به گزارش خبرنگار شبستان، برنامه "معرفت" کاری از گروه معارف و اندیشه دینی، مطابق معمول هر هفته، عصر جمعه، 26 آبان روی آنتن شبکه چهار سیما رفت.
بر اساس این گزارش، این برنامه با حکایتی از سعدی آغاز شد مبنی بر اینکه بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اَعدی عدوِّک نَفسُک الَّتی بینَ جَنبیکَ؟ گفت: به حکم آن که هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی، مخالفت زیادت کند.
پس از آن، غلامحسین ابراهیمی دینانی، استاد فلسفه با اشاره به تاثیرات مخرب نفس پرستی در زندگی انسان گفت: نفس انشان دشمن اوست و به بیان دیگر دشمن ترین دشمن انسان، خود انسان است.
وی ادامه داد: نفس یعنی (خود) وقتی می گوییم نفس بدون اغراق یعنی خود انسان، هرچند که این توصیف تناقض نما است ولی متناقض نیست.
انسان موجودی تناقض نما است
ابراهیمی دینانی در پاسخ به این پرسش که چگونه نسبت به یکدیگر دشمن می شویم، اظهار کرد: همین دوست داشتن خویشتن آغاز دشمنی است، البته وجود آدمی پارادوکسیکال است، اینکه چرا انسان تناقض نما است خود جای بحث دارد، پاسخ را باید در این امر یافت که آدمی بیشترین محبت را به خود دارد.
استاد بازنشسته دانشگاه تهران تصریح کرد: هر چه به آدم ها نیکی شود، می فهمند و این اخلاص باعث می شود که آن انسان نیز متقابل به کسی که به او مهر ورزیده است محبت یابد و این قاعده کلی در جهان محسوب می شود که البته یک استثنا دارد، اگر آدمی به نفسانیت خود محبت کند دشمنی نفس اش با او بیشتر می شود، اگر به نفس اماره خوبی کنی با تو بد می شود ضمن آنکه "غضب" و "شهوت" بدترین نفس هستند و به بیان دیگر دو ویژگی اصلی نفس اماره اند.
وی افزود: اگر به شهوات نفس توجه شود در هر حوزه اعم از ریاست، قدرت، مال و... این شهوت سیر نمی شود و همچنین در مورد غضب که از همه چیز بدش می آید و سیری ندارد و با غضب خود فقط می کشد و می کشد و عالم را می سوزاند.
ابراهیمی دینانی با بیان اینکه جهنم دوزخیان را می سوزاند اما غضب به هیچ کسی رحم نکرده و تر و خشک را می سوزاند، عنوان کرد: هرچه هم در این میان به نفس دهند، هضم می کند و تازه نعره هم می زند.
جدال دائمی فرشته و ابلیس در نفس آدمی
این محقق ادامه داد: انسان ترکیبی از خیر و شر فرشته و ابلیس است و اگر جنبه رحمانی آدمی تسلیم بر جنبه شیطانی او شود و جنبه خیرخواهانه تسلیم جنبه شرورانه شود، دشمن آدمی است. بنابراین باید میان این دو تعادل ایجاد کرد، البته زمانی اعتدال محقق می شود که این دو را بشناسیم و اینجاست که جنبه معرفت نمایان می شود و این جدالی دائم است که در وجود انسان وجود دارد.
وی با بیان اینکه صحنه خیر و شر در درون انسان شکل می گیرد، ادامه داد: بهشت و جهنم نتیجه عقل و جهل است، اگر سپاه دانایی قالب شد بهشت در انتظار است و اگر جهل قالب شد جهنم، و این جنگی دائمی است.
ابراهیمی دینانی ابراز کرد: نفس افسرده با کمک بیدار می شود چراکه ممکن است که سرمای فقر، بی موقعیتی، نادانی، پیری آن را افسرده کند و کاری از او بر نیاید ولی اگر گرمای ریاست، تمکن، وجهه اجتماعی و ... را به او بدهند، ممکن است اژدهای نفس بیدار شود.
نفس آدمی کوه یخ پنهان در آب است
وی درباره دلایل مفتون شدن انسان در برابر نفس خویش گفت: انسان یک دست نیست، بنابراین سخت می شود او را شناخت، شناخت خود سخت است، ما ظاهر آدم ها را می بنیم نه باطن آنها را، امروزی ها و به بیانی تجربه گراها و افرادی مثل فروید و یونگ انسان را به کوه یخی تشبیه می کنند که در دریا است، اما وقتی کوه یخ در دریا باشد چه میزان از آن از آب بیرون است؟ قطعا قله آن.
ابراهیمی دینانی افزود: آنها وجود انسان را به کوه یخی تشبیه کرده اند که عظمت اش در دریا نهان گشته است، عرفا در این باب می گویند اگر می خواهی به اعماق وجود رسوخ کنی باید سالک شوی.
وی تصریح کرد: برای سالک شدن باید عمیق شد، اما سلوک بدون معرفت معنایی ندارد و انبیا و اولیای ما سلوک را با معرفت پیمودند و قرآن حقیقت انسان را بیان کرد و لطیف ترین بیان در باب حقیقت انسان، قرآن است.
دینانی درباره چرایی دشمنی نفس با آدمی در مقابل دوستی روا شده به آن بیان کرد: خوردن تنها ضرر ظاهری ندارد بلکه بر روح هم اثر دارد، منظور سعدی از خوردن آن است که مثلا می گوییم فلان شخص پول دیگری را خورد، مقصود خوردن از طریق دهان نیست منظور آن است که فردی به هر طریقی ولو به تجاور، مال به دست آورد آیا این پرخوری نیست؟
وی ادامه داد: مال مشروع آن است که در به دست آوردنش مطیع نفس نشویم، عقل می گوید خلاف نفس رفتار کن، راه نجات از نفس با همین مخالفت هاست؛ که بشر خودخواه و خیره سر در دست انسان های اسیر نفس و شهوت است.
این گزارش می افزاید: در ادامه منصوری لاریجانی گفت: اما آدمی از کجا بفهمد که نفس اش مطیع اوست، شیخ بهایی تمثیلی دارد که: شیخی 70 سال عابدی کرد و روزه و عبادت او به جا بود و افطار او هر شب برایش از سوی خدا می رسید، اما یک شب افظارش نیامد، عابد گرسنه بود، سوی شهر آمد و دید خانه گبری روشن است، از گبر دو قرص نان گرفت، وقتی آمد بیرون سگ گبر پارس کرد و عابد نان اول را تکه تکه کرد و به او داد، باز هم سگ پارس کرد تا عابد نان دوم را هم داد، در این بین عابد خطاب به سگ گفت: چه قدر بی حیایی؟ که سگ بر زبان آمد(1):
عابدی در کوه لبنــــــــــان بود مقیم در بن غاری چو اصحـــــــــاب زعی
روی، او از غیرحق برتافتـــــــــــــــه کنج عزّت را زعُزلت ساختــــــــــــه
روزها می بود مشغول صیــــــــــــام تکه نانی می رسیـــــدش صبح وشام
نصف آن شامش بودی نصفش سحور در قناعت داشت دردل صـــــد سرور
برهمین منــــــوال حالش می گذشت نامدی از کوه ، هرگـــــز سوی دشت
ازقضا نامــــــــــد شبی شامش بدست دربقای صبــــــــــراو آمد شکست
کرد مغرب را بشام نامــــــــــــــد غذا دل پراز وسواس درفکـــــــــــر غذا
بس که بودش هیکلش دراضطــــراب نه عبادت کرد و نه یک لحظه خواب
صبح، چون شد زان مقـــــــــام دلپذیر بهر قُوتی آمدش آنــــــــــدم بزیر
بود یک قریه به مغـــــــــرب آن جبل اهل آن قریه همه گَبـــــــــر و دغل
عابد آمد بردرگَبـــــــــــــــــرایستاد گَبر او را یک دونانِ جــــــــو بداد
عابد آن نان را گرفت و شکـــر گفت وز وصول طعمه اش خاطـر شکفت
کرد آهنگ مقــــــــــــــــــام دلپذیر تا کند افطـــــــــــار بر قرص شعیر
در سرای گَبــــــــر بود گرگین سگی مانده از او استخـــــــوانی و رگی
پیش او گــــــــــر خط پرگاری کشی شکل نان بیند بمیــــــرد از خوشی
برزبان گر بـــــــــــگذرد لفظی ز نان خیــــــز بردارد رود هوشش زجان
کَلب، دردنبال عـــــــــــابد بو گرفت ازپی او رفت ورخت او گـــرفت
زان دو نان ،عابد یکی پیشش فکنــــد تا نبـــــــــــاشد از عذابش درگزند
سگ بخوردآن نان و ازپی آمـــــدش تا مگر بار دگـــــــــــــر آزاردش
عابد آن نان دگر پیشش فکنــــــــــد تا که باشد از عذابش بی گـــــزند
باز هـــــــــم سگ از پی او می دوید عف عفی میکردو رختش می درید
گفت عابد چون بدید این ماجـــــــرا من ندیدم چون سگی تو بی حیـــا
صاحبت غیر دو نان چیـــــــــزی نداد هر دورا خود بُستدی ای بدنهـــاد
دیگرم از پی دویدن بهـــــر چیست ؟ رخت وتن پوشم دریدن بهرکیست؟
سگ به نطق آمد که ای صاحب جمال بی حیا من نیستم چشمت بمـــــال
گفت از وقتی که من بودم صغیــــــــر مَسکنم ویرانه این گَبــــــــــر پیر
گوسفندش را شبــــــــــــانی می کنم خانه اش را پاسبـــــــانی می کنم
گاه، من را لقمــــــــــــه نانی می دهد گاه، مشت استخـــــــوانی می دهد
گاه، از یادش رود اطعـــــــــــــــام من سخت آید تلخ گــــــردد کام من
روزگاری بگــــــــــــذرد بر این اوان نه زنان آید نشان نه استخــــــوان
گه نیابد هم برای امتحـــــــــــــــــان بهر خود یا بهــر من یک تکه نان
چون که بر درگاه اوپــــــــــرورده ام رو بدرگاه دگــــــــــر ناورده ام
هست کارم بر در این پیــــــــــــر گَبر گه بشکر نعمت و گاهــی به صبر
توکه نامـــــد یک شبی نان ات بدست دربنای صبرتو آمـــــــد شکست
ازدررزّاق رو بر داشتــــــــــــــــــــی بر دَر گَبــــــــــــر لعین بشتافتی
بهر نانی آن ســـــــــــــــــرا بگذاشتی کـــــــرده ای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف ای مرد حــــــــــزین بی حیــــاتر کیست؟ من یا تو ببین
مرد عابد زین سخن مدهـــــــوش شد دست خود برسر زدو بی هوش شد
ای سگ نفس بهـــــــــــــائی یاد گیر این حقیقت از سگ این گَبـــر پیر
ابراهیمی دینانی خاطرنشان کرد: در واقع این تمثیل شیخ بهایی می خواهد این نتیجه را بگیرد که انسان عمری بندگی می کند اما نمی داند کجا نفس طغیان خواهد کرد، امروز ظهور نفسانیت غوغا می کند، باید نفس را شناخت، اگر نفس مهار شد نورانیت انسان عالم را مشعشع می کند.
پی نوشت:
1. در برنامه معرفت بخش هایی از این تمثیل شیخ بهایی ذکر شد که خبرگزاری شبستان جهت اطلاع مخاطبان این اشعار را به طور کامل و برای آنکه حق مطلب و زیبایی سخن حفظ شود، اارئه کرد.
پایان پیام/
نظر شما