رسیده است که عامه ی مردم نیز مانند سردمداران و مسؤولان، حتّی گوش به دعوت نجات بخش امامت نمی دهند- «ان دعوناهم لم یستجیبوا لنا»؛ (بحارالانوار /ج46/ص288) اگر بخوانیمشان، دعوت ما را نمی پذیرند- و از سوی دیگر، در آن جریان انحرافی که همه چیزش، حتّی درس و بحث و فقه و کلام و حدیث و تفسیرش در جهت تمنّیات و خواسته های طواغیت اموی است، هیچ دریچه ی امید دیگری به روی آنان گشوده نیست؛ و اگر تشیع نیز کمر به دعوت و هدایت آنان نبندد، راه هدایت یکسره برآنان بسته شده است؛ «و ان ترکنا هم لم یهتدوا بغیرنا»؛( بحارالانوار /ج26/ص253) و اگر واگذاریمشان، با هیچ وسیله ی دیگری هدایت نمی شوند.

 

براساس درک عمیق همین واقعیت نابسامان اجتماعی، امام موضع گیری خصمانه خود را در برابر قدرت های فکری و فرهنگی؛ یعنی شعرا و علمای خود فروخته – که آفرینندگان جو ناسالم فکر اجتماع اند- برملا می سازد و با فروکوفتن تازیانه شماتت خود بر سر آنان، اگر نه در وجدان خفته ی خود آنان، در ذهن و دل دنباله روان بی خبرشان، موجی از تنبّه و هوشیاری بر می انگیزد. با لحنی اعتراض آمیز به «کثیر» شاعر می فرماید: عبدالملک را ستودی؟! و او رندانه یا ساده لوحانه در صدد رفوکردن گناه خود برمی آید و چنین پاسخ می دهد: «او را پیشوای هدایت خطاب نکردم، بلکه او را «شیر» و «خورشید» و «دریا» و «اژدها» و «کوه» خواندم؛ و شیر، سگی است و خورشید، جسم جامدی و دریا، پیکر بی جانی و اژدها، حشره ی معفّنی و کوه، سنگ سختی. . . . و امام در برابر این عذر و توجیه ناموجه، تبسم معناداری می کند و آنگاه «کمیت» – شاعر انقلابی و هدفدار- بر می خیزد و یکی از قصاید هاشمی خود را انشاء می کند و خاطره ای از مقایسه ی میان این دو گونه کار هنری، در ذهن حاضران و همه کسانی که این ماجرا به گوششان رسیده و می رسد، برجای می گذارد.

عکرمه، شاگرد معروف ابن عباس که از اعتبار وحیثیتی عظیم در میان مردم برخوردار است، به دیدن امام می رود و چنان تحت تأثیر وقار و معنویت و شخصیت روحی و علمی امام قرار می گیرد که بی اختیار در آغوش امام می افتد و خودش با شگفتی می گوید: من با بزرگانی چون ابن عباس نشسته ام و هرگز در برابر آنان چنین حالتی بر من نرفته است. و امام در جواب می فرماید: « و یلک یا عبید اهل الشّام انّک بین یدی بیوت اذن الله و ان ترفع و یذکر فیه اسمه»؛ وای بر تو ای برده ی حقیر شامیان! تو اینک در برابر خانه هایی قرار گرفته ای که به اذن خدا رفعت یافته و کانون یاد خدا گشته است.( بحارالانوار /ج46/ص258)

امام در هر فرصت مناسبی با نشان دادن گوشه ای از واقعیت تلخ و مرارت بار زندگی شیعی و تشریح فشارها و شدت عمل هایی که از سوی قدرت های مسلط بر امام و یارانش می رود، احساسات و عواطف مردم غافل را تحریک می کند و خون مرده و راکد آنان را به جوش می آورد و دل های کرخ شده ی آنان را هیجانی می بخشد. یعنی آنان را آماده ی گرایش های تند و جهت گیری های انقلابی می سازد.

به مردی که از آن حضرت پرسیده است: چگونه صبح کرده اید، ای فرزند پیامبر! چنین خطاب می کند: «آیا وقت آن نرسیده است که بفهمید ما چگونه ایم و چگونه صبح می کنیم؟! داستان ما، داستان بنی اسرائیل است در جامعه فرعونی، که پسرانشان را می کُشتند و زنانشان را زنده می گرفتند! بدانید که این ها (بنی امیه) پسران ما را می کشند و زنان ما را زنده می گیرند». و پس از این بیان گیرا و برانگیزاننده، مسأله ی اصلی – یعنی اولویت داعیه ی شیعی و حکومت اهل بیت – را پیش می کشد: «عرب می پنداشت که برتر از عجم است؛ زیرا محمد(ص) عربی است، و عجم بدین پندار گردن می نهاد. قریش می پنداشت که بر دیگر قبیله های عرب برتری دارد؛ زیرا محمد(ص) قریشی است، و آنان بدین پندار گردن می نهادند. اگر آنان در این ادعا صادقند، پس ما از دیگر شاخه های قریش برتریم؛ زیرا ما فرزندان و خاندان محمدیم و کسی با ما در این نسبت شریک نیست». مرد که گویا سخت به هیجان آمده، می گوید: به شما خاندان مهر می ورزیم، به خدا. و امام که او را تا مرز پیوستگی کامل فکری و قلبی و عملی (ولایت) جلو آورده، آخرین سخنِ آگاهی بخش و هشیارگر را نیز به او می گوید: «پس خود را آماده ی بلا کن. به خدا سوگند بلا به شیعیان ما نزدیک تر است از سیل به دامنه ی کوه، و بلا نخست ما را می گیرد و سپس شما را؛ همچنان که راحتِ امنیت، اول به ما می رسد و آنگاه به شما.

