قاضی‎زاده: روزنامه‎نگار دنبال حقیقت نیست دنبال واقعیت است

خبرگزاری شبستان: با ژورنالیسم می‎شود پدیده‎‎ها را بهتر کرد، اما نمی‎شود ایجادشان کرد. انقلاب نمی‎شود کرد، اما می‎شود انقلاب را جلو انداخت. اصلاح نمی‎شود کرد، اما می‎شود اصلاح را تقویت کرد.

به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان و به نقل از پنجره، علی‎اکبر قاضی‎زاده روزنامه‎نگار است و مدرس روزنامه‎نگاری. نویسنده‎ای با انبانی از خاطرات و انبوهی از دانسته‎‎ها در زمینه‎‎ها و حوزه‎‎های مختلف فرهنگی و اجتماعی. از نخستین دانش‎آموختگان و صاحب‎نظران روزنامه‎نگاری مدرن، که این روز‎ها در تحریریه همشهری استان‎‎ها می‎شود سراغش را گرفت.
نام؟
علی‎اکبر.
نام خانوادگی؟
قاضی‎زاده.
اسم‎تان را چه‎کسی برایتان انتخاب کرد؟
چه سوال خوبی! پدربزرگ مادری‎ام مرد ادیبی بود. یک نسخه گلستان سعدی را که نوشته بود هنوز دارم. اسم‎شان علی‎اکبرخان بود و لقب‎شان آقابزرگ. مادرم هردوی‎شان را به من داد. اسمم را گذاشت علی‎اکبر و آقابزرگ صدایم می‎زد! تصورش را بکنید یک بچه لاغرمردنی را آقابزرگ صدا بزنند!
نام خانوادگی‎تان در کجا ریشه دارد؟
جد اعلای پدری‎ام ملامحمد قاضی بود که شعر می‎گفت و تخلصش شیدایی بود. خانواده پدربزرگم تا زمانی که شناسنامه آمد به شیدایی معروف بودند؛ منتها به اصرار پدرم و به‎دلیل احترامی که به پدربزرگش می‎گذاشت، نام خانوادگی‎مان به قاضی‎زاده تغییر کرد.
تحصیلات؟
فوق‎لیسانس مولتی کالچرال اجوکیشن از آمریکا. فارسی‎اش می‎شود ارتباطات فرهنگی.
شغل؟
متاسفانه روزنامه‎نگار!
همه مشاغلی که تا امروز داشته‎اید؟
به جز دوره‎‎های کوتاهی که در آمریکا کار می‎کردم که از گرسنگی نمیرم، مثلا حسابداری می‎کردم و بنزین می‎زدم و از این کارها، از سال 48 که دانشجوی سال اول بودم تا امروز از راه روزنامه‎نگاری زندگی گذرانده‎ام. حالا یا کار در روزنامه، نوشتن کتاب یا تدریس روزنامه‎نگاری.
چی شد که روزنامه‎نگار شدید؟
بچه‎‎هایی که کار روزنامه‎نگاری می‎کنند خیلی دوست دارند بگویند من از داخل قنداق این‎کاره بودم! اما در مورد من این اصلا صدق نمی‎کند. واقعیتش این است که من روزنامه‎نگاری قبول شدم و چاره‎ای غیر از این نداشتم که این راه را بروم. این هم که می‎گویم فقط از این راه نان خورده‎ام، نشانه نبوغم نیست، نشانه چلفتی بودنم است! چون کار دیگری بلد نیستم.
دورترین تصویری که از دوران کودکی در خاطرتان مانده؟
من طفل بسیار مردنی‎ای بودم. یادم هست کف زمین گذاشته بودندم و از لای پنجره ستون‎‎های نور می‎آمد و می‎رفت توی چشمم، اما حتی حال اینکه برگردم را نداشتم! در همان حال مزه هویج پخته هم زیر زبانم بود. یک تصویر دیگر هم در ذهنم هست. نمی‎دانم چرا دکتر رخسار گفته بود این بچه نان نباید بخورد. یک روز که گذاشته بودندم خانه همسایه، چهار دست و پا و با بو کشیدن رفتم سراغ کماجدان و نان‎‎های تافتون را پیدا کردم و گذاشتم دهانم. خانم همسایه آمده بود و دیده بود لپ‎هایم باد کرده و چشمهایم زده بیرون. نه می‎توانستم پایین‎شان بدهم و نه دلم می‎آمد بیرونشان بریزم! آن بوی نان تافتون مانده، هنوز یادم هست.
اولین کتابی که خودتان خریدید و خواندید؟
یک دوست هم‎کوچه‎ای داشتیم که در چاپخانه علمی کار می‎کرد و گاهی با خودش کتاب می‎آورد. اولین کتابی که آورد و من سه‎زار بابتش پول دادم، «مردی که می‎خندد» ویکتور هوگو بود و اولین کتابی بود که از«الف» تا «ی»‎اش را خواندم.
اولین‎بار که با روزنامه‎نگاری به‎عنوان شغل مواجه شدید؟
ترم اول دانشگاه، آقای پیرنیا که استاد ارتباطات بین‎الملل‎مان بود یک مجله خانوادگی را به من معرفی کرد که برایش بنویسم. اسفند 48 اولین نوشته مطبوعاتی‎ام را که داستانی بود در قالب دو نامه نوشتم؛ نامه‎ای از پدری به دخترش و جواب نامه دختر.
منتشر شد؟
هر روز دکه‎‎های روزنامه‎فروشی‎‎ها را می‎دیدم ببینم کی درمی‎آید! اما چهار ماه طول کشید تا چاپ شود. مجله را برداشتم و تند و تند ورق زدم و رسیدم به اسم و نوشته خودم. از میدان توپخانه تا چهارراه استانبول پیاده آمدم. دنیا برایم جور دیگری شده بود! می‎گفتم خدایا این مردم آیا می‎دانند کیست که دارد اینجا راه می‎رود؟ چرا کسی نمی‎آید ارادتش را نشان بدهد؟!
بازخورد مطلب چطور بود؟
مجله‎ای به اسم امید ایران و مجله خواندنی‎‎ها، دوباره منتشرش کردند. خواندنی‎‎ها مطالب مجلات دیگر را نقل می‎کرد و به آن‎ها ستاره می‎داد. به مطلب من چهارتا ستاره داده بود.
اولین‎بار که شما را به اثرتان شناختند؟
خیلی زود پیش آمد. همان ایام یک مطلب فانتزی نوشتم درباره یک معلم که بعد از دو سال اقامت در روستا، حالا چمدانش را بسته و می‎خواهد برگردد و طی چند دقیقه در و دیوار را نگاه می‎کند و خاطراتش را به یاد می‎آورد. منتشر که شد از تلویزیون به دانشکده‎مان پیغام دادند و فرستادند دنبالم که از این ماجرا یک سریال بسازند.
ساخته شد؟
سریال نه اما یک برنامه یک ساعته از رویش ساختند.
کوتاه، درباره روایت؟
تجربه مستقیم از یک پدیده و بیان آن تجربه.
سرمقاله؟
کم‎خواننده‎ترین بخش روزنامه. مردم آگهی‎‎ها را بیشتر از سرمقاله می‎خوانند.
لید؟
با اسم لید موافق نیستم. من بهش «ورودی» می‎گویم. ورودی باید هدایتگر مخاطب به متن باشد.
نمونه‎خوان؟
موجود بیچاره‎ای با کاری سنگین، که هیچ‎جا به حساب نمی‎آید.
سانسور؟
سکوت.
تلویزیون؟
شهر رویاها.
مجسمه آزادی؟
دروغ بزرگ دوران. ‎
میدان نقش جهان؟
یک جهان خاطره. نمونه هنر انسان ایرانی.
برج میلاد؟
یاد دودکش‎‎های آجرپزی تهران می‎افتم. دوتای آن‎ها را روی هم می‎گذاشتند می‎شد برج میلاد، این‎همه هزینه هم نمی‎خواست!
بوی آجر خیس‎خورده؟
شب عید.
شلوار کردی؟
کباب!
خرمشهر؟
شش ماه بعد از آزادی دیدمش. با اتوبوس می‎رفتیم که دیدم یک توده سیاه، عین یک بشقاب ماکارونی از دور پیداست. ساختمان‎‎ها را خراب کرده بودند و آهن‎هایشان را گذاشته بودند کنار که ببرند و البته نتوانسته بودند.
فونت تاهما؟
سرعت.
شیفت دیلیت؟
فاجعه. فاجعه.
چرا؟
در جریان ترجمه‎هایم دو سه بار شده نیمی از ترجمه‎هایم را همین‎جوری از دست داده‎ام. انگشت‎‎های من هرز است. موقع تایپ به همه‎چی می‎خورد!
کنترل زد؟
خیلی عادت ندارم. ولی چیز خوبی است.
روزنامه کیهان؟
مدرسه من.
روزنامه اطلاعات؟
کهنگی. همان‎موقع هم همین‎طور بود. آدم را یاد پیرمرد‎ها می‎اندازد!
روزنامه همشهری؟
پز عالی!
هفته‎نامه گل‎آقا؟
محفل بچه‎‎های خوب.
روزنامه نشاط؟
دعوا، درگیری، مرتضوی. از نشاط و توس و این‎ها فقط چهره مرتضوی یادم هست.
مهم‎ترین مولفه یک خبر خوب؟
گیرایی.
مهم‎ترین مولفه یک گزارش خوب؟
جذابیت.
مهم‎ترین مولفه یک تیتر خوب؟
گوشه مهم موضوع را روشن کرده باشد.
با ژورنالیسم می‎شود دنیای بهتری ساخت؟
با ژورنالیسم می‎شود پدیده‎‎ها را بهتر کرد، اما نمی‎شود ایجادشان کرد. انقلاب نمی‎شود کرد، اما می‎شود انقلاب را جلو انداخت. اصلاح نمی‎شود کرد، اما می‎شود اصلاح را تقویت کرد.
شم ژورنالیستی یعنی چی؟
روزنامه‎نگاری سه‎تا پایه دارد: تجربه، آموزش و شم. اگر کسی این سومی را نداشته باشد دوتای دیگر خیلی کمکش نمی‎کند. این شم مال آدم‎های فضول است. آدم‎‎هایی که زودباور نیستند، آدم‎‎هایی که هرچی بشنوند قبول نمی‎کنند و قانع نمی‎شوند. من به این می‎گویم شم ژورنالیستی.
با این گزاره موافقید که «ژورنالیسم موضوعات را از عمق تهی می‎کند؟»
عمدی در این کار ندارد. اما این هست. روزنامه و ژورنالیسم با مخاطبانی از همه‎دست و همه‎قشر مواجه است. برای همین ناچار است سطح نوشتاری را پایین بیاورد. وظیفه ژورنالیسم تقلیل مفاهیم به‎نفع مخاطب است.
اخلاق روزنامه‎نگاری یعنی چی؟
اخلاق روزنامه‎نگاری چیز‎هایی مثل احترام به بزرگ‎تر و رعایت کوچک‎تر و این‎ها نیست. اخلاق روزنامه‎نگاری، آن‎طور که من از کتاب خانم پارکر دریافتم و ترجمه‎اش کردم، اصول حرفه‎ای است. مثلا وارد نشدن به حریم خصوصی دیگران، یا تحت فشار قرار ندادن آسیب‎دیدگان و کودکان و... .
مهم‎ترین اصل اخلاقی روزنامه‎نگاری؟
صداقت در انعکاس. روزنامه‎نگار قرار نیست دنبال «حقیقت» برود. عقلا هم حتی به سایه حقیقت نرسیدند. روزنامه‎نگار با عینیت‎‎ها سر و کار دارد و روزنامه‎نگار در چارچوب چیز‎هایی که هست، کار می‎کند و باید واقعیت را برنیاشوبد و بی‎ریخت نکند. این هنر اخلاقی بزرگ روزنامه‎نگار است.
و وضع موجود روزنامه‎نگاری در ایران چقدر با این شرایط فعلی فاصله دارد؟
ما تا وقتی که روزنامه‎ خصوصی نداشته باشیم، اساسا روزنامه‎نگاری نداریم که بخواهیم اخلاق رورنامه‎نگاری داشته باشیم. روزنامه پیش از هر نوع نقش فرهنگی و تنویر افکار عمومی، یک بنگاه اقتصادی است. رسانه‎ای که نتواند خودش را بگرداند محتاج دیگران است. اسپانسر، چه دولت باشد، چه ایران‎خودرو و چه کشک سودا، اگر کمک می‎کند توقع هم دارد و تن دادن به توقع مقدمه اعوجاج و دفرمه شدن واقعیت است.
سه شیء که همیشه همراهتان است؟
فندک، سیگار وکلید.
با چند انگشت تایپ می‎کنید؟
من یکی از گواهینامه‎‎هایی که گرفتم گواهینامه تایپ است. از ماشین‎نویسی عقاب، با خانم بداخلاقی که معلمش بود. اما با دو انگشت می‎توانم تایپ کنم! حتی در کیهان هم خیلی پای من وقت گذاشتند که تایپ یاد بگیرم، اما نشد!
چند وقت یکبار اسم خودتان را در موتور‎های جستجو سرچ می‎کنید؟
تا حالا این کار را نکرده‎ام. کار لغوی است. البته راستش می‎ترسم.
از چی؟!
از اینکه چی در موردم نوشته باشند. آدم بی‎طاقتی هستم. ممکن است چیزی بخوانم و عنان قلم از کفم در برود و چیزی بنویسم و دیگران را دلخور کنم.
میانه‎تان با شعر؟
عاشق شعرم. خودم هم شعر می‎گفتم. یعنی همه می‎گفتند. اصلا کسی هست که شعر نگفته باشد؟!
نظرتان درباره شاعران نسل جوان؟
این سال‎ها از بر و بچه‎‎های شاعر، غیر از بعضی شعر‎های طنز، شعر خوب نخوانده‎ام.
از کدام شاعر بیشتر حفظید؟
اول حافظ، بعد ایرج.
میانه‎تان با فوتبال؟
دیدنش را دوست دارم.
تیم مورد علاقه‎تان؟
الان رئال مادرید و منچستر یونایتد.
خواننده مورد علاقه‎تان؟
صدای حسین قوامی را خیلی دوست داشتم و صدای تاج اصفهانی و صدای اقبال آذر را.
سرگرمی مورد علاقه‎تان؟
تنهایی.
بوی مورد علاقه‎تان؟
بوی خاک باران‎خورده.
ضرب‎المثل مورد علاقه‎تان؟
من از بهر حسین در اضطرابم، تو از عباس می‎گویی جوابم.
راست می‎گویند شما استاد سختگیری هستید؟
بیشتر اصولی هستم. حرفم این است که دانشجو یا می‎خواهد این درس را بخواند، که باید مقدمات و مقارناتش را رعایت کند؛ یا نمی‎خواهد، که با وقت‎گذرانی بیهوده، چیزی دستش را نمی‎گیرد. از همه مهم‎تر اینکه من حس می‎کنم در کلاس وظیفه‎ای دارم.
برخوردتان با دانشجویی که کار تقلبی به شما ارائه می‎دهد؟
قلمبه بهش نمی‎گویم. قلمبه برایش می‎نویسم که «زحمت کشیدید. به صاحب اصلی این کار بگویید کارت بد نیست!»
پیش آمده به دانشجویی نمره بدهید که از شرش خلاص شوید؟
نه. ولی شده به کسی که حس کنم به‎شدت نیاز دارد نمره بدهم.
نظرتان درباره فریدون صدیقی؟
کُرد بسیار محترم.
یونس شکرخواه؟
خیلی آدم خوبی است، ولی لجم را در می‎آورد، برای اینکه ظرافت طنز را نمی‎فهمد!
حسین شریعتمداری؟
طلبکار!
مسعود ده‎نمکی؟
آستر و رویه!
مهدی نصیری؟
شکست‎خورده بزرگ!
محمود دعایی؟
نماد میانه‎روی سنتی. مثل همه کرمانی‎ها!
حسین شهیدی؟
ایرانی مدرن‎شده‎ای که روزنامه‎نگاری و ارتباطات را خوب شناخته بود.
مسعود بهنود؟
مخترع ریزه‎کاری‎‎های تاریخ. واقعا هم مخترع است. برای همین هم اغلب شاهدانش آدم‎‎های مرده‎اند، که نمی‎شود رفت صحت و سقمش را ازشان پرسید!
شیر، چای یا قهوه؟
چای.
کوه، دریا یا کویر؟
با دریا میانه‎ای ندارم، کویر را هم ندیده‎ام، پس کوه!
استقلال یا پرسپولیس؟
استقلال.
مهم‎ترین کلمه عالم؟
عشق.
باشکوه‎ترین گوشه تاریخ معاصر؟
یکی از لحظه‎‎های باشکوهش وقتی است که مجلس سوم به اولتیماتوم روسیه قلدر نه گفت. نماینده‎‎ها یکی یکی بلند شدند و رای منفی دادند و نشستند. آن هم روسیه‎ای که تا نزدیک قزوین رسیده بود و نزدیک بود بیاید و تهران را هم اشغال کند.
برخوردتان با آدم حراف؟
چهره‎ام طوری است که مردم خیال می‎کنند به حرف‎هایشان علاقه‎مندم. معمولا تحمل می‎کنم.
برخوردتان با آدم متملق؟
تملق نوچ است. چسبناک است. فرار می‎کنم. البته خیلی کم پیش می‎آید از من تعریف کنند. بیشتر فحش و فضیحت می‎دهند!
برخوردتان با کسی که در برخورد اول شما را تو خطاب می‎کند؟
عمدا با اغراق آقا صدایش می‎کنم.
