به گزارش خبرگزاری شبستان،«مادر جون چرا اسمم یادت رفته؟!» داستانی شاعرانه و پر احساس است که مخاطب آن نه فقط کودکان، بلکه جوانان و بزرگسالان نیز هستند.
قهرمان اصلی این داستان، دخترکی ۹ ساله به نام «پرل» است. پرل، در مدرسه خود را تنها و در گروهی یکنفره احساس میکند! او دوست دارد شعر بگوید، اما با وجود اصرار معلمش که میگوید شعر باید قافیه داشته باشد، شعرهایش قافیه ندارند! برای پرل هیچ صدایی دلنوازتر از صدای زنگِ آخر مدرسه نیست؛ هرچند وقتی به خانه برمیگردد، مادر جونِ دوستداشتنیاش، گاهی حتی او را نمیشناسد و مامانش از مراقبت دائمیِ مادرجون دارد از پا میافتد.
خانم «سالی مورفی» نویسنده کتاب در این داستان که در عین شوخ طبعی و بامزگی، تاثربرانگیز است، از بیماری فراموشی و مرگ عزیزان سخن میگوید. مسالهای که همهی ما بارها با آن روبهرو شدهایم و هر بار کوشیدهایم به نحوی با آن کنار بیاییم؛ اما کنار آمدن با این همه درد و رنج، اغلب برای کودکان و نوجوانان، بسیار دشوار است.
داستان «مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!» از آن دست داستانهای باورپذیر، صادقانه، و بدون شعاری است که میتواند به کوچکترها و نیز به بزرگترها کمک کند تا در چنین مواردی خیلی راحتتر و سریعتر لحظهها، ساعتها و روزهای پُر اندوه راپشت سر بگذرانند و بپذیرند که زندگی حتی بعد از مرگ عزیزان همچنان ادامه دارد.
سالی مورفی در بارهی شکلگیری این داستان میگوید: «شبی تازه به رختخواب رفته بودم که شعری به ذهنم رسید. آن را روی کاغذ نوشتم و در هفتههای بعد، باز هم چیزهایی بر آن اضافه کردم. سرانجام دریافتم که داستانی شکل گرفته است. خوشحالم که شخصیتی مانند "پرل" در این داستان همراهیام کرد؛ هرچند که هربار داستانش را میخوانم، اشکم در میآید!»
«هیتر پاتر»، تصویرگر ارزشمند کتاب هم میگوید: «به نظر من غمگینترین لحظهی داستان زمانی است که پرل به چشمان مادربزرگش نگاه میکند و امیدوار است شور و حالی را که پیشتر در چشمان او بود، ببیند؛ اما امیدش برباد می رود!»
کتاب «مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!» برندهی جایزهی کتاب سال استرالیا (2009) و نیز کاندیدای چند جایزهی دیگر شده است و به زودی توسط نشر چشه در گروه کتاب های کودک ونوشه منتشر می شود.
پایان پیام/
نظر شما