همراه پیرغلامان ابا عبد الله در عیادت از فرشته های زمینی

خبرگزاری شبستان: وارد اتاقش که می‌شوی انگار معبری‌ست به آسمان. جانباز قطع نخاعی "عبدالرضا شفیعی" می گوید عاشق نشستن در مجالس روضه هستم. رو به پیرغلامان می کند و می گوید شما مداحان سالی یک بار یادی از ما می کنید و دلمان را راهی کربلا می کنید.

به گزارش خبرنگار قرآن و معارف خبرگزاری شبستان، هفته دفاع مقدس هم رو به پایان است و یادگار من از این هفته همین بس که بفهمم که ما انسان ها چقدر انسان های فراموش کاری هستیم و اگر نبود همین یک هفته به نام آن 8سال، شاید از جبهه و جنگی که عمری از این مملکت و جوان هایش را در دل خود گرفت، به همین قدر بی قدر نیز یادی نمی شد. بی مصلحت باید گفت که امانت داران خوبی برای امانت هایی که خدا برایمان از آن دوران بر روی زمین باقی گذاشت نبودیم.

همیشه شنیده ایم که آن دوران در جبهه، لحظات به اخلاص و شور و پاکی می گذشت و در اندیشه های خود گفتیم که تمام شد همه آن پاکی ها ولی به واقع باید گفت در میان این قیل و قال ها و فراموش کاری ها هنوز هم هستند کسانی که هر روز و هر شب به یاد بچه های رزمنده و شب های عملیات زندگی می کنند و حتی ذره ای از آن فضای ملکوتی و بدون ریای آن روز ها دور نشده اند .

همراه چند روضه خوان و پیرغلام سینه سوخته معرفت حسین (ع) در آسایشگاه جانبازان قطع نخاع شهید بهشتی به عیادت عشق وارد شدیم. و در آنجابود که اتاق به اتاق فرشته های زمینی را می دیدی که در نهایت اخلاص و پاکی بی حرکت و پُر مهر به استقبالمان نشسته اند. به خیال آن بودم که برای عیادت یادگاران جنگ می روم ولی در اصل این یادگاران روزگار وصل بودند که دل های خسته ما را به عیادت نشستند.

وارد اتاقی شدیم که دور تا دورش پر از تابلوهای نقاشی رنگ و روغن بود. روبروی در تابلوی نماز خواندن جانبازی بر روی ویلچر جلوه ای دیگر داشت. آقای عبدالرضا شفیعی نامی بود که بر در اتاق هک شده بود. با صدای خوشامدگویی گرم، نگاهم از تابلوها به سمت مردی بر روی ویلچر جلب شد.

وارد اتاقش که می‌شوی انگار معبری‌ست به آسمان. جانباز قطع نخاعی "عبدالرضا شفیعی" می گوید عاشق نشستن در مجالس روضه هستم. رو به پیرغلامان می کند و می گوید شما مداحان سالی یک بار یادی از ما می کنید و دلمان را راهی کربلا می کنید و همین سخن کافی است تا اشک در چشمان پیرغلامان مداح حلقه ببندد.

سوزی در دل خود نهفته دارد... سینه پر آهیم اما آهنیم نسل یوسف‌های بی پیراهنیم...

می گوید: دلم همیشه در کربلا ست، تا به حال چند بار خواسته اند مرا کربلا ببرند ولی نرفته ام. پاسخم برای سفر کربلا تا به الان نه بوده است. در طول عمرم همیشه در روضه و هیئت بوده ام. پدرم هیئت دار بود و پای روضه ها بزرگ شدم و نمی دانم اگر روزی بخواهم در مقتل حاضر شوم چه بلایی سرم بیاید. مقتل حسین جای هرکس نیست، حضور در مقتل حسین ادب بالایی می خواهد و همین چند جمله کافی است که چشمانش پر از اشک شود.

حال و هوایی عجیب در این اتاق کوچک حاکم است. تمام مداحانی که خودشان جمعیتی را به گریه ‌می‌اندازند وقتی به روح بلند این مرد می‌رسند زانو می‌زنند و بالاجبار دست او را می‌بوسند و طلب دعا از عبدالرضا شفیعی می کنند.

بغض سینه عبدالرضا بیشتر می شود و می گوید: اگر ما به اینجا رسیدیم از مصیبت خوانی و مقتل خوانی شما پیرغلامان بوده و ما تربیت شده مجالس روضه ایم. اگر تربیت مجالس روضه حسین نبود، دنیا مقابل تعدادی نوجوان به لرزه در نمی آمد.

یکی از پیر غلامان با لهجه آذری خود و اشکی که از چشمانش جاری است می گوید: درس معرفت و عرفان گرفتیم، دل کندن از این اتاق سخت است و عبدالرضا که می گوید من خود را جانباز نمی دانم، من نوکر مجالس روضه حسینم و ان شاءالله چراغ هیئت ها همیشه روشن باشد.

لحظات که می گذرند بهتر می فهمم که چگونه این عزیزان این همه سال در اتاقی کوچک آرام گرفته اند. برای این آدم ها نفس کشیدن در هوایی که به هزاران چیز غیر خدایی آلوده شده سخت است، اتاقی دنج و ساکت برای خودشان انتخاب کردند تا به دور از دنیا و تعلقاتش به بچه های جنگی مثل خودشان باقیمانده عمر را بگذرانند.

وقتی از او در مورد ماجرای جبهه رفتن و جانباز شدنش می پرسم می گوید: اولین بار سال 59 پایم به جبهه ها رسید و 21 ساله بودم که در ماووت عراق در سال 66 قطع نخاع شدم. سریع حساب کتابی در ذهنم می کنم و به عدد 14 می رسم، 14 سالگی سن دلدادگی عبدالرضاست. می گوید در آن سن و سال با زور و التماس و گریه و زاری همه را برای جبهه رفتن راضی کردم.

می گوید بچه که بودم همه زندگیم در مسجد و هیئت بود، بعد از انقلاب حرف بسیج آمد. هیچ جا ما را راه نمی دادند چون بچه بودیم. گریه می کردم. مسجد قمر بنی هاشم مردم را که آموزش می دادند من از پشت بام آموزش نگاه می کردم. اولین اعزام که انجام شد می خواستند بروند مرا نمی بردند. با زور و گریه زاری رفتم. اولین بار که رفتم خیلی کوچک بودم کلاه آهنی توی سرم می چرخید. جیب لباسم تا سر زانوی من بود. لباسم را مادرم برایم کوچک کرد تا اندازه ام شد .کِیف می کردم و هیجان بسیاری داشتم.

وقتی می پرسم انتظارت چیست می گوید هیچ انتظاری از کسی ندارم. می گویم شما حق بسیاری بر گردن ما دارید که می گوید: هیچ انتظاری ندارم فقط می خواهم جوان ها حامی انقلاب و نظام و لایت فقیه باشند.

می پرسم راضی هستی؟ که می گوید: اگر خدا 100 هزار بار به من پا می داد، 100 هزار بار پایم را فدای قرآن و اسلام و ناموس و امام خامنه ای می کردم. آن دوران فقط به فکر آن بودم که اثبات کنم سرباز خمینی هستم چراکه در ذهن داشتم اگر امام حسین (ع) بود و می گفتند کیست مرا یاری کند من بگویم "من هستم."

از بهترین خاطره دوران جانبازیش می پرسم که برقی در چشمانش می زند و با انرژی می گوید: از زمانی که روی این ویلچر نشستم همیشه سراغ دوستان دوران جنگم در بهشت زهرا می رفتم، سرما و گرما مانع رفتنم نمی شد اما یک روز شروع کردم با شهدا درد و دل کردن. شرایطم برای رفت و آمد هفتگی به بهشت زهرا سخت بود، به شهدا گفتم خسته شدم و اگر آمدن هایم مقبولتان می افتد هرجور که می توانید به من اثبات کنید.

هفته بعد با ماشین راهی بهشت زهرا شدم. به ورودی بهشت زهرا که رسیدم مانع ورودم شدند و هر چه اصرار کردم کارساز نشد. اتوموبیل را در مکانی پارک کردم و خودم به سختی با ویلچر از مسیری وارد بهشت زهرا شدم. در خاطرم هست سالگرد عملیات خیبر بود و آن سال کشور در خشکسالی بدی به سر می برد و رهبری از مردم خواسته بودند نماز باران بخوانند.

به قطعه 27 رفتم و پس از آن به سمت قطعه 44 حرکت کردم و فاتحه می خواندم که ناگهان باران عجیب و غیر منتظره ای شروع به باریدن گرفت. سریع به سمت سالن دعای ندبه حرکت کردم تا خیس نشوم. به سالن که رسیدم صدای شعارهای "صل علی محمد رهبر ما خوش آمد" به گوش می رسید. سالن شلوغ بود و هنوز متوجه ماجرا نبودم، نفهمیدم چطور شد که شخصی مرا همراه خود به سمت جلو سالن برد که ناگهان چهره آقای خامنه ای را دیدم که مثل نور می درخشید. خاطرم نیست که چطور که دیدم دستانم در دستان آقا قرار دارد و ایشان را بغل کردم و سریع ماجرای هفته پیش و درد و دلم با شهدا را برایشان تعریف کردم و گفتم ملاقات شما نشانه شهدا برای من بود.

عبدالرضا شفیعی این خاطره را بهترین خاطره عمر خود خواند. از همان اول چشمانش پر از اشک بود و گونه هایش خیس خیس. در این حالت گفت:  تا همین جا کافی است. حرف بسیار است ولی گفتنش سخت است. زمان جنگ بچه ها زندگی در شهر را بلد نبودند و شرمشان می شد یکی را دو تا کنند ولی امروز خیلی از صحنه ها اذیتم می کند. با احساساتمان بازی می شود و ...

هرچند سخت ولی خداحافظی می کنم. با ذهنی پر از افکار و احساسات جدید که در تلاطم گذشته ام غوطه ورند از اتاق ساکت ولی پر از فریاد آقای عبدالرضا شفیعی بیرون می آیم. به خود م یویم ما آدم های فراموش کار اگر فقط برای لحظه ای پای صحبت آنان بنشینیم شاید در خیلی از چیزهایی که بودنمان را به آن ها وابسته می بینیم تجدید نظر کنیم شاید ...

 

پایان پیام/

 

کد خبر 405432

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha