به گزارش خبرگزاری شبستان، پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات به مناسبت هشتم مهر ماه روز بزرگداشت مولانا جلال الدین بلخی رومی پیامی به شرح زیر صادر کرد:
جلال الدین محمد بلخی معروف به مولانا
نامش محمد و لقبش جلال الدین است. عنوان های خداوندگار و مولانا نیز به او نسبت داده شده و مولوی در قرن های بعد در مورد او به کار رفته است. در ششم ربیع الأول سال 604 هجری قمری در شهر بلخ متولد شد. نیاکانش همه از مردم خراسان بودند. خود او نیز با اینکه عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان یاد میکرد وخراسانیان آن زمان را همشهری می خواند. او سرانجام در قونیه ترکیه در سال 672 هجری قمری وفات یافت و در همانجا به خاک سپرده شد.
پدرش،بها الدین ولد نام داشته و بنام سلطان العلما ملقب بود. وی در بلخ می زیست و دارای مال و مکانت بود در میان مردم بلخ به ولد مشهور بود. بهاءولد مردی خوش سخن بود ومجالس و نشست ها دایر میکرد و مردم بلخ به وی ارادات بسیار داشت.
دوران کودکی در سایه پدر
بها ولد بین سالهای 616- 418 هجری قمری به قصد زیارت خانه خدا از بلخ بیرون آمد. بر سرراه در نیشابور با فرزند سیزده، چهارده ساله اش،جلال الدین محمد با فریدالدین عطار شاعر و عارف نیشابوری دیدار کردند. عطار گفت در چهرهی جلالالدین نوری الهی میبیند و نسخهای از مثنوی الهینامه خود را به او هدیه داد. جلال الدین محمد، بنا به روایاتی در هجده سالگی ،در شهر لارنده، به فرمان پدرش با گوهرخاتون، دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد.
دوران جوانی
در سال 628 ه.ق بهاءولد در سن 83 سالگی در گذشت. با اینکه فقط دو سال از ورود آنان به قونیه گذشته بود اما در تشییع جنازهاش تمام شهر شرکت کردند و مدفنش زیارتگاه مشتاقان و دوستانش شد. بعد از درگذشت بهاءولد، جلالالدین 24 ساله سرپرست خانوادهی پدرش شد و ارشاد و تربیت مریدان را هم برعهده گرفت. دیری نگذشت که سید بر هان الدین محقق ترمذی در سال 629 هـ ق به روم آمد وجلال الدین از تعالیم وارشاد او برخوردار شد.
به تشویق همین برهان الدین یا خود به انگیزه درونی بود که برای تکمیل معلومات از قونیه به حلب (سوریه) رهسپار شد.اقامت او در حلب و دمشق روی هم رفته از هفت سال نگذشت. پس از آن به قونیه باز گشت و به اشارت و دستور سید برهان الدین به ریاضت پرداخت.
پس از مرگ برهان الدین، نزدیک 5 سال به تدریس علوم دینی پرداخت وچنانچه نوشته اند تا 400 شاگرد به حلقه درس او فراهم می آمدند. در سال 640 ه.ق گوهرخاتون همسر مولانا درگذشت و جلالالدین ناچار شد مدتی بعد مجدداً ازدواج کند. همسر جدیدش کراخاتون قونوی بود. این زن از شوهر قبلیاش شاهمحمد، پسری بهنام شمسالدین یحیی و دختری بهنام کیمیاخاتون داشت. با ورود این دختر به حرم مولانا، علاءالدینمحمد (پسر کوچک) مولانا به او علاقمند شد.
مولانا واعظ و مرجع قونیه بود تا اینکه در روز شنبه 26 جمادیالاخر سال 642 ه.ق شمسالدین محمد بن ملکداد تبریزی وارد قونیه شد؛ جلالالدینمحمد بلخی معروف به خداوندگار و مولانای روم در آن روزگار 38 سال داشت.
در آن روز تاریخی مولانا با جمع زیادی از مریدانش به خانه برمیگشت. در بین آن مریدان، غیر از افراد بازاری و روستائی کمسواد و بیسواد، طلاب و عالمان دینی هم وجود داشتند. او در حالی که سرمست مقبولیتش در بین تمام طبقات مردم بود، گمان نمیکرد که این آرامش قبل از طوفان است. تا اینکه عابری ناشناس که ظاهرش بیشتر به تاجران میخورد تا عارفی والامقام، گستاخانه جلو آمد و سؤال کرد: «صراف عالم معنی محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟» این سوال بسیار جسورانه و مغلطه آمیز بود. چون هر مسلمان کمسواد یا حتی بیسوادی میدانست مراتب تمام انبیاء الهی از هر انسان دیگری بالاتر است.
مولانا پاسخ داد: «محمد (ص) سر حلقهی انبیاست، بایزیدبسطام را با او چه نسبت؟»
اما درویش تاجرنما که با این جواب خرسند نشده بود بانگ برداشت:
- «پس چرا آن یک آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحان ما اعظم شأنی بر زبان راند»
پیامبر فرموده است که «خدایا منزهی تو و من آنچنان که باید تو را نمیشناسم» اما بایزید در حالت شور و وجدی عرفانی میگوید «منزهم من و چه شأن و مرتبه بزرگی دارم» که ظاهرش نوعی ادعای خدائی است اما در واقع یعنی فنا در وجود حق و فقط اوست و من هیچم. البته شاید بایزید هم در حالت عادی همان سخن پیامبر را میزد چون مطمئناً شناخت او از پروردگار بسیار کمتر از رسول اکرم بود.
مولانا لحظهای تأمل کرد و گفت: «بایزید تنگحوصله بود و به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود و بهیک جام عقل و سکون خود را از دست نداد.»
تنها با همین سؤال و جواب ساده مولانا فهمید که این درویش سالخورده یک فرد عادی نیست. شمس با این سؤال دریای آرام قلب و ذهن مولانا را طوفانی کرد. دریایی که دیگر تا مرگ مولانا لحظهای آرام و بیتلاتم نشد. سؤال شمس به جز جواب سادهی مولانا، مطمئناً جواب پیچیدهی دیگری هم داشت که نمیتوانست در حضور جمع مطرح شود. پس از چندی به دلیل حسودی اطرافیان مولانا شمس مجبور به ترک قونیه شد و به دمشق رفت.
از آخرین جستجوی مولانا به دنبال شمس، تا پایان عمر او 25 سال بود. ده سال اول صلاحالدین زرکوب خلیفهی او بود که زمان رقص و سماع و غزلیات دیوان شمس و شیدائی و بیقراری مولاناست (657-647). پنج سال که بهاحترام صلاحالدین کسی را خلیفه خود نکرد و ده سال آخر دوران خلافت حسامالدین چلبی، دوران تعالی، آرامش و سرودن مثنوی است (672-662).
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم وانسـانم آرزوسـت
گـفتـند یافـت مـی نـشود جسـته ایم مـا
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست
مولانا زندگی سادهای داشت، آن هم در زمانی که اکثر فقها و بعضی از صوفیان زندگی پرتجملی داشتند. او به مقام علمی هم اهمیتی نمیداند و فقیهی که برای امتحان رتبهی علمی او در فقه و علوم اسلامی آمده بود گفت :«بعد از این دانشمندی را بمان، بینشمندی را پیش گیر». او به ادعاهای عجیب و غریب بعضی از صوفیان هم نظر خوشی نشان نمیداد.
قبل از اینکه مولانا دفتر ششم را به پایان برساند بیمار شد. در 68 سالگی به تب شدیدی مبتلا شد که آن را تب محرقه (تیفوس) تشخیص دادند. او که خود مشتاق مرگ و دیدار یاران درگذشته بهخصوص شمس بود، خطاب به پسرش که از بیخوابی و پرستاری شبانهی پدر بیمار شده بود، غزلی به این مطلع سرود:
«رو سر بنه بهبالین، امشب مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن.»
