به گزارش خبرنگار گروه مسجد و کانونهای مساجد خبرگزاری شبستان؛ «شهادت بدین معنا است که یک انسان، برترین و محبوبترین سرمایهی دنیایی خویش را نثار آرمانی سازد که معتقد است زنده ماندن و بارور شدن آن، به سود بشریت است. خاصیت کشته شدن در راه خدا این است که انسانی جان خود را صرف میکند برای یک هدف و مقصد الهی و خدای متعال هم در پاسخ به این ایثار و گذشت بزرگ، حضور او را در ملّت او تداوم میبخشد و یاد، فکر و آرمان او زنده می ماند. بزرگداشت شهدا برای آیندهی این کشور، حیاتی و ضروری است. روزبهروز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکتهیابی و نکتهسنجی زندگی شهدا در جامعهی ما رواج پیدا کند. در بیان زندگینامهی شهیدان سعی کنیم خصوصیّات زندگی اینها و سبک زندگی اینها و چگونگی مشیء زندگی اینها را تبیین کنیم، این مهم است. گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.»
این جملات بخشی از فرمایشات رهبر عزیز و مقتدرمان حضرت امام خامنهای (حفظه الله) در وصف شهید و شهادت است. با توجه به تاکیدات رهبر انقلاب برموضوع حفظ یاد و نام شهدا و زنده نگهداشتن ارزش شهادت، ستاد کانونهای فرهنگی هنری مساجد کشور در راستای عمل به منویات رهبری و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در طرحی ابتکاری و با حمایت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، رویداد «سه شنبههای تکریم شهدایی» را رقم زد. این طرح در دولت دوازدهم کلید خورد و همچنان ادامه دارد.
این طرح، فصل جدیدی از بازخوانی زندگینامه شهداست. فرصتی برای این که سیره شهدایی را بازخوانی کنیم که به تعبیرشهید والامقام «سپهبد حاج قاسم سلیمانی» ابتدا شهادت را زندگی کردند و بعد به مقام شهادت رسیدند و چه جایی برتر و بهتر از مسجد برای این سبک زندگی و تمرین رسیدن به مقام «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ»... شهدایی که «بچه مسجدی» بودند و مسجد سکوی پرواز و عروجشان شد. در سه شنبه شهدایی امروز از زندگی شهید «سیداحسان حاجی حتملو»، عضو کانون فرهنگی هنری قائم(عجل الله تعالی فرجه الشریف) استان گلستان بیشتر می خوانیم.
«سیداحسان» اول فروردین ۱۳۶۳ در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. پدرش از سادات حسینی شهرستان تربت حیدریه و مادرش اهل گرگان بود. عضو گروه تخریب تیپ ۴۵ جوادالائمه(ع) شد و برای مبارزه با گروه های انحرافی پژاک و اشرار، بارها به مناطق مرزی کشور و حتی مناطق برون مرزی رفت.

مادرش «مریم خوریانی» می گوید: خدا احسان را درست لحظه سال تحویل ۱۳۶۳ به ما داد. توپ آغاز سال جدید را که زدند، به دنیا آمد. پرستار بوسه ای به صورتش زد و گفت: «این بچه قدم خیری دارد چون هم سید است و هم توی این لحظه به دنیا آمده است.» اسمش را احسان گذاشتیم. چون این اسم برازندهاش بود. از چهار فرزندی که خدا به من و پدرش داد، «سید احسان» از همان اول بچه آرام و صبوری بود.
سال ۱۳۸۱، دیپلم گرفت. قرار بود برای دانشگاه درس بخواند، اما مدتی زیر نظر گرفتمش و دیدم کتابهای کنکور را حتی نگاه هم نمی کند. گفتم: «احسان مگه دانشگاه نمی خوای بری؟» گفت: نه مامان، می خوام برم سپاه» اول به خاطر سختیهایی که این کار داشت موافقت نکردم. اما وقتی اصرار و علاقهاش را دیدم قبول کردم. از همان اول وارد واحد تخریب شد. فوق دیپلم و لیسانسش را هم بعد از رفتن به سپاه گرفت. به اکثر شهرهای مرزی ایران برای مأموریت رفته بود. ماموریتهای برون مرزی به لبنان، افغانستان، پاکستان و سوریه هم داشت.

یکی از دوستانش درباره «سید احسان» می گوید: یک وقت می دیدی نوک سرنیزهاش شکسته یا دستهاش شکسته و وقتی می خواهد باهاش کار کند کف دستش را اذیت می کند، می گفتم «خب سیدجان! چرا اینو برداشتی؟» می خندید و می گفت: «فرقی نداره، یکی دیگه می خواد برداره، من برمی دارم». «سیداحسان» را با تعدادی از بچهها در یک اکیپ قرار می دادم. تجهیزات را که به بچهها می دادم وقتی می دید بعضی از وسیلهها ناقص است؛ همانها را برای خودش برمی داشت و سالمها را بین بچهها تقسیم می کرد.

همسر «سید احسان» وقتی از خاطراتش با او می گوید اول از خاطرات دوران عقد شروع می کند و اینکه مراسم عقدشان را در جوار مزار شهدای گمنام برگزار کردند. او می گوید: بعد از مراسم عقدمان برای زیارت به تپه نورالشهدا رفتیم. زیارتنامه خواندیم و مزار هشت شهید گمنام آنجا را زیارت کردیم. بعد داخل همان محوطه روی یک نیمکت زیر سایه یک درخت نشستیم. باد سردی می وزید. با این که حس و حالمان را دوست داشتم، اما از سردی هوا می خواستم بلند شوم. احساس کردم احسان، می خواهد مطلب مهمی را به من بگوید ولی در چشمانش تردید را می دیدم. بلند شدیم برویم که «سید احسان» یکباره رو به من کرد و گفت: «میشه چند لحظه صبر کنی می خواهم مطلب مهمی را به شما بگویم.» و گفت: «می دونم امشب اولین روز زندگی مشترک ماست و شاید گفتن این مطلب اصلا درست نباشد. ولی لازم است یک مطلب مهم را با شما درمیان بگذارم.» کنجکاو و منتظر بودم تا بشنوم این مطلب مهم چیست که آنقدر او را پریشان کرده است؟ در ادامه صحبتهایش گفت: «بزرگترین آرزوی من شهادته. می خواهم این را بدونی و دعا کنی به آرزویم برسم.»

نمی دانم چرا آن لحظه اصلا از حرفش تعجب نکردم، و اصلا ناراحت نشدم. در کلام و نگاهش عمق و معنای حرفش را فهمیدم. گفتم: «حالا که بزرگترین آرزویت شهادت است، امیدوارم به آرزوی قلبی ات برسی.» پنج سال و دو ماه از آن روز گذشت و احسان به آرزویش رسید.
بعد درباره «سیدمحمد طاها» تنها یادگار پدر تعریف می کند که «سید احسان» نام فرزندمان را قبل از تولد انتخاب کرده بود ولی نتوانست تولد پسرش را ببیند و شیرینی پدر شدن را لمس کند.

مادر سیدمحمد طاها می گوید: سال ۱۳۹۲، دفعه اولی که احسان می خواست به ماموریت سوریه برود، خیلی بی قراری می کردم. حتی به او گفتم: «تو رو خدا نرو. اصلا این همه جوان چرا شما؟» احسان گفت: «این چه حرفیه خانمی؟ دارن به حرم حضرت زینب جسارت می کنن. روت می شه اون دنیا سرت رو جلوی امام حسین علیه السلام بالا بگیری؟» خیلی سعی کردم که هر جوری هست کاری کنم نرود. اما وقتی این حرف را زد، دلم نرم شد. نمی دانستم که ماموریتهای برون مرزیاش داوطلبانه است و هیچ اجباری در کار نیست. من نپرسیده بودم و او هم نگفته بود. فکر می کردم اجباری است.
«احسان» به زیارت عاشورا علاقه عجیبی داشت. همیشه در جیبش بود و می خواند. دو رکعت نماز استغاثه به حضرت فاطمه سلام الله علیها را هم به خودش واجب کرده بود که هر روز بعد از نماز مغرب می خواند. همرزم سوریهاش، آقای احدی میگفت: احسان صبح همان روز شهادتش که می خواست برای شناسایی برود منطقه، چفیهاش را روی زمین پهن کرد و برعکس همیشه همان صبح نماز استغاثهاش را خواند. انگار خودش از شهادتش آگاه بود و می خواست نمازش را ادا کرده باشد. یک تسبیح تربت هم داشت که همیشه در دستش بود و ذکر می گفت. همیشه به من می گفت: «با تسبیح تربت ذکر بگو، چون یه وقتی اگر فرصت نکنی یا مثلا نرسی ذکر بگی، این تو دستت هم که باشه، ملائکه به جای شما ذکر می گن.» این تسبیحش را روزهای اول بعد از شهادتش در دستم گرفته بودم و ذکر می گفتم تا آرام شوم.
تخریبچی تیپ ۴۵ جوادالائمه علیه السلام عصر روز دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳ مصادف با دهه فجر انقلاب اسلامی همراه با دیگر همرزمانش در حومه شهر حلب سوریه به آرزویش رسید و در اثر پرتاب خمپاره و اصابت ترکش جامه فاخر شهادت را برتن کرد.

فعالیت های مسجدی «سید احسان»
«سید احسان» از همان سن و سال کم به مسائل مذهبی گرایش نشان می داد. در دوران نوجوانی عضو بسیج پایگاه شهید بهشتی در مسجد نزدیک خانه شد. در همین مسجد رفتنها دوستان خوبی هم پیدا کرد. هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که نمازهایش را می خواند و روزه اش را هم می گرفت. بزرگتر که شد به هیئت فاطمیون گلستان رفت و با بچه های خوب آنجا دوست و رفیق شد. کتاب «مثل نسیم» از مجموعه مدافعان حرم به زندگی نامه شهید «سیداحسان حاجی حاتم لو» اختصاص یافته است.
