به گزارش خبرگزاری شبستان، غرب در بهترين شرايط انسان را تا غريزه پيش برده و اصل بنيانهاي نظري غرب بر طبع انساني مستقر است. انسان غربي بحرانها و گردنههاي خود را با سرمايهگذاري بر غريزه انساني پيش برده است. يعني انسان تيپيکال غربي، انساني است که در مدار طبع حرکت ميکند. نظام حقوقي غرب بر اساس حقوق طبيعي است؛ اين در حالي است که برنامه حرکت و تکامل انسان در اين قلمرو را شريعت رقم ميزند، نظام حقوقي ديني ما شريعت ماست. متناظر اين نظام حقوقي در دنياي غرب حقوق طبيعي است يعني انسان در مقياس طبع و حقوق ناشي از اين وضعيت طبيعي شناخته ميشود؛ برنامه حرکت را نيز همين حقوق طبيعي رقم ميزند، لذا حتي حرکت انسان از طبع به غريزه در عالم غرب يک حرکت انحرافي، موردي و براي مديريت گردنههاي بشر است. در گفتگو با حجت الاسلام والمسلمین احمد رهدار، رئیس مؤسسه فتوح اندیشه به بررسی جایگاه طبع، غریزه و روح در انسان شناسی غربی پرداختیم که براساس آن حقوق و ... پایه ریزی شده است. بخش نخست این گفت و گو را می خوانید:
اگر ممكن است در مورد اين نکته که غرب طبع را قبول دارد، ولي غريزه را در شرايط بحراني استفاده ميكند بيشتر توضيح دهيد. اساساً طبع به چه معنايي است؟
طبع آنجايي است که براي شما به ما هو شما برنامه ميدهد؛ يعني برنامه زندگي ميدهد؛ غريزه را آنجايي وارد ميكند که نميگذارد شما به ما هو شما باشيد. غريزه را جايي به کار ميبرد که ميخواهد ديگري را در اختيار بگيرد و در او تصرف كند. وقتي ميخواهد کالاي او را بخريد، از تصوير زن عريان استفاده ميكند و از غريزه بهره ميبرد. برنامهاي که براي انسان به ما هو انسان ميدهد، برنامه طبعي است. به عبارت ديگر غرب هرچه بيشتر به منطقش نزديک شود، طبعيتر ميشود. زيرا ربط انسانها در منطق غرب از يكديگر قطع ميشود و انسانها فرد هستند.
هر چه دلش بخواهد انجام ميدهد.دل خودش يا عقل خودش؟ آيا ميتواند تشخيص دهد؟
نه عقل و نه دل، طبعش اين را تشخيص ميدهد. راجرز ميگويد کمال يا زندگي مطلوب براي انسان اين است که تمام نيازهايش از جنس نيازهاي برآمده از ارگانيسمش باشد. مانند كودكي كه وقتي تشنه ميشود ناخودآگاه گريه ميکند و هيچ ملاحظه ديگري ندارد. چيزي غير از اقتضاي خود ارگانيسم در کودک نيست؛ وقتي گرسنه نيست، تشنه نيست، درد ندارد، گريه نميکند. اين عکسالعملهايي که کودک از خود نشان ميدهد، صرفاًً برآمده از نياز ارگانيسمش است. راجرز ميگويد كمال انسان زماني رقم ميخورد که تا آخر عمر تنها به ارگانيسمش فکر کند و تمام نيازهايش نيازهاي مستقيم برآمده از ارگانيسمش باشد.
اين غريزه نيست؟
خير؛ سطح غريزه بالاتر از طبع است، غريزه در همين چند مورد محدود نميشود، غريزه را مثلاً در مقياس شهوت در نظر بگيريد، بچه شهوت ندارد، غريزه را در مقياس محبت در نظر بگيريد، نوزاد محبت ندارد، در مقياس عاطفه چنين است.
يعني طبع همان زندگي نباتي و حداقلهاي زندگي است؟
حداقل. طبع بايد فعال شود تا به کف غريزه برسد و غريزه ساحت فعالتري از وجود آدمي است. در بسياري از مؤلفههاي غريزي، طبع بايد فعال شود تا آغاز برنامههاي غريزي صورت بگيرد.
ولي غريزه را ناشي از کنش و واکنشهاي طبيعي ميدانند.
منطق غرب انسان را به کنش و واکنش نميرساند و تنها کنش تعريف ميکند نه واکنش. واکنش يک مفهوم اجتماعي است؛ بينالاثنيني است، منطق غرب منطق اينديودواليسم است، منطقي است که كل آن در فرد، آن هم فرد غيرمرتبط با فرد ديگر، فرد جزيره خلاصه ميشود. فرد قبلي را ميگوييم فرد غيرمرتبط است، زيرا بر مبناي منطق اومانيسم، انسان خدا است، خدا در همه نيازهايش مستقل است، نه به خداي ديگري، نه به انسان ديگر، به هيچ چيز ديگري نيازي ندارد. انسان وقتي خودش دائرمدار هستي و ظاهر و باطن گرديد، انسانـ خدا منطقاً نياز به اين ارتباط ندارد، لذا هرچه هست، کنش است و واكنشي مطرح نيست.
ميتوانيم يک مثال بزنيم، زندگي فردي در اين منطق قرآني اين است که فرديت نيز براي اجتماع است، اما در اگر اجتماعي در غرب وجود داشته باشد نيز براي فرديت فرد است. يعني اگر در جامعهاي فردي مانند آقاي مطهري خود را براي بيداري ديگران فدا ميکند، در منطق غربي ميگويد که من در جمع زندگي کنم تا به وسيله درندگان دريده نشوم.
دقيقاً چنين است. به عبارت ديگر فلش تکامل در انسان از فرد به سوي اجتماع، از اجتماع به سوي تاريخ و از تاريخ به سوي فراتاريخ است. در غرب فلش تکامل دقيقاً برعکس است؛ يعني همه برنامههاي اجتماعي و تاريخي براي رسيدن به فرديت است، کمال در فرد است، نه در فردِ داراي حيث اجتماعي.
فلسفههايي مانند فلسفه كهن که در فلسفه علمي خلاصه ميشوند، ميگويند براي فهم مباني علمي بايد به اينکه اين علم در چه جامعهاي و چه شرايطي شكل گرفته است، بنگريم. آيا اين هم با همان نگاه فرديت است؟ كهن نگاه فراتاريخي دارد و بايد ببينيم آن علم چگونه توليد شده است؛ شرايط آن جامعه، فضاي آن دانشمند در داخل جامعه چه بوده است که او اين پارادايم را تعريف کرده است و بايد فضاي پارادايمي آن فرد را بفهميم.
ربط اين به حوزه انسانشناسي فلسفي به برنامهاي که براي کمال انسان ميدهد، چيست؟
برنامه از همه علومي که پايهسازي ميکنند، مثلاً علوم انساني به فلسفه علمشان برميگردد.
برگردد، کجايش هنجار ميکند؟ غرب چيزهاي زيادي راجع به علم جامعهشناسي خلق کرده است. پدر جامعهشناسي غرب است نه ما؛ پس سؤال را چنين طرح كنيد كه در اين فضايي که تحليل ميکنيد، اساساً در غرب جامعهشناسي نبايد به وجود ميآمد.
مهم اين است که برداشتشان نسبت به همان فلسفه علمي که تعريف ميکنند، فردي است و با اين هدف فلسفه علمي را توليد ميكنند.
آنجايي که غرب در منطقش حرکت ميکند، اين اتفاق ميافتد. با اصرار اين واژه را به کار ميبرم؛ زيرا غرب در بسياري موارد از منطقش فرار کرده است و فرار ميکند، زيرا وقتي منطق ضعيف است، افراد به هر دليل قوي در اين منطق اذيت ميشوند؛ لذا خارج ميشوند؛ خروجي غرب کم نيست، ولي عالم غربي روي اين خروجها سوار نيست.
يعني شما معتقديد هيچگاه نميتوان مانعي که عالم غربي براي عبور از ساحت غريزه دارد، از ميان برداشت؟
مگر اينکه آن درک اوليه را از انسان تغيير دهد و انسان را خدا نداند. يعني چيزي بيرون از انسان را بايد اول در نظر بگيرد و بعد تازه واکنش معنا پيدا کند. با اين سير محال است از ساحت غريزه عبور كند.
ادامه دارد...
نظر شما