واگویه های یک هنرمند/ کسی که تمام دارایی اش را نثار انقلاب کرد

خبرگزاری شبستان: استاد سهم الدین آورزمانی،‌ هنرمند قرآنی است که همه او را می شناسند، اما کسی او را به عنوان یک رزمنده و یک ایثارگر نمی شناسد چون پرونده ای در جایی از خود ثبت نکرده است. او کارش را تمام کرده و حالا نوبت مسئولین است...

خبرگزاری شبستان- گیلان،‌ چند سالی است دورا دور می شناسمش، او را در چندین نمایشگاه با آثار ارزشمندی که به نمایش می گذارد، دیده ام. برای همین اسمش آشناست و مصاحبه هایی با او در رسانه ها منتشر شده است.

همین هفته پیش قسمت اول گفتگویش در همین رسانه  به آدرس http://shabestan.ir/detail/News/590567 با تیتر(سهم الدین، هنرمند قرآنی/ برای مخارج روزانه زندگی دچار مشکل هستم) منتشر شد. درد دلی که گویا دل کسی را تکان نداد... دست کسی برای یاریش بلند نشد و حتی باز هم کسی سراغی از او نگرفت. حالا توی ذهنم حرف هایش بالا و پایین می شوند، حالا هم دلم بیشتر می گیرد از اینکه صدای سکوتت را گاهی کسی نمی شنود. گاهی کسی که هر روز می بینیش نمی داند چه رازها و حرف هایی در دلت نهفته است که اگر بیرون بریزند، دل هر دردمندی را خون می کند...

 

اما این گفتگو و این خبر کمی متفاوت تر است. کسی که سال ها کار فرهنگی برای این مملکت انجام داده، هنرمند قرآنی که ۴۵ سال عمرش را وقف اولین قرآن مصور جهان کرده است و کسی که این روزها حالش خوب نیست، نه حال دلش و نه حال جیبش...

 

با او ساعت ها گفتگو کردم و از حال خاطراتش پرسیدم؛ لبخندی می زند و می گوید: اشکالی ندارد ما گنجشک روزی هستیم و خداوند همین مقدار برای من مقدر کرده. همین جا است که اشاره می کند به اینکه سهم الدین چه سهمی از انقلاب داشته است، متعجب می شوم و می پرسم، کارهای هنری و قرآنی شما با انقلاب هم مرتبط هستند؟

 

سهم الدین چه سهمی از انقلاب داشته است!

می گوید در هیچکدام از مصاحبه هایم تا حالا حرفی نزدم اما حالا دیگر نمی توانم سکوت کنم، ۹۹ درصد از آنانی که خودشان را انقلابی می نامند نمی دانند حضرت امام خمینی(ره) در سال ۴۲، قبل از تبعیدشان در کجا ساکن بودند! می پرسم در کجا؟ و پاسخ می دهد: آن زمان ۱۷ساله بودم، ساواک حضرت امام را به خیابان دولت(قیطریه) و منزل شخصی به نام حاج آقا روغنی منتقل کرده بود که من با پسرش دوست بودم و گاهگاهی برای بازی به منزلش می رفتم. خانه دو درب داشت و مدتی بود از یک درب شبانه روز مامور ساواک مراقبت می کرد.

 

انسان مذهبی و اهل نماز و روزه بودم و اعتقادات زیادی داشتم، برای همین بارها و بارها خدمت امام رسیدم و ایشان خیلی راهنمایی های خوبی نسبت به جوان ها و حفظ مملکت به دست آنان داشتند. در آن سن کم مقام و منزلت حضرت امام را نمی دانستم ولی خیلی خوشحال بودم که می توانستم با امام که یک فرد روحانی بود، همکلام شوم.

 

اولین کسی بودم که عکس حضرت امام را در ایران چاپ کرد

استاد آورزمانی بیان می کند: در این دیدارها گاهی عکاسی از سوی ساواک می آمد و از امام عکس می گرفت، گویا از من خوشش آمده بود و با نگاه هایش تعقیبم می کرد. من هم که متوجه زندانی بودن حضرت امام نبودم و گمان می کردم ایشان در آن منزل مهمان هستند... یک روز آن عکاس صدایم کرد و نگاتیوی را توی دستم گذاشت و گفت، این نگاتیو را نگه دار، یک روز بدردت می خورد و من آنرا گرفتم و پنهان کردم. وقتی امام تبعید شد به ترکیه، پس از آن همهمه های انقلاب بالا گرفت، تظاهرات خیابانی شروع شد، سینماها را آتش می زدند و من هم بخاطر اعتقاداتم در این تظاهرات شرکت می کردم اما بیشتر افراد روحانی را می گرفتند و به کم سن و سال هایی مثل من کاری نداشتند.

 

وی اضافه می کند: چند سالی گذشت، ۲۰ ساله بودم که در انتقال اعلامیه های حضرت امام که حاج آقا لنکرانی بدست پدرم می رساند کمک می کردم، زمانی رسید که باید پیام های امام را تکثیر و پخش می کردیم، آنموقع عضو فعال یکی از کمیته ها شدم. در خیابان دولت یک عکاسی بود بنام «خشایار» که از دوستان خیلی صمیمی من بود، شب که عکاسی بسته می شد، شروع به چاپ و تکثیر اعلامیه ها می کردیم.

آنزمان در آموزش و پرورش منطقه یک شمیران، در دبیرستان دخترانه «شهناز پهلوی» هنر تدریس می کردم، اعلامیه ها را یواشکی به مدرسه می بردم تا جایی که اولین مدرسه ای که در تظاهرات شرکت کرد، همین مدرسه بود.

 

مغازه ام را برای هزینه چاپ اعلامیه ها فروختم

با افتخار به اینجا که می رسد، می گوید: مغازه ام را برای هزینه چاپ اعلامیه ها فروختم.

در این مدت به عنوان مدرس به کلاس خصوصی نقاشی در خانه های مردم هم می رفتم. لبخند رضایت می زند و ادامه می دهد: شاگردان خوبی داشتم که الان هنرمندان موفقی در دنیا هستند. با دستمزد اینکار توانستم یک ماشین ژیان بخرم. دیگر زمانش رسیده بود. نگاتیوی که سالها پیش آن عکاس به اصطلاح ساواکی به من داده بود را به صورت پوستر به تعداد زیاد ظاهر کردم. آنروز در خیابان انقلاب تظاهرات شلوغ بود. وقتی پوستر عکس امام را از داخل ماشین برداشتم و بالای سرم گرفتم مردم و حتی روحانیون و گاردی ها فرار کردند، چون این کار حکم مرگ را داشت.

 

در این لحظه متوجه شدم ماشینم را بچه های انقلابی بلند کرده اند و دارند روی دست می برند. خوشحال بودم که توانستم عکس امام را برای اولین بار با تمام دلهره ای که داشتم چاپ و منتشر کرده ام.

 

مسئول حفاظت از بیت حضرت امام خمینی(ره)

وی افزود: چند سالی گذشت، با شهیدان مطهری و مفتح ارتباطم خوب بود. قرار شد خانواده حضرت امام بیایند پاینتر از خیابان دولت محله درروس، زندگی کنند. از طریق یکی از معتمدین محل که انقلابی بود و دکتر شهید مفتح، من را مسئول حفاظت از بیت حضرت امام خمینی(ره) انتخاب کردند.

 

استاد سهم الدین اظهار کرد: امام هنوز در پاریس تبعید بودند و اولین کمیته ای که در ایران شروع بکار کرد در واقع کمیته حفاظت از بیت حضرت امام خمینی(ره) بود که با همکاری ۵-۶ نفر انجام می گرفت تا اینکه امام به قم تشریف آوردند.

 

ماشینم را برای انقلاب آتش زدم

وی با تاکید بر اینکه خیلی از آنهایی که الان انقلابی هستند کسانی هستند که بعد از پیروزی انقلاب، انقلابی شدند، بیان کرد: آن زمان خیلی ها بودند که با انگشت نشانمان می دادند و می گفتند انقلاب تا چند ماه دیگه سرنگون میشه. ولی چون این اتفاق نیفتاد امروز خیلی از آنها انقلابی شده اند و امروز پستی گرفته اند و کاره ای شده اند.

 

وی می گوید: در فاصله انقلاب تا پیروزی ماشین ژیان من بیشتر وقت ها یک گالن ۱۲۰ لیتری پر داشت تا وقتی به انقلابی ها می رسیدم می دادم به آنها و یا زمانی که می خواستند لاستیک آتیش بزنند، استفاده کنند. یکی از روزهایی که اعتراضات به اوج خودش رسیده بود نیروی هوایی آمد تا با حضرت امام اعلام همبستگی کند، گاردی ها ناراحت شدند و مخالفت شدید بالا گرفت و دو نیرو درگیر شدند. یک لحظه گارد شاهنشاهی با تمام تجهیزاتش به شدت به چهار راه وثوق حمله کرد که به نیروی هوایی برسد. مردم هرچه مقابله کردند کاری از پیش نمی رفت و نمی توانستیم جلوی حمله را بگیریم تا اینکه به ذهنم رسید تنها کاری که می توانم انجام دهیم این است که ماشین ژیانم را وسط خیابان آتش بزنم و همین کار را کردم و چون گالن بنزین داخلش بود باعث انفجار شد و تمام خیابان را جوی آتش بنزین راه افتاد و گارد دیگه نمی توانست حرکت کند و چند تا تانک هم آتش گرفت و گارد شکست خورد.

 

وی باز تاکید کرد: اگر برای مال دنیا می خواستم انقلاب کنم هرگز ماشینم را آتش نمی زدم. چون همان زمان به من گفتند برو یکی از این ماشین های مصادره ای را برای خودت انتخاب کن و من قبول نکردم.

چراغ باطری ضبط داشت چشمک می زد و من هم دلهره اینکه فرصت دیگری برای گفتگو باید پیدا کنم، نگاهم به ساعت افتاد. استاد را خیلی به گذشته برده بودم. با همه کسالت و خستگی هایش لبخندی زد و گفت حالا کمی سبک شدم.

پرسیدم، شما که یک هنرمند قرآنی بودید دوران هشت ساله جنگ کجا بودید؟ لبخند زد و گفت: و وقتی جنگ شروع شد؛

من تا به شب گلوله باران رفتم

در جبهه برای حفظ قرآن رفتم

در زیر شرار آتش و خشم زبون

بی واهمه پابه پای یاران رفتم

 

استاد سهم الدین ادامه داد: رفتن من به جبهه از اوایل انقلاب و با جنگ های غیرمنظم با شهید دکتر چمران در سنندج آغاز شد که متاسفانه بعد از یک ماه که در جبهه بودم دچار درد شدید آپاندیس شدم و مرا به تهران اعزام کردند و در بیمارستان شهدای تجریش مورد عمل قرار گرفتم.

 

وی گفت: تا زمان بهبودی کامل شدیدا فعالیتم را روی جمع آوری کمک های مردمی برای جبهه قرار دادم تا اینکه جنگ ایران و عراق شکل گرفت و من هم از پایگاه شمیران وارد لانه جاسوسی که قسمتی از آن اعزام نیرو به جبهه قرار گرفته بود، شدم.

 

استاد آورزمانی با بیان اینکه، در لانه جاسوسی هم چون فعالیت های زیادی انجام میدادم مورد توجه فرمانده شهید «صنیع خانی»، قرار گرفتم،‌ افزود: البته آنروزها همه همدیگر را برادر خطاب میکردیم.

 

وی گفت: شهید صنیع خانی مرا مسئول اعزام نیروها به جبهه قرار داد. چون من اهل کتاب بودم و در سربازی مسئول اتاق توجیح بودم برای همین تمام کتاب هایی نظامی را خوانده بودم و اطلاعات زیادی از جبهه داشتم و شب ها برای بچه هایی که قرار بود به جبهه اعزام‌ شوند شرایط را توجیح می کردم.

 

استاد سهم الدین با اشاره به اینکه چون در قسمت اعزام نیرو بودم بدون شک نزدیک شدن عملیات ها را هم متوجه میشدم، تصریح کرد: برای اولین عملیات من هم با بچه ها عازم جنوب شدم که توانستم در عملیات «شوش دانیال» شرکت کنم که در آنجا فرمانده گردان مرا به عنوان فرمانده گروهان انتخاب کرد که نامش را به واسطه علاقه زیادی که به اسم ابوذر داشتم گروهان«ابوذر» گذاشتم.

 

وی ادامه داد: بعد از عملیات«شوش» مرحله بعدی برای پاک سازی سوسنگرد از دشمن بود که با همان گروهان ابوذر به منطقه اعزام شدیم که بعد از پاکسازی، دشمن منطقه سوسنگرد را لاینقطع بمباران می کرد.

 

استاد سهم الدین گفت: در مرحله بعدی وارد خاک هویزه شدیم که در آنجا درگیریهای پراکنده و شبانه زیاد بود که در یکی از این عملیات ها از ناحیه پا و نزدیک چشم مجروح شدم که بچه ها هرچه تلاش کردند مرا از منطقه خارج کنند قبول نکردم.

 

چشمم را با نخ و سوزن دوختند

وی افزود: در آنجا امکانات پزشکی وجود نداشت و برای همین فقط چشمم را با نخ و سوزن دوختند.

 

استاد سهم الدین بیان کرد: همچنان عملیات جسته و گریخته ادامه داشت و من سعی میکردم با تمام زخمی که داشتم بازهم به بچه ها روحیه بدهم چون شایعه شده بود که ارتش عراق هویزه را محاصره کرده و بزودی یک حمله بزرگ را آغاز خواهد کرد.

 

وی گفت: من برای بالا بردن روحیه بچه ها شعرهای طنز حماسی میخواندم تا شاد و دلگرم شوند تا اینکه حمله عراق شروع شد و بچه ها آخر مرا وادار کردند که با این پا و چشم به درد اینجا نمی خوری باید بروی و چون وسیله ای هم نبود مرا پیاده از هویزه خارج کردند که در راه تمام مسیر راه از دور میدیدم که از زمین و هوا چگونه به بچه های ما حمله میکردند.

 

استاد سهم الدین که تمام این خاطرات را با بغض و نارحتی به یاد می آورد، ادامه داد: نزدیکی های سوسنگرد رسیده بودم که هواپیماهای دشمن سوسنگرد را که تعدادی زن و کودک بی گناه در آن زندگی می کردند به شدت بمباران کردند و تعداد زیادی زن و کودک بی گناه و بی دفاع شهید شدند. آمبولانس هایی که برای حمل مجروحین در آنجا آمده بودند مرا هم که در آن وضعیت دیدند با خود به اهواز، منتقل کردند.

 

وی با چشمانی خیس و آهی بلند، بیان کرد: در بیمارستان اهواز چه محشری از شهدا و مجروحین سوسنگرد برپا بود. در بیمارستان بلافاصله برای من دستور اعزام با هواپیما به تهران را دادند که به علت حمله هواپیماها در آسمان و فرودگاه ها، اعزام ما عقب افتاد.

 

استاد سهم الدین گفت: در تهران در بیمارستان ۵۰۱ بستری شدم و با هزینه شخصی مدتی به مداوا پرداختم و چون طاقت نیاوردم با اجازه کتبی، از بیمارستان مرخص شدم.

 

وی با بیان اینکه بعد از کمی بهبودی این بار به غرب کشور در تیپ «محمد رسول الله» معرفی شدم، افزود: سردار بزرگ و بی نظیر اسلام حاج «احمد متوسلیان» آنجا گروهان را به من سپرد که باز من نامش را «ابوذر» گذاشتم. دیگر بین بچه ها جا افتاده بود که هر جا مرا میدیدند به شوخی میگفتند ابوذر آمد. در آنجا در چند عملیات پاکسازی مریوان شرکت کردم.

 

استاد سهم الدین اذعان کرد: در مرحله بعد به منطقه دزلی و از آنجا به منطقه بازو دراز و به بلبدی های طوی له که مرز بین ایران و عراق بود منتقل شدیم. بعد از چند روز برادر شهید کاشانی و شهید نوذری که از فرماندهان بزرگ جنگ و از دوستان خوبم بودند پیشم آمدند و به شوخی گفتند دلمان برایت تنگ شده بود فکر کردیم شهید میشوی یک حلوای سیر میخوریم...

 

وی سرش را پایین می اندازد و می گوید: البته من به پای آن سرداران بزرگ و دیگران نمی رسم و ادعایی ندارم.

 

استاد سهم الدین اضافه می کند: یکروز طرح شبیخون به عراق را کشیدیم در شب عملیات مبارک من هم با بچه ها رفتم. نزدیکی های سحر که قرار بود عملیات را آغاز کنیم عملیات ما لو رفت و دشمن از هر سو بروی ما آتش ریخت که من و چند تن از دوستانم در میدان مین قرار گرفتیم که در آنجا از ناحیه کمر مجروح شدم و از موج انفجار هم از یک بلندی پرتاب شدم که به وسیله یکی از دوستانم بنام «شمس الله شیدایی» البته به او هم چند ترکش اثابت کرده بود از آن محل دور شدم که مرا با او به بیمارستان مریوان منتقل کردند که حدود یک ماه بستری بودیم که البته همه مدارک موجود است....

 

شش ماه حضور در لبنان

وی در ادامه خاطراتش سری میزند به لبنان، و می گوید: قرار بود نیروهایی از ایران برای دفاع از سوریه و لبنان از ایران اعزام شوند که در مرحله اول «حاج احمد متوسلیان» اعزام شدند و من در مرحله دوم با تعدادی از رزمندگان اعزام شدیم که در یک عملیات بزرگ پادگان بزرگی که متعلق به ارتش اسراییل بود را موفق شدیم به راحتی تصرف کنیم که غنایم بی شماری بدست آوردیم که این پیروزی بسیار بزرگ در دنیا صدا کرد.

 

استاد سهم الدین گفت: اسراییل به تلافی این شکست چند بار حمله کرد ولی موفق نشد که در مرحله آخر به کمک چند کشور آن پادگان را حسابی بمب باران کرده و با موشک های پیش رفته منهدم کرد که تعدادی از ایرانیان و برادران لبنانی شهید شدند که عکس های آن اتفاق موجود است...

 

وی در ادامه با بیان اینکه، ۶ ماه در لبنان بودم، افزود: مقر ما در بعلبک روستایی بود و به علت فعالیت زیادی که در تمام زمینه ها انجام میدادم مورد تشویق حاج آقای «جعفری» که فرمانده سپاه لبنان بودند قرار گرفتم که مدارک موجود است و تشویق نامه هایی به سپاه تهران، دادند.

 

استاد سهم الدین بیان کرد: آخرین عملیاتی که شرکت کردم عملیات خرمشهر بود که در دو مرحله انجام شد که در مرحله اول تا «ایستگاه حسینی» پیش رفتیم که در این عملیات دو تا از بهترین نفرات من در گروهان ابوذر شهید شدند و بالای سر یکی از آنها بودم که یک جای حساس من هم آسیب دید...

 

وی اضافه کرد: آخرین ماموریت من مرحله دوم و پاکسازی خرمشهر بود که در زمانیکه اسرا را می آورند از شبکه های مختلف، تصویر من پخش شده و ما شش نفر از اولین کسانی بودیم که وارد خرمشهر شدیم که باز هم من از ناحیه کتف و دست آسیب دیدم که هنوزم گریبان گیر آن هستم و نمی توانم دستم را کاملا حرکت بدهم و بالا و پایین کنم و در جابجایی تابلوها و نقاشی هایم بسیار اذیتم میکند...

 

پای حرف های استاد که می نشینی ساعت ها حرف برای گفتن و تمام نشدن است... باطری ضبط مدتی است که خاموش شده است. استاد دلش می خواهد تمام آلبوم خاطراتش را ورق بزنم و نگاه کنم. حالا که گذشته و حال استاد را می بینم افسوس می خورم که چرا قدر چنین انسان هایی که از جان و مالشان برای انقلاب گذشته اند، کسی نمی داند. چرا کسی نباید داستان این همه مال باختن و جان دادن در مسیر انقلاب و ارزش هایش را بداند و پیگیر شرایط جسمی و روحی و مالی اش باشد!؟

 

استاد سهم الدین هنرمند با این همه سابقه در انقلاب و دفاع مقدس روز مره زندگی اش را می گذراند و حقوق میلیاردی از جایی نمی گیرد. کسی او را به عنوان یک رزمنده و یک ایثارگر نمی شناسد چون پرونده ای در جایی از خود ثبت نکرده است. او کارش را تمام کرده و حالا باید نوبت مسئولینی باشد که می توانند برای او  کاری انجام دهند.

نوشین کریمی

 

کد خبر 591267

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha