به گزارش خبرگزاری شبستان، پایگاه خبری سوره مهر، سیدعلی کاظم داور نویسنده کتاب «از جهنم سرد شین تا بهشت ارزنتاک» با بیان این که این اثر تا به امروز به خوبی معرفی نشده است، اظهار کرد: در این کتاب خاطرات بسیاری از بخش های ناگفته جنگ تحمیلی را بازگو کردهام که متاسفانه به درستی معرفی و دیده نشده است.
وی افزود: در این کتاب خاطراتی از ربوده شدن دختران دانشجو توسط اشرار در زاهدان در سال 68 و یا بخش های ناگفته عملیات کربلای چهار و همچنین وقایع دیگری که ارتباط مستقیم با معجزات الهی داشته بازگو کرده ام و معتقدم بسیاری از این خاطرات قابلیت تبدیل به فیلم سینمایی را داشته اند، اما متاسفانه از سوی رسانهها و به ویژه تلویزیون کشور هیچ گونه تبلیغی بر روی آنها صورت نگرفته است.
این نویسنده و رزمنده دوران دفاع مقدس خاطرنشان کرد: متاسفانه ما خوزستانی ها از ابتدا مظلوم بودهایم و امروز هم با گذشت این همه سال از جنگ، هنوز مردم جنوب مظلوم هستند. در کتاب «از جهنم سرد شین تا بهشت ارزنتاک» فجایعی از جنگ را روایت کرده ام که تا به حال در جای دیگری بازگو نشده بود و انتظار داشتم برای چنین اثری، حداقل جلسه نقد و بررسی قرار دهند. معتقدم ناگفتههای جنگ تحمیلی ایران و عراق باید بیش از اینها مورد توجه قرار بگیرد.
داور درباره نحوه نگارش کتاب «از جهنم سرد شین تا بهشت ارزنتاک» نیز گفت: از سالهای ابتدایی که در جنگ تحمیلی حضور داشتم، خاطرات روزانهام را مینوشتم و در دهه 80 خاطراتم را ویرایش کردم و تصمیم گرفتم که در قالب کتابی منتشر کنم. در این اثر از خاطرات دوران کودکیام آغاز کردم و سپس در ادامه به روایت اولین تجربه حضورم در جبهههای جنوب پرداختم.
وی با اشاره با اینکه خاطرات طرح نجات اسرای ایرانی به کمک دولت در این کتاب درج شده است گفت: دو نامه از آزادگان ایرانی که در کمپهای موصل و رمادی عراق به سر میبردند در این کتاب آورده شده است.
در بخشی از این کتاب که به ورود راوی و رزمندگان ایرانی به خاک عراق مربوط است، می خوانیم:
«بالاخره به رودخانه دریاسور رسیدیم. از شدت تشنگی سرم را توی آب رودخانه بردم و آنقدر از آن آب سرد و گوارا نوشیدم، تا سیر شدم. کفشهایم گِلی شده بود. آنها را در رودخانه شستم. به دلیل خستگی و نداشتن راهنما و همچنین طغیان آب رودخانه، عبور از آن خیلی مشکل بود. بنابراین، به توقف در این سمت رودخانه مجبور شدیم. چند خانه متروکه در مجاورت کوه بلندی در حاشیه رودخانه قرار داشت. شب را در همان خانهها ساکن شدیم. باران شدیدتر شد و از سقف فرسوده و ترکخورده اتاقها مدام قطرات باران بر سرمان میچکید. سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد. هیچ پتویی نداشتیم. بچهها با هر زحمتی بود، هیزمهای خیس را آتش زدند و خودشان را گرم کردند. آسمان بعد از چند ساعت سروصدا آرام گرفت، و چرت ما به خوابی عمیق تبدیل شد.
صبح، چند نفر از بچهها به نزدیکترین روستا رفتند و با خرید آرد و دو رأس گوسفند برگشتند. با زحمت زیاد نان درست کردیم و گوسفندها را هم ذبح کردیم. برای کباب کردن گوشتها، هر چند نفر با هم آتش روشن کرده بودند. این کارها تا ظهر طول کشید. بعد از ناهار و نماز، تصمیم گرفتیم از رودخانه عبور کنیم. به علت جریان شدید آب، عبور از آن بهتنهایی ممکن نبود. برای همین به قسمتی از بالای رودخانه، که عمق کمتری داشت، رفتیم و با گرفتن دستهای یکدیگر با تلاش زیاد از آن عبور کردیم. پاچة شلوارها خیس شده بود. مسیرمان سربالایی بود و راه رفتن دشوار.
شب شد. فرماندهان به ما گفتند که برای عبور از جلوی پاسگاه ترکیه باید این راه را تا دامنه کوه بلندی که نزدیک آن بود، دواندوان برویم. اما بعد از آن همه کوهپیمایی، چه کسی توان دویدن داشت؟ فقط چند نفر از بچهها توانستند بدوند.
صدای پارس سگهای پاسگاه ترکیه هم شنیده میشد. همین طور راه میرفتیم. دیگر برایمان اهمیتی نداشت که به دست سربازان ترکیه اسیر شویم. به دامنه آن کوه رسیدیم. اگر نیروهای ترکیه و عراق یا جانوران وحشی به ما حمله میکردند، از خودم مطمئن بودم که به علت خستگی قادر به هیچ گونه واکنشی نبودم. با خودم گفتم: «بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. بگذار هر اتفاقی که میخواهد، بیفتد.» نفسم بالا نمیآمد...»
نظر شما