او در حالی که با یاران و خانوادهاش خداحافظی میکرد در آرامش از دنیا رفت.
وقتی شیخالاسلام و عارف بزرگ شهر صدرالدین قونوی به عیادت مولانا آمده بود، او غزلی به مطلع زیر خواند که شیخ را بهشدت متأثر کرد.
«چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم
رخ زرین من منگر، که پای آهنین دارم»
مولانا در غروب آفتاب یکشنبه پنجم جمادیالثانی سال 672 هجری قمری (4 دیماه 652 هجری شمسی برابر با 24 دسامبر 1273 میلادی) در 68 سالگی از دنیا رفت. بر حسب اتفاق، در یک هفتهی آخر زندگی مولانا زلزلهای خفیف در قونیه رخ داد. مولانا به یارانش که ترسیده بودند به طنز میگفت: نترسید یاران! ، زمین لقمهی چرب و نرمی میخواهد و بزودی چون جسم مرا به درون کشد آرام خواهد یافت.
صبح روز بعد از مرگ مولانا، ولولهای در قونیه برپا شد. انبوه جمعیت از مسلمان و مسیحی و یهودی در عزای او اشک میریختند. در کاروان مشایعت کنندگان، قسمتی به تلاوت قرآن مشغول بودند و تشیع جنازهی او آن چنان شوری در شهر قونیه برپا کرد که وقتی جنازهی او را به محل دفن رسید، شب شده بود.
بعد از مرگ مولانا حسامالدین به خلافت مولانا ادامه داد و پس از ده سال جمعآوری و تدوین آثار مولانا درگذشت.. هنوز هم در اواخر پائیز (عرس مولانا) مراسمی طی چند روز در قونیه برگزار میشود که از سراسر جهان در این مراسم شرکت میکنند.
مثنوی معنوی
مولانا کتاب معروفش مثنوی معنوی را با بیت معروف «بشنو از نی چون حکایت میکند/از جداییها شکایت میکند» آغاز میکند. در مقدمهٔ کاملاً عربی مثنوی معنوی نیز که به انشای خود مولانا است، این کتاب به تأکید «اصول دین» نامیده میشود (هذا کتابً المثنوی، و هو اصول اصول اصول الدین) مثنوی حاصل پربارترین دوران عمر مولاناست. چون بیش از پنجاه سال داشت که نظم مثنوی را آغاز کرد. اهمیت مثنوی از آن رو نیست که یکی از آثار قدیم ادبیات فارسی ایران است بلکه از آن جهت است که برای بشر سرگشته امروز پیام رهایی و وارستگی دارد. مثنوی فقط عرفان نظری نیست بلکه کتابی است جامع عرفان نظری و عملی. او خود گفتهاست: «مثنوی را جهت آن نگفتم که آن را حمایل کنند، بل تا زیر پا نهند و بالای آسمان روند که مثنوی معراج حقایق است نه آنکه نردبان را بر دوش بگیرند و شهر به شهر بگردند.» بنابراین، عرفان مولانا صرفاً عرفان تفسیر نیست بلکه عرفان تغییر است.
دیوان شمس
غزلیات و «دیوان شمس» (یا دیوان کبیر)، محبوبیت فراوانی کسب کرده است. درصد ناچیزی از این غزلیات به زبانهای عربی و ترکی بوده و عمده غزلیات موجود در این دیوان به زبان شیرین پارسی سروده شده اند.
رباعیات
مولانا در کنار «دیوان شمس» و شعرهایش در «مثنویمعنوی»، رباعیات عاشقانهای نیز سرودهاست که میگویند پس از خیام از بیپردهترین رباعیات به زبان فارسی است. پژوهندگان به ظن قوی بسیاری از رباعیات وی را از او نمیدانند.
پایان پیام/
نظر شما