در دایره ای محدودتر و مطمئن تر، روابط امام با شیعیان از ویژگی های دیگر برخوردار است. در این ارتباطات، امام را آن سان مشاهده می کنیم که در پیکره ی زنده، مغز متفکری را در رابطه ی با اعضا و جوارح، و قلب تپنده ای را در کار تغذیه ی اندام ها و بدنه ها.

نمودارهایی که از ارتباطات امام با این جمع، در دسترس اطلاع ماست، از یک سو نمایشگر صراحتی در زمینه ی آموزش های فکری است، و از سوی دیگر نشان دهنده ی پیوستگی و تشکل محاسبه شده میان آنان با امام.

فضیل بن یسار از نزدیکترین یاران راز دار امام، در مراسم حج با آن حضرت همراه شد. امام به حاجیانی که پیرامون کعبه می گردند، می نگرد و می گوید: در جاهلیت نیز بدین گونه می گردیدند! فرمان، آن است که به سوی ما کوچ کنند و پیوستگی و دوستی خود را به ما بگویند و یاری خویش را بر ما عرضه کنند. قرآن (از قول ابراهیم) می گوید: (بار الها! دل هایی از مردم را مشتاق ایشان کن). به جابر جعفی در نخستین دیدارش با امام سفارش می کند که به کسی نگوید از کوفه است، وانمود کند از مردم مدینه است. و بدین گونه به این شاگرد نوآموز که گویا قابلیت فراوان او برای تحمل اسرار امامت و تشیع، از آغاز نمایان بوده است، درس رازداری و کتمان می آموزد و همین شاگرد مستعد است که بعدها به عنوان صاحب راز امام معرفی می شود و کار او با دستگاه خلافت به این جا می رسد.

نعمان بن بشیر می گوید: من در سفر حج با جابر بودم. در مدینه بر ابی جعفر امام باقر علیه السلام در آمد و در روز آخر با آن حضرت خداحافظی کرد و شادمانه از نزد او بیرون آمد. رهسپار کوفه شدیم. در یکی از منازل بین راه، شخصی به ما رسید (نعمان نشانه های آن شخص و گفتگوی کوتاه او با جابر را نقل می کند) و نامه ای به جابر داد. جابرنامه را بوسید و بر چشم نهاد و سپس باز کرد و خواند. دیدم هر چه نامه را می خواند، چهره اش گرفته و گرفته تر می شود. نامه را به آخر رسانید و پیچید و ما در ادامه ی راه به کوفه رسیدیم، اما جابر را شادمان ندیدم. روز بعد از ورود به کوفه، به ملاحظه ی احترام جابر، به دیدارش شتافتم. ناگهان با منظره ی شگفت آوری روبه رو شدم. جابر در حالی که مانند کودکان بر نی سوار شده و گردنبندی از کعب گوسفند بر گردن افکنده بود و شعرهای بی سر و تهی می خواند، از خانه بیرون آمد، نگاهی به من افکند و هیچ نگفت. من نیز سخنی نگفتم، ولی از این وضع بی اختیار گریه ام گرفت. کودکان گرد من و او جمع شدند و او بی خیال به راه افتاد و می رفت تا به «رحبه=بنداستخوان» رسید و کودکان همه جا او را دنبال می کردند. مردم به همدیگر می گفتند جابر بن یزید دیوانه شده است. چند روزی بیش نگذشته بود که نامه ی خلیفه – هشام بن عبدالملک – به حاکم کوفه رسید که نوشته بود: تحقیق کن مردی به نام جابر بن یزید جعفی کیست، دستگیرش کن و گردنش را بزن و سر او را نزد من بفرست. حاکم از حاشیه نشینان سراغ جابر را گرفت. گفتند: امیر به سلامت باد! او مردی است که از فضل و دانش و حدیث برخوردار بود، امسال حج کرد و دیوانه شد و هم اکنون در رحبه بر نی سوار است و با کودکان به بازی سرگرم. نعمان گوید: حاکم برای اطمینان برسر جابر و کودکان رفت و او را سوار بر نی در حال بازی دید، پس گفت: خدا را شکر که از قتل او معافم ساخت.

این نمونه ای از چگونگی ارتباط امام با یاران نزدیک است و نمایانگر وجود پیوستگی و رابطه ای محاسبه شده و تشکیلاتی، و نیز نمونه ای است از موضع گیری حکومت در برابر این یاران. پیداست که ایادی خلافت – که بیش از هر چیز به حفظ قدرت و استحکام بخشیدن به موقعیت خود می اندیشند- از روابط امام با یاران نزدیک و فعالیت های جمع آنان یکسره بی خبر نمی مانند و کم و بیش بویی از این موضوع می برند و در صدد کشف و مقابله با آن برمی آیند.

به تدریج نمای متعرّضانه در زندگی آن حضرت(عج) و نیز در جوّ عمومی تشیع پدید می آید و آغاز فصل دیگری را در تاریخ زندگی امامان شیعه نوید می دهد.

ادامه دارد ...

کد خبر 652086

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha