به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری شبستان، پانزدهمین قسمت از برنامه ماه عسل با اجرای احسان علیخانی بر روی آنتن رفت.
میهمان این برنامه، ابوالفضل از خمین بود. ابوالفضل در حال حاضر یک کارآفرین موفق است که یک کارخانه دارد. او زندگی خود را در برنامه ماه عسل روایت می کند و می گوید: همیشه با خدا دعوا می کردم، چرا در روستا و در یک خانواده فقیر به دنیا امده ام. چرا باید به پدرم به به جای گندم تریاک بدهند تا او معتاد شود.
ما خیلی فقیر بودیم و چون پدرم زنده بود، به صورت محدود کمیته امداد از ما حمایت می کرد. آن زمان ها که کودک بودم، مادرم قالی می بافد. یک کارشناس قالی از طرف کمیته امداد به خانه ما می آمد و ما همه درد دل هایمان را با او می کردیم، فکر می کردیم او همه کارهِ امداد است و می تواند به ما کمکی کند. آقای رمضانی به حرف های ما کامل گوش می داد و همیشه می گفت؛ خودتان بزرگ شوید و با تلاش سعی کنید زندگیتون اینگونه نشود.
او ادامه می دهد: خیلی ها مرا مسخره می کردند و می گفتند، چرا این دهاتی بازی ها را در می آوری . چون لباسم را زیر شلوارم نمی گذاشتم. پیراهنم خیلی بزرگ بود که روی شلوارم می انداختم، به این دلیل این کار را می کردم تا تاهایی که به شلوارم زده ام معلوم نشود.
بعدها خیلی از آنان که به من می گفتند دهاتی پیش من برای کار امدند.
میهمان بخش بعدی برنامه ماه عسل همسر ابوالفضل بود او نیز درباره ی همسرش می گوید:اول که با ایشون ازدواج کردم از کودکیشون اطلاع نداشتم، اما وقتی ازدواج کردیم برای من از دوران سخت کودکیش گفت. وقتی می خواستند بروند مدرسه باید منتظر آمدن خواهر یا برادر بودند تا آنان وسایل هایشان را به ایشان بدهند یا از زباله ها مداد پیدا می کردند. برای من و خیلی از افراد دیگر باور نکردنی نیست، اما این واقعیت زندگی کودکی ابوالفضل است. همسرم انسان سخت کوشی است.
ابوالفضل درباره ی ازدواج خود می گوید: نیاز روحی شدید برای داشتن یک پناهگاه را داشتم. برای ازدواج اقدام کردم. آن زمان، 20 سال داشتم.
او ادامه داد: شبی که به خواستگاری رفتیم از برادر بزرگم اجازه گرفتم تا ازدواج کنم. برادر بزرگم آنقدر نگران مابقی برادران و خواهران بودند ازدواج نکردند.با عموی بزرگم به خواستگاری همسرم در تهران رفتم. همسرم را در شورای های دانش آموزی دیده بودم از خاله اشون با فرستادن مادرم به منزلشان، آدرس گرفتم.
ابولفضل تصریح کرد: پدر و مادرم در روستا بودند با عموم رفتم. دوست نداشتم پدر ومادرم جواب رد بشنوند. پدر ایشان دوستانه رفتار کردند. پدر همسرم انسانی بزرگی است. دایی همسرم به من گفتند چه چیزی دارید که به خواستگاری آمده ای؟ گفتم هیچی ندارم تنها بازوی یک مرد را دارم که زندگی را برای خودم و همسرم بسازم. پدر ایشان منو باور کردند.
همسر او نیز بیان می کند: ابوالفضل خیلی منو دوست داشت. خیلی سال ها طول کشید که شماره خانه ما را پیدا کند.هر چی جواب رد می شنید باز به خواستگاریم می آمد.
ابوالفضل درباره ی زندگی خود و همسرش می گوید: هنگامی که ازدواج کردیم فرش گبه و پول پیش خانه ما را خیّری داده بود و دو تا از معلمانمان نیز ضامن وام ازدواج ما شدند. خمین بودیم، میوه فروشی می کردم شراکت کردم، میوه گران شد. ورشکست شدم.
به تهران آمدم. زنم به خانه پدرش فرستادم خودم در زیر زمین عمویم زندگی کردم.همان خیّر از خمین زنگ زد که در یک شهرک صنعتی به من پیشنهاد کار داد. کارم نگهبانی بود که خانه هم به ما دادند . رفتیم یک شهرک صنعتی با همسرم و دختر 10 روزه ام زندگی کردیم. هوا سرد بود، کرسی آهنی درست کردم. اقای شریفی معلم بازنشسته ای بود که دخترم را به بیمارستان برد. اما رییس کارخانه به دلیل اینکه نگهبان بودم، به من اجازه نداد به همراه همسرو دخترم به بیمارستان بروم.
موثرترین جمله ای که در زندگی شنیده ام این بود که یک دوچرخه با برادرهایم خریده بودم و سوارش شده بودم. یکی از ماشین پیاده شد و به به من گفت، گدایی برای تو خیلی زودِ. خیلی ناراحت شدم و آن روز له شدم. گذشته من سخت بود و گذشت. اون گذشته هر روز برای بچه های دیگر در حال تکرار است.همیشه در زندگیم سعی کردم به روزی نرسم که گدایی نکنم.
او ادامه می دهد: ما در کودکیمون ازمردن آدم ها خوشحال می شدیم. چون حلوا و میوه می دادند. سوم راهنمایی بودم هر روز دل درد می گرفتم. هر روز مادرمو می خواستند. به مادرم گفتند مرا به دکتر ببرد. مامانم گفت؛ پول ندارم. مدیر مدرسه پول داد؛ من دکتر رفتم. چند ماه بود چای شیرین صبح، نهار و شام می خوردیم و شکمم کرم داشت. کرم ها عادت به شیرینی کرده بودند.خیلی ها کمک می کردند. اما هر روز خانواده ما را کمک نمی کردند.
تیزری از کارخانه پرچم سازی ابوالفضل در برنامه ماه عسل پخش می شود.
ابوالفضل در این باره می گوید: تعداد 105 نفر در حوزه چاپ پرچم در کارخانه ام کار می کنند. هنگامی که نگهبان بودم. همزمان در مدرسه شبانه روزی درس می خواندم. رشته علوم انسانی انتخاب کردم. کنکور دادم و در رشته مدیر یت صنعتی قبول شدم. کارهای فنی را یاد گرفتم. مسوول فنی و نگهبان شدم. دو ترم در مدیریت صنعتی پیام نور خواندم بعد از دو ترم, تئوری را وارد صنعت کردم. تحقیق بچه ها را انجام می دادم و به جاش کتاب می گیرفتم و دیگر نظریه ها را فول شدم.
او ادامه می دهد: به تهران برای مهمانی آمدم. پسر عمه ام گفت که بیا در کارگاهم کار کن. دو روز در ماه 300 هزار تومان می داد. به عنوان مشاور کار کردم.
با پسرعمه ام و شریک دیگرم تصمیم گرفتیم یک شرکت در خمین ایجاد کنیم.در حوزه پرچم ایده های مختلف است. سال 90 با یک اکیپ سه نفره شرکت زدیم. با سرمایه 10 میلیون تومان آغاز کردیم.
در سال 90 شهر خمین 14 هزار بیکار داشت. به دلیل تصمیم گرفتیم کارخانه در خمین زده شود 105 نفر در آنجا کار می کنند. همچنین مستقیم و غیر مستقیم بالای 500 نفر کار می کنند. اول را 4 نفر کار آغاز شده بود. کار افرین برتر. سال های 92 تا 94 شدیمِ و همچنین به عنوان یک برند صنعتی مطرح هستیم.
به خواب این روزها رو نمی دیدم. جوانتر که بودم سوار ماشین شخصی که یک ماشین خوب داشت شدم. گفتم یعنی می شود من روزی همچین ماشینی داشته باشم. هیچ وقت فکر نمی کردم، اما الان همه چی داریم.
اگر سختی نکشیده بود الان در این صندلی ننشسته بودم. انکه دستش را روی زانو خود می گذارد موفق می شود. کافی است که نگاهی دیگری داشته باشند. ایمان به خدا داشته باشند.
نظر شما