به گزارش خبرنگار خبرنگار خبرگزاری شبستان از گیلان، نوشین کریمی
این سرماخوردگی لعنتی هم ول کن نیست، درست زمانی که مدرسه ها باز شدند و دو سه روزی بچه ها رفتند مدرسه و با آبریزش و سرفه آمدند خانه، حدس میزدم گرفتار بشوم. تمام کارها و گزارشاتم مانده گوشه ذهنم و فیلم و عکس هایی که به زور در حافظه گوشی جا می دهم.
این چند روز هر کس زنگ زد و به برنامه ای دعوتم کرد عذرخواهی کردم، اما این یکی فرق داشت. توان نداشتم، میترسیدم بقیه را مریض کنم. اما برنامه چند روز گذشته را هم از دست داده بودم و این یکی برایم خیلی مهم بود. بچه ها را راهی مدرسه کردم و آمدم یک کیف سبک تر بردارم که اذیت نشوم. محتویات داخل کیف را خارج کردم تا به میکروفن برسم. مهر و تسبیح و زیارت عاشورا را برداشتم. لابه لای آنها حرز امام جواد که به چشمم خورد بستم به دستم. مقداری پول و جاکلیدی را برداشتم که یادم آمد باید تربت سیدالشهدا را که امانت یکی از همکاران است تحویلش دهم. دوباره برای اینکه یادم نرود همه وسایل را برگرداندم داخل کوله و راه افتادم.
بعد از چند روز بارندگی هوا بهتر شده بود. به موقع رسیدم رشت و خودم را رساندم موزه شهدای بنیاد شهید محله پیرسرا. من خیلی سال است که اینجا رفت و آمد میکنم اما گویا بقیه همکاران رسانه ای تازه با این مکان آشنا شدند و با یک مراسم از سوی بسیج رسانه و دعوت از مادر شهید «محمدحسین جمشیدی»، حالا ترغیبش کرده بودند که به مناسبت هفته نیروی انتظامی و نزدیک به سالروز شهادت فرزندش، لباس و وسایل شخصی اش را به موزه اهدا کند.
چند نفر از همکاران زودتر آمده بودند. با هم دوری در موزه زدیم و هر کداممان گوشه ای خلوت کرد. دو نفر هم از نیروی انتظامی آمدند. مادر شهید هم همراه با قاب عکس فرزند شهیدش با وقار، آرام و تبسمی بر لب، وارد موزه شد.

سلام و احوال پرسی کردیم. ساک دستی اش را تحویل موزه دار بنیاد داد و او هم یکی یکی وسایل را می بوسید و میگذاشت روی میز... مهر، تسبیح، قرآن جیبی، ساعت، پیشانی بند یا مهدی و لباسی که شب شهادت بر تن داشت و...
اشکمان در آمده بود، لباس پاره بود و مادر «محمدحسین» گفت: «دیشب دیدم اینطوری ناجور است، نشستم وصله اش زدم» یاد لباس پاره سیدالشهدا افتادیم. اینجا فقط روضه کم داشت.
به رسم ادب ما هم لباس نظامی شهید را بوسیدیم و تبرک کردیم. مسئول موزه پرسید «لباس را که نشستید؟» مادر شهید جواب داد: «پیکر پسرم افتاده بود داخل آب، لباس خونی و کثیف شده بود، مجبور بودم بشورمش، با گلاب شستم».
مادر است دیگر، صدایش میلرزید. انگار داشت تکه ای از وجودش را دوباره آنجا، وسط موزه جا میگذاشت وقتی پرسید کجا میگذارید، یک نفر رفت محفظه ای را خالی کرد که یادگاری های محمدحسین آنجا قرار بگیرد.

ما هم رفتیم. حواسم پرت کیف مادر شهید شد، عکس و یک عدد پیکسل از تصویر پسرش را وصل کرده بود به کیف. دستمال کاغذی برداشت و اشک هایش را پاک کرد. با سلام و صلوات اول مادر و بعد همکاران شهید در نیروی انتظامی لباس ها را چیدند در غرفه. دروغ چرا، اولین باری بود که در بین یادگاری های شهدا بودم و داشتم از بغض خفه میشدم و نمی توانستم فریاد بزنم این همه شرمندگی را...
مادر شهید که داشت وسایل فرزندش را میچید گفت محمدحسینم عاشق ایران و وطنش بود و میگفت «منه متولد ۷۰ دنبال شهادتم ولی ۷۰ ساله های ما دنبال میز ریاست»
راست میگفت. لابه لای دست خط هایی که از محمد حسین به جا مانده می شود بوی شهادت را استشمام کرد.

همکارش که از نیروی انتظامی همراهمان بود هم یادآوری کرد «وقتی در دانشکده از او سوال کردند ۱۰ سال دیگر دوست داری کجا خدمت کنی جواب داد، من ۱۰ سال دیگر شهید شدم»
مادر گفت «دوست داشتم مثل پدرش ۳۰ سال، یا سالیان سال در همین لباس برای ملت و کشورش زحمت بکشد، اما نشد...»، کاش دوباره می دیدمش، کاش یکبار دیگر در خانه را بزند و بیاید..
هر کدام ازین حرف ها و خاطره ها باعث میشد ما سوالات بیشتری بپرسیم. مخصوصا از حال و هوای تنهایی های مادر بعد از محمدحسین. از اینکه بعد از شهادت تنها پسرش، همسر جانبازش نیز به رحمت خدا رفته و حالا غروب ها یا بر سر مزار همسرش نشسته یا گلزار شهدا کنار پسرش وقت میگذراند.

دستش را روی محفظه شیشه ای محل نگهداری از یادگاری های پسرش گذاشت و گفت «حالا خیالم راحته، مگه چند سال میتونستم توی چمدان نگهشون دارم! اینجا همه میتوانند ببینند...»
دعوتمان کرد منزل. گفت برویم آنجا عکس ها و کاردستی های محمدحسینم را ببینید.
یکی از همکاران که اربعین کربلا رفته بود گلدان گلی برای مادر شهید آورده بود، آنرا از داخل حیاط موزه برداشت و با هم راهی شدیم.
در تابلوی سرکوچه که مشخص بود تازه نصب شده، اسم شهید میدرخشید. به بن بست منزلشان که رسیدیم یک بنر بزرگ از شهید به دیوار ساختمان نصب بود.
نمیدانم چرا، اما وقتی وارد کوچه شدم کوچههایش با عطر بهارنارنج معطر بود، موسیقی از کرخه تا راین در گوشم میپیچید و دلم رخت میشست در بی قراری های این مادر که از شهر و دیار و خانواده اش دور مانده و بدون لحظه ای تردید هر روز این کوچه را می رود تا گلزار شهدای شهر...
پشت سر مادر پله ها را بالا رفتیم و رسیدیم به خانه ای که شهید در آن بزرگ شده بود. قبل از نشستن، اول از همه وارد اتاقش شدیم که مادر بخاطر مهمان ها تختش را جمع کرده بود و گوشه ای از اتاق را مزین کرده بود به تعدادی از عکس ها و حکم و لوح های تقدیر شهید...
گاهی اشک میریخت و بغضش را قورت میداد و گاهی با یادآوری خاطره ای لبخند میزد و در چهره اش نشاط را میشد دید. میگفت «من جونم به محمدحسین بسته بود، ته تغاری خانه ام بود، هر چی میگفت نه نمیگفتیم، از بس زیبا بود بهش میگفتن شهید زنده...»
صبرش مثال زدنی بود، میگفت دخترهام میگفتند تو محمدحسین را بیشتر از ما دوست داری، محمدحسینم خیلی زیبا و رعنا بود، دوست داشت مثل پدرش رزمنده باشد، حتی وقتی پدرش سوریه رفت، او هم بدون اینکه به ما بگوید اسم نوشت و همزمان با شهادت شهید «حججی» به سوریه رفت. نمی توانستم مخالفت کنم چون همیشه با پدرش سر همین موضوعات حرف میزد. عاشق کارش بود و دلش میخواست در همین راه شهید شود...

«سودابه عبدالحسینی» مادر شهید مدافع امنیت محمدحسین جمشیدی، زاده شیراز است، وقتی اسم و محل زادگاهش را گفت باز هم بهارنارنج پیچید توی مغزم، گفت آن زمان که شیراز بودم، همسایه ما که شهید شد، همسرش من را برای برادرش خواستگاری کرد. همسرم هم سپاهی بود، زمان جنگ بود و آسیب های دوران نبرد در تنش یادگار مانده بود. دو دختر و ته تغاری خدا یک پسر به ما داد. برای درمان کبد همسرم و مراحل پیوند به شیراز رفت و آمد میکردیم و چند ماهی می ماندیم. همیشه دوست داشتم شیراز زندگی کنم اما حالا چطور بروم وقتی تکه هایی از وجودم را اینجا گذاشتم...
گفتم پس اول و آخر زندگی شما به شهدا متصل است، لبخند زد اما داشت میسوخت. توان روی پا ایستادن نداشت. سوالات پشت هم پرسیده میشد و سعی، میکرد چیزی جا نماند و هر چه را که در خاطر دارد بازگو کند.
میگفت «زورم که بهشون نمیرسید، دخترها دلداریم میدادند که مادر این راهیه که خودشون انتخاب کردند» و بعد از درگیری با سارقان و تصادفی که رخ داد، خبر شهادت محمدحسین را به ما دادند و دیدم که چطور با سلام و صلوات دارند بدرقه اش می کنند. البته روز شهادت خانم حضرت فاطمه(س) بود و سه شهید گمنام هم تشییع شدند.
میگفت از وقتی محمدحسین رفته خواب و آرام ندارم، گاهی که از خستگی بیهوش میشوم و اذان میزند محمدحسینم به خوابم می آید و بیدارم میکند که نمازم قضا نشود...
صدای اذان از بادصبای گوشی هامان بلند شد، اجازه گرفتیم در همان خانه نمازمان را بخوانیم به یاد محمدحسین. لبخند زدم و مهرم را از داخل کیفم در آوردم. چشمم به زیارت عاشورا افتاد، همیشه از شهدا رزق کربلا و شهادت را خواسته ام، توی دلم گفتم تا خدا چی بخواد... همگی به صف شدیم و الله اکبر گفتیم. فضای شهدایی خانه حال دلمان را خوب کرده بود. مهمان نوازی مادر شیرازی، پایمان را زنجیر کرده بود به سفره دلش...
استکان ها و پیش دستی هایی که برای پذیرایی جلوی ما گذاشته بود را جمع کردیم و شستیم.
همکارم کاغذ دور گلدان را که باز میکرد میگفت هر روز آبش بدهید، گل هایش بوی یاس می دهند. این گلدان برای کسانی تهیه شده بود که امسال کربلا رفته بودند، حالا این یکی قسمت شما شده. پیامک های داخل گوشیش را بالا پایین کرد و رو به مادر شهید گفت «آبان ماه می خواهم به جمکران بروم، با من می آیید ...» مادر شهید لبخندی زد و با استقبال قبول کرد و گفت «از وقتی محمد حسینم رفته همیشه دوستای خوبی سر راهم قرار میگیره و من رو از تنهایی در میارند، میام»
کم کم دل هایمان را جا گذاشتیم پشت پنجره ای که مادر شهید از طبقه دوم آپارتمان داشت بدرقه مان میکرد. گوشی ام زنگ خورد، پشت خط کسی که انتظارش را نداشتم گفت حاضری یک هفته بری کربلا... دهانم خشک شده بود جوابی نداشتم بدهم گفتم بعدا تماس میگیرم. حال همه همکاران دگرگون بود ولی حس مشترک یک حال خوب.
نصف روز تمام شده بود و باید تند تند به تکالیف بچه ها رسیدگی میکردم. دلم اما بی تاب بود. زیارت عاشورا را برداشتم و رفتم مزار شهید گمنام شهرمان.«محمدحسین» انگار داشت با آن چشمان کاسش نگاهم میکرد. دستم خورد به تربتی که یادم رفته بود دوباره به همکارم بدهم...
محمدحسین جمشیدی متولد ۱۱ خرداد ۱۳۷۶، در سن ۲۷ سالگی، ساعت ۲ نیمه شب ۱۳ آذر ۱۴۰۳ در حین عملیات تعقیب خودروی سارق حرفهای، در محور خمام به خشکبیجار در محدوده روستای کتهسر به همراه دوتن دیگر از همکارانش، به توفیق شهادت رسید. وقتی که ما دم از شهادت میزنیم، محمدحسین شهادت را زندگی کرده بود.
نظر شما