برخــوردتــان بــا مصاحبـه‎کننــده‎ای کــه پرسش‎‎هـای غیرمعمــول می‎پرسد؟
گفت «صبوری کن صبوری!»
فکر می‎کنید اگر اهل قلم نمی‎شدید چه‎کاره می‎شدید؟
استعداد عجیب و غریبی در آتش‎سوزی دارم! فکر می‎کنم متصدی کوره می‎شدم!
مهم‎ترین کار نکرده؟
خیلی کارها. از 20 سال پیش خیلی دلم می‎خواست یک‎سری کتاب در مورد مهارت‎‎های روزنامه‎نگاری تالیف یا ترجمه کنم. مهارت‎‎های نوشتن خبر، تفسیر، مصاحبه و... البته در مورد گزارش کار‎هایی کردم که منتشر شده است. دلم می‎خواهد در مورد گزارشگری تخصصی هم کار کنم. گزارش ورزشی، اجتماعی، حوادث، اقتصادی و... .
اگر پاک‎کن جادویی داشتید کدام بخش زندگی‎تان را پاک می‎کردید؟
کودکی‎ام را.
پیغامتان برای کسی که 100 سال بعد نوشته‎ای از شما را می‎خواند؟
دقت کن!
اگر 3‎هزار میلیارد تومان پول داشتید با آن‎چه‎کار می‎کردید؟
منی که در زندگی‎ام 5 میلیون تومان یکجا ندیده‎ام چطوری برای 3‎هزار میلیارد برنامه‎ریزی کنم؟! اما احتمالا دور دنیا را به خوبی و خوشی می‎‎گشتم و آدم‎‎های گرفتار را هم پیدا می‎کردم و بهشان کمکی می‎کردم.
اگر بدانید 24 ساعت بیشتر زنده نیستید، در این فرصت چه می‎کنید؟
می‎روم پیش عزیزانم.
اگر مجبور باشید در کشوری غیر از ایران زندگی کنید کدام کشور را انتخاب می‎کنید؟
آرژانتین.
دوست داشتید در کدام دوره تاریخی زندگی می‎کردید؟
دوره نادرشاه افشار. خر تو خر عظیمی بود. کیف می‎کردیم!
یک واقعه تاریخی که دوست داشته باشید از نزدیک ببینید؟
معاهده باحال دشت مغان. (نادرشاه)یک مشت سردار و عالم دینی را دعوت کرده بود که همه‎شان هم با حرفش مخالف بودند و همه‎شان هم گفتند باشد هرچی شما بفرمایید!
بزرگ‎ترین آرزویی که به آن رسیدید؟
دختردار شدن.
بزرگ‎ترین آرزویی که به آن نرسیدید؟
دوباره دختردار شدن!
باارزش‎ترین چیزی که از دست داده‎اید؟
علی‎القاعده مادرم.
مهم‎ترین امضایی که کرده‎اید؟
امضای اسارت‎آور ازدواج!
وقتی به پشت سرتان نگاه می‎کنید چی می‎بینید؟
سختی، امید و انتظار.
و وقتی به پیش‎ رو نگاه می‎کنید؟
من به آینده خیلی امیدوارم. نه به خودم، به بچه‎‎هایی که در راهند و دارند وارد کار می‎شوند.
چی دارند که امیدوارتان می‎کند؟
جسارت.
دوست دارید چند سال عمر کنید؟
من تا الان هم قاچاقی زنده‎ام!
دوست دارید بدانید کی می‎میرید؟
دوست دارم ناگهانی بمیرم. مثل مجتبی اخوی که یک لیوان چای ریخت و گذاشت روی کاناپه و تلویزیون را روشن کرد که راز بقا ببیند، همین‎طور مثل دسته‎گل فوت کرد. مرگ باشکوه که می‎گویند همین است.
چه باید می‎پرسیدم که نپرسیدم؟
درباره عشق.
و پاسخش؟
دچار بودن. من تا 30سالگی فکر می‎کردم قاتلم عشق است، نه زندگی و نه کار.
تعریف‎تان از عشق؟
اینکه خودت را نبینی. هر‎چه می‎بینی و هرچه می‎خواهی برای «او» باشد.
علی‎اکبر قاضی‎زاده در یک عبارت؟
«در جستجوی اهل دلی جان من گذشت /
جان در هوای گوهر نایاب داده‎ایم».
حرف آخر؟
به بچه‎‎ها اعتماد کنیم.

پایان پیام/

کد خبر 366931

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha