چالش‌های زوجی دورافتاده  از هم  در «روزهای بی آینه »

خبرگزاری شبستان:گلستان جعفریان، نویسنده كتاب خاطرات همسر آزاده شهید حسین لشكری، كه اثرش به‌زودی توسط انتشارات سوره مهر به چاپ می‌رسد، در مصاحبه‌ای كه با روزنامه «ایران» انجام داده، به تشریح اثر تازه و شخصیت این شهید و همسر بزرگوارش می‌پردازد.

به گزارش  خبرگزاری شبستان  به نقل از پایگاه خبری حوزه هنری، آن ها سال‌های بسیاری را انتظار كشیده‌اند و سختی‌های بسیاری را بر خود هموار كرده‌اند [چه حسین و چه منیژه]؛ حال از درك یكدیگر عاجزند. به نظر من حسین آمادگی بیشتری دارد برای پذیرفتن شرایط جدید، اما منیژه اصلاً آمادگی ندارد. چون خودش را در عشق آن پسر جوان قبل از اسارت غرق كرده است. یك زندگی پر از اشتیاق و خوشی و پر از تكاپو، خودش را در مرحله عشق آن دو سال نگه داشته است. وقتی حسین برمی‌گردد، منیژه با كسی روبه‌رو می‌شود كه صورتش خالی از حس است با وجود آن كه هیچ روزنه امیدی وجود ندارد ولی چیزی به نام عشق سبب می‌شود كه این دو منتظر هم بمانند. یعنی حسین لشكری در سلول، عشق به منیژه و خانواده‌اش را در خود زنده نگه می‌دارد. منیژه لشكری هم با وجود تمام فشارهایی كه وجود دارد و به او می‌گویند كه تو یك زن جوان هستی برو ازدواج كن این آقا مفقودالاثر است معلوم نیست برگردد تمام این فشارها را تحمل می‌كند، زنانگی‌اش را زیر پا می‌گذارد و سال‌هایی كه بهترین سال‌های زندگی یك زن است را از دست می‌دهد به امید اینكه یك روزی حسین برگردد... .

 

گلستان جعفریان زندگینامه نگاری است با ویژگی‌های متفاوت. برای همین كارهایش، به‌ویژه این آخری – روزهای بی‌آیینه - از جنس كشف و شهود است. او وقتی برای نخستین بار رو به روی سوژه‌اش می‌نشیند، خودش هم نمی‌تواند حدس بزند سرانجام كار چه خواهد شد. شیوه‌اش در نگارش، طرح سؤالاتی درباره زندگی‌ است و تا نشانه‌های آن را در آیینه وجود كسی كه مقابلش نشسته نیابد دست‌بردار نیست. جعفریان با مهارت‌هایی كه به خودش اختصاص دارد از همان ابتدا با غوغای درون سوژه همراه  می‌شود. كمتر زنی را به جسارت او می‌توان یافت كه جسورانه یافته‌هایش را به قلم آورد و چهره‌ای حقیقی از آدم‌ها  ترسیم كند. او در فاش‌گویی هیچ ملاحظه‌ای ندارد؛  از این‌رو كارهایش فراتر از ادبیات دفاع مقدس در سایر قلمروها نیز حرفی برای گفتن دارند. «روزهای بی‌آیینه» بازتاب چالش‌های درونی زوجی است كه مرد- سرلشكرخلبان شهید حسین لشكری – پس از تحمل مشقات 18سال اسارت و دوری از خانواده باز می‌گردد و برای بازسازی و ترمیم آسیب‌های زندگی مشترك به‌شدت نیازمند درك شرایط جدید و تطبیق خود با آن است اما اقتضائات اجتماعی این فرصت را كمتر به او می‌دهد و... . جعفریان در این اثر كه به‌زودی منتشر خواهد شد با دقتی ریاضی به موشكافی نیازهای عاطفی و انسانی این زوج می‌پردازد و طرحی نو درمی‌اندازد.

از «روزهای بی‌آیینه» بگویید و اینكه در چه مرحله‌ای است؟

«روزهای بی آیینه» روایت زندگی دو انسانی است كه در شرایطی به ظاهر متفاوت، اما در باطن بسیار شبیه هم، یكی [حسین لشكری] در اسارت و آن دیگری [منیژه لشكری (همسرش)] در بی‌خبری محض، نزدیك به دو دهه سختی‌های انتظاری تلخ و سخت را بر خود هموار می‌كنند و هنگامی كه به هم می‌رسند با مسائل و چالش‌های تازه‌ای رو‌به‌رو می‌شوند كه شاید دور از انتظار مخاطب باشد. این كتاب مراحل پایانی آماده‌سازی را طی می‌كند و به‌زودی وارد بازار كتاب خواهد شد.

قدری در باره شخصیت اصلی كتاب و اینكه چه اتفاقی برایش پیش آمد، توضیح می‌فرمایید؟

حسین لشكری در اسفند سال 1331 در ضیاءآباد قزوین متولد می‌شود. سال 1351 به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمده و در سال 1354 برای تكمیل دوره خلبانی به امریكا می‌رود و دو سال بعد با عنوان خلبان هواپیمای شكاری به ایران برمی‌گردد. در سال 1358با منیژه لشكری كه یك نسبت فامیلی دور با همدیگر دارند، ازدواج می‌كند. در تاریخ 59/6/27 به منطقه مرزی اعزام می‌شود. در آنجا یكی از پایگاه‌های دشمن كه از آنجا علیه كشورمان اقداماتی صورت می‌گرفته را بمباران می‌كند و در برگشت هواپیمایش هدف قرار گرفته و در خاك عراق سقوط می‌كند و خود وی نیز به اسارت درمی‌آید.

در اسارت تحت شكنجه‌های مختلف قرار می‌گیرد تا در یك مصاحبه تلویزیونی اعلام كند كه ایران آغازكننده جنگ بوده و من خلبانی هستم كه قبل از 31 شهریور 59 به خاك عراق حمله كردم و در واقع این ایران است كه متجاوز  است! حسین لشكری زیر بار نمی‌رود و این موضوع طی 18 سال اسارت وی، بارها تكرار می‌شود و هر بار ایشان را تحت شكنجه‌های سخت قرار می‌دهند تا وی را به پذیرفتن مصاحبه تلویزیونی وادار كنند.

گاهی وعده می‌دهند كه اگر این خواسته عراقی‌ها را به جا آورد، می‌تواند شرایط خوبی داشته باشد و به یك كشور دیگر رفته و یك زندگی خوبی داشته باشد، ولی حسین لشكری نمی‌پذیرد. عراقی‌ها هم اجازه نمی‌دهند صلیب سرخ جهانی از او ثبت نام به عمل آورد و در زندان استخبارات عراق، در یك سلول 3×2 او را با  شرایط خاصی نگهداری می‌كنند. 14 سال می‌گذرد و پس از 14 سال مفقودالاثری، صلیب سرخ اجازه پیدا می‌كند از او ثبت نام به عمل آورد و بدین ترتیب او از شرایط مفقودالاثری بیرون می‌آید. وقتی مارك شیفر، نماینده صلیب سرخ در خردادماه سال 74 برای ثبت نام حسین لشكری می‌رود، خطاب به وی می‌گوید كه «انسان عجیبی هستی چون من بعد از 14 سال كه شرایط سختی را داشتی، خودم را آماده كرده بودم كه با یك كسی كه اصلاً تعادل روانی و عقلی ندارد، روبه‌رو شوم ولی در كمال تعجب می‌بینم كه تو انسان سالمی هستی!» و  از حسین لشكری می‌خواهد كه راز سلامتی خود را بگوید.

حسین لشكری در پاسخ می‌گوید: «من از ابتدای اسارت سعی كردم تا به محل زندگی جدیدم عادت كنم. چون عادت كردن به محیطی كه در آن قرار گرفته بودم، برایم خیلی ضروری بود. بعد سعی كردم در تمام این سال‌هایی كه زندان بودم، امیدم به آزادی را از دست ندهم و با وجود آنكه هیچ خبری از خانواده‌ام نداشتم و نمی‌دانستم كه همسرم منتظر من مانده یا ازدواج كرده است، سعی كردم كه عشق به خانواده‌ام، همسرم و پسرم را كاملاً حفظ كنم. نكته دیگر آنكه سعی كردم این واقعیت را بپذیرم كه من یك اسیرم و اسارت هم شرایط خودش را دارد.»  نكته دیگری كه به نظر من خیلی جالب است، اینكه می‌گوید: «من هیچ وقت در طول این سال‌ها اجازه ندادم كه «رویا» و «خیال» به ذهن من راه پیدا كند و همیشه سعی می‌كردم كه «رویا» را از خودم دور كنم زیرا می‌دانستم كه «رویا» باعث ضعف می‌شود. گاهی اوقات هم كه احساس می‌كردم ضعیف شده‌ام، به قرآن پناه می‌بردم و با خواندن آیات الهی و تأمل در معانی آن، ضعف روحم را برطرف می‌كردم.» ایشان وقتی از اسارت برمی‌گردد، حافظ كل قرآن هم هست و توانسته در این سال‌ها قرآن را حفظ كند. او در ادامه پاسخ خود می‌گوید: «من تمام این 14 سال سعی كردم احساس اندوه و حسرت نكنم؛ چرا كه می‌دانستم احساس حسرت می‌تواند یك اسیر را از پا درآورد.» بعد از اینكه صلیب سرخ از ایشان ثبت نام به عمل می‌آورد، می‌تواند با خانواده‌اش مكاتبه كند و در نامه‌هایش به منیژه می‌نویسد: برایش خیلی عجیب است كه در این مدت با وجود بی خبری منتظرش مانده است.

منیژه لشكری اولین عكسی كه از حسین در زمان اسارت می‌بیند، خیلی بهت‌زده می‌شود. حس می‌كند كه این مرد را نمی‌شناسد و از همان دوره دچار یك‌سری درگیری‌های درونی می‌شود.

شما با این مأموریت كه كتابی در رابطه با «شهید حسین لشكری» تألیف كنید، در مقابل این خانم نشستید؛ چطور شد كه جذب سوژه‌ای به نام «منیژه لشكری» شدید، حتی حسین لشكری را از دریچه نگاه او پیدا می‌كنید و به تصویر می‌كشید؟

من اطلاعاتی كه در مورد حسین لشكری داشتم، در همین حد بود كه بیان كردم و بیشتر از این راجع به این مرد نمی‌دانستم. برای همین سراغ همسرش رفتم و سعی كردم كه از نگاه منیژه لشكری، حسین لشكری را بشناسم. وقتی به سراغ منیژه لشكری رفتم، خودش برایم زن عجیبی آمد كه شبیه او را ندیده بودم و ناخواسته درگیر موضوع تازه‌ای شدم.  تقریباً 17 سال است كه در حوزه پایداری كار می‌كنم ولی تا زمانی كه منیژه لشكری را ندیده بودم، با چنین زنی برنخورده بودم. او شرایطی را كه برایش پیش آمده خودش انتخاب نكرده است، نه داعیه مبارزه دارد و نه زنی است كه آرمان‌های انقلابی داشته باشد. او زنی است كه در یك خانواده متمول و صمیمی و در یك شرایط مالی خیلی خوب زندگی كرده است. امكان ادامه تحصیل داشته، امكان سفر به خارج از كشور داشته، شرایط زندگی خیلی خوب و به اصطلاح امروزی‌ها  «پر قو» داشته است.  پدرش با وجود آنكه اهل روضه و هیئت و معتمد محل بوده اما هیچ اجبار نمی‌كرده كه دخترانش حتماً حجاب بگذارند و آزادی عمل در این خانواده حاكم بوده، یعنی دختران در انتخاب حجاب مختار بوده‌اند. منیژه و حسین وقتی با هم ازدواج می‌كنند، یك زندگی رمانتیك و شادی را شروع می‌كنند. خدا یك پسر به آن ها می‌دهد كه اسمش را می‌گذارند علی اكبر كه این اسم خواست حسین بوده است.

به هر حال من وارد جزئیات این زندگی شدم و حس كردم كه این زندگی در جزئیاتش است كه معنا پیدا می‌كند و آن نكته‌های پنهانش برای مخاطب باز می‌شود. وقتی كه حسین به مأموریت می‌رود و از آن مأموریت باز نمی‌گردد، منیژه به سختی باور می‌كند كه زندگی‌اش یك مرتبه دچار  زلزله‌ای شده و در یك بهت فرو می‌رود و این بهت دو سال طول می‌كشد. به تعبیر خودش تا دو سال اصلاً در آیینه نگاه نمی‌كند. وقتی حسین لشكری اسیر می‌شود، منیژه لشكری یك دختر 19 ساله است، یعنی در اوج جوانی؛ اینها تعابیر خودش است؛ می‌گوید: خانواده من، مرا مجبور كردند تا تغییری در شرایط خودم بدهم؛ اولین بار پس از دو سال خودم را در آیینه نگاه كردم، خودم، خودم را نشناختم و خیلی برایم عجیب بود. خیلی گریه كردم كه چرا الان حسین اینجا نیست. منیژه یك زن است، یعنی خیلی درگیر مسائل و موضوعات ایدئالیستی و فكری نیست، دوست دارد زندگی خودش را داشته باشد، ولی یك جنگی اتفاق می‌افتد كه زندگی و شرایط او را به‌شدت تحت تأثیر قرار می‌دهد.

سال‌ها می‌گذرد تا اینكه گذر ایام به منیژه لشكری یاد می‌دهد كه چطور با چنین توفانی روبه‌رو شود و آن را مدیریت كند. او درمی‌یابد كه با غصه خوردن و یك گوشه‌ نشستن، اتفاقی نمی‌افتد. لذا شروع می‌كند به نگاه كردن به اطراف خود.

او می‌گوید: «من از 28 سالگی شروع كردم به گرفتن عكس‌های مختلف از خودم، این عكس‌ها را به عشق این می‌گرفتم كه وقتی حسین آمد، به او نشان دهم تا تغییرات ظاهری من را ببیند و زیر آن‌ها می‌نوشتم مثلاً من امسال 28 ساله شدم، امروز 30 ساله شدم. این عكس مال 32 سالگی من است».

منیژه تا سال‌ها بعد از آن از خودش عكس می‌گیرد، به امید اینكه یك روزی حسین بیاید و این عكس‌ها را ببیند. تصویر منیژه از حسین، همان تصویر حسین قبل از اسارت است. جوانی جذاب و پرآرزو با دو متر قد و بالا و هیچ تغییری از شخصیت حسین در ذهن ندارد. وقتی كه اسرا آزاد می‌شوند، منیژه لشكری شروع می‌كند به جست‌وجو، خودش می‌گوید؛ «اسیر خلبانی نبود كه منزلش نرفته باشم برای اینكه سراغی از حسین بگیرم یا از زبان یك نفر بشنوم كه حسین زنده است.» چون تمام این سال‌ها در بی خبری مطلق است.

اطرافیان می‌گویند بیا ازدواج كن، تو زن جوانی هستی. خانواده پدری حسین لشكری هم می‌گویند ما انتظار نداریم تو منتظر حسین باشی چون معلوم نیست كه بیاید. اما منیژه می‌گوید؛ «من شك ندارم كه حسین زنده است، نمی‌خواهم ازدواج كنم و می‌خواهم منتظر بمانم تا حسین برگردد.» وقتی كه اسرا آزاد می‌شوند، خیلی جست‌وجو می‌كند كه شاید ردی و نشانی از او پیدا كند كه این اتفاق نمی‌افتد. خودش می‌گوید: «هر روز خسته و خسته‌تر می‌شدم اما امیدم را از دست نمی‌دادم.» تا اینكه اولین نامه از حسین به دستش می‌رسد.

این صبوری دوجانبه است هم این طرف صبوری می‌بینیم هم آن طرف، اما نوع صبوری منیژه لشكری از ویژگی‌های خاصی برخوردار است، جلوه‌هایی كه شما را جذب این صبوری كرد، كدام بود؟

ببینید هر دو این آدم‌ها از یكدیگر بی‌خبرند حسین لشكری در اسارت نمی‌داند كه آیا همسرش منتظرش مانده یا نه و این طرف هم منیژه لشكری نمی‌داند كه اصلاً حسین لشكری زنده است یا نه! اطمینان ندارد كه شوهرش زنده باشد. با وجود آن كه هیچ روزنه امیدی وجود ندارد، ولی چیزی به نام عشق سبب می‌شود كه این دو منتظر هم بمانند. یعنی حسین لشكری در سلول، عشق به منیژه و خانواده‌اش را در خود زنده نگه می‌دارد. منیژه لشكری هم با وجود تمام فشارهایی كه وجود دارد و به او می‌گویند كه تو یك زن جوان هستی برو ازدواج كن این آقا مفقودالاثر است معلوم نیست برگردد، تمام این فشارها را تحمل می‌كند زنانگی‌اش را زیر پا می‌گذارد و سال‌هایی كه بهترین سال‌های زندگی یك زن است را از دست می‌دهد به امید اینكه یك روزی حسین برگردد. شاید از این منظر كه من خودم یك زن هستم خیلی تحت تأثیر منیژه لشكری قرار گرفتم. چون درك می‌كنم كه او چه شرایط و مشكلاتی داشته است. حسین یك انسان آرمانگراست، باوری دارد كه بابت آن مبارزه می‌كند و این مبارزه به او انرژی می‌دهد. ولی منیژه زنی معمولی است كه دارد جوانی‌اش را از دست می‌دهد. زنی است كه خیلی ارزش‌ها و آرمان‌های انقلابی برایش معنایی ندارند. اما پای یك عشق مانده است.

من فكر می‌كنم منیژه لشكری با شرایط پیچیده‌تری درگیر است. این زن از جهات مختلف تحت فشار است. از این جهت آری، دلم می‌خواست كه زندگی منیژه لشكری را موشكافی كنم. ممكن است افرادی فكر كنند كه جنگ مقوله‌ای تاریخی و منحصر در كسانی است كه به طور مستقیم با آن درگیر بودند، حال آنكه این طور نیست؛ زن‌ها و خانواده‌هایی هستند كه درگیر این موضوع بودند و هستند و آسیب‌هایی به آن ها وارد شده كه در نگاه اول كسی متوجه آن ها نیست. از این جهت برای من زندگی منیژه لشكری عجیب بود و دلم می‌خواست دنبالش بروم و كنكاش كنم. با وجود آنكه به‌شدت اكراه داشت و نمی‌خواست راجع به شرایطی كه داشته، حرف بزند اما خوشبختانه این اتفاق افتاد و من توانستم در زندگی‌اش كنكاش كنم.

وقتی حسین لشكری بعد از 18 سال برمی‌گردد، شرایط جدیدی در زندگی این زن به وجود می‌آید، چطور با آن رو‌به‌رو می‌شود؟

به نظر من این غم‌انگیزترین دوران زندگی این زوج است. شاید در مورد دیگران انتظارها سر می‌آید و شرایط خوش حاكم می‌شود ولی در زندگی منیژه لشكری و حسین اصلاً این طوری نیست. چون وقتی همدیگر را می‌بینند، تازه می‌فهمند چقدر از همدیگر فاصله دارند. این خیلی دردناك است. آن ها سال‌های بسیاری را انتظار كشیده‌اند و سختی‌های بسیاری را بر خود هموار كرده‌اند [چه حسین و چه منیژه] حال از درك یكدیگر عاجزند. به نظر من حسین آمادگی بیشتری دارد برای پذیرفتن شرایط جدید، اما منیژه اصلاً آمادگی ندارد. چون خودش را در عشق آن پسر جوان قبل از اسارت غرق كرده است. یك زندگی پر از اشتیاق و خوشی و پر از تكاپو، خودش را در مرحله عشق آن دو سال نگه داشته است.  وقتی حسین برمی‌گردد، منیژه با كسی روبه‌رو می‌شود كه صورتش خالی از حس است.

خود او می‌گوید: «احساس كردم حسین خیلی پیرتر از آن سنی را دارد كه من حدس می‌زدم، وقتی حسین را دیدم با موهایی كه یك موی مشكی داخل آن نبود، با آن جوان 27 ساله عاشق‌پیشه و پر انرژی كه در این سال‌ها انتظارش را كشیده بودم تطبیق دادم، روبه‌رو شدن با چنین مردی برایم خیلی دردناك بود. من این حس را در كتاب مو به مو آورده‌ام، امیدوارم كه مشمول سانسور نشود و بماند

خودش می‌گوید: «حتی به ما، به من و حسین، این اجازه را ندادند كه حداقل سه ماه در خلوت كنار هم باشیم و همدیگر را برای بار دوم بشناسیم! در طول سه ماه اول شاید دو بار من او را دیدم. همه این سه ماه به این گذشت كه از سال‌هایی كه اینقدر رنجش داده بود و از یادآوری‌اش به‌شدت آزرده‌خاطر می‌شد، اینجا و آنجا حرف بزند. وقتی به خانه می‌آمد، حال روحی‌اش بد بود و من مجبور بودم كه كمكش كنم تا تسكین پیدا كند.» این گلایه منیژه است كه واقعیت دارد. گفتن این حرف خیلی دردناك است كه این ها با وجود آنكه در یك خانه هستند، ولی دیالوگ با هم ندارند. شروع خوبی ندارند و می‌توانم این طور بگویم كه همدیگر را نمی‌توانند بشناسند. چون این كار نیاز به زمان دارد. تا اینكه منیژه لشكری تلاش می‌كند به تعبیر خودش بار دیگر عاشق این مرد شود.

منشأ این تلاش چیست؟

آن چیزی كه من در زندگی منیژه لشكری پیدا كردم، احساس می‌كنم اول ترحم است. یعنی وقتی می‌بیند این مرد خسته، رنج كشیده و بی‌توقع است، سعی می‌كند به او كمك كند. او می‌گوید: «من با مردی روبه‌رو بودم كه می‌دیدم 18 سال اسارت كشیده، ولی هیچ توقعی ندارد. اگر تلویزیون از او می‌خواست در جاهای مختلف حضور پیدا كند با اینكه اصلاً تمایلی هم نداشت و دوست نداشت راجع به آن ها حرف بزند ولی معتقد بود كه آرمانش، ایدئال‌هایش و انقلابش و نظامش لازم دارد در رابطه با شرایطی كه داشته حرف بزند.

من از اینكه انسانی بدون خواسته و بدون هیچ نوع انتظاری كنارم بود، فكر می‌كردم كه وظیفه دارم دوباره ازخودگذشتگی كنم. اگرچه او به من توجه نداشت. اگر من مو رنگ می‌كردم، لباس عوض می‌كردم، هر كاری می‌كردم، نگاه روباتیكی داشت و هیچ توجهی به من نداشت. من فهمیدم آنقدر شرایط سختی را گذرانده است و آنقدر تغییر كرده كه برایش مهم نیست كه من زنی زیبا و شاداب باشم یا یك زن معمولی كه خیلی هم به خودش توجه ندارد

منیژه این ها را خیلی زود می‌فهمد، با وجود این می‌فهمد كه باید به وظیفه‌اش عمل كند. فكر می‌كند وظیفه دارد كه كنار این مرد بماند. وظیفه دارد كه این مرد را تیمارداری كند. یعنی شروع می‌كند در واقع به بیمارداری. از آن طرف حسین لشكری از منیژه انتظاراتی دارد. حسین حافظ قرآن است. یك دیدگاه خیلی ایدئالیستی دارد. یك سلوكی را طی كرده است و از او می‌خواهد تا یك زن كاملاً دین‌دار باشد، به دیدگاه‌هایش احترام بگذارد.

جنس منیژه لشكری یك زن طبیعی است و می‌خواهد یك زندگی طبیعی داشته باشد. حسین از طرف دیگر تحت فشار است، می‌بیند با اینكه این زن فداكار است اما نمی‌تواند با آرمان‌های او همراه باشد. این چالش‌هایی است كه بین این زن و مرد اتفاق می‌افتد. بعد از تقریباً 4-3 سال منیژه دوباره عاشق حسین می‌شود.

این گفته خودش است كه می‌گوید: «من وقتی حسین را با مردهای دیگر مقایسه می‌كردم، می‌دیدم كه اصلاً شبیه حسین وجود ندارد. مردی تا این حد مهربان، دارای رقت قلب با دركی عمیق از انسانیت.» درك متقابل از آدم‌ها، یعنی همان چیزهایی كه من اسم آن را می‌گذارم روان‌شناسی اسارت موجب می‌شود این آدم یاد بگیرد كه با هر نوع عقیده یا با هر نوع شرایط دشوار بتواند همراه شود. این چیزها است كه دوباره منیژه لشكری را عاشق حسین می‌كند یعنی با عشق كنار حسین زندگی می‌كند.

شاید در شروع ترحم و احساس وظیفه است یعنی فكر می‌كند از روی ترحم باید كنار این مرد رنجدیده بماند و حتی از او طلاق نگیرد و جدا نشود، اما چند سال كه می‌گذرد، تازه متوجه می‌شود یك مرد با یك روح خیلی بلند در كنارش وجود دارد.

 

فكر می‌كنید حسین و منیژه یك مورد استثنایی باشند یا اینكه امثال آن‌ها وجود دارد؟

من زنی را می‌شناسم كه این زن، یك روستازاده است، در یك روستا از توابع استان مركزی كه با یك كله قند و یك حلقه، نشان كرده پسری می‌شود. پسر هم 20 روز دیگر قرار است از سربازی برگردد و ازدواج كنند و بروند سر زندگی، ولی پسر اسیر می‌شود و 8 سال در اسارت می‌ماند و این دختر با یك حلقه و یك كله قند منتظر پسر می‌ماند. این در حالی است كه هنوز ازدواجی اتفاق نیفتاده است. این دختر از طرف اطرافیان تحت فشار است و او را ملامت می‌كنند كه تو چرا باید صبر كنی و جوانی خودت را از دست بدهی، یك دختر 16 ساله كه كسی از او انتظار چندانی هم ندارد. ولی او منتظر می‌ماند تا نامزدش از اسارت بازگردد. این معطوف به زوج لشكری‌ها نیست، معطوف به زنان بسیاری است. تعداد تك تك آزاده‌هایی كه برگشتند با مشكلات روحی و روانی دست و پنجه نرم می‌كردند و زنان‌شان با صبوری و محبت مشكلات آنان را به‌تدریج برطرف یا كم كردند. منیژه لشكری بعد از یك بحران روحی كه حتی در آیینه به خودش نگاه نمی‌كند، می‌آید و به نقطه‌ای می‌رسد كه دوباره عشق به حسین را در خودش زنده می‌كند، به خودش می‌قبولاند كه حسین زنده است و شروع می‌كند از خودش عكس گرفتن تا 38 سالگی كه حسین برمی‌گردد. در واقع او سعی می‌كند از جزئیاتی كه از حسین دور و برش هست این انتظار را معنادار كند و در این كار موفق است.

کد خبر 572750

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha