به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از گیلان، نوشین کریمی: صبح (پنجشنبه، ۵ تیر) تشییع پیکر شهید فلاحی در سنگر بود. دیدن حال و روز خانواده اش در طاقتم نبود. مخصوصا آنجا که تنها یادگارش که یک پسر ۱۱ ساله بود از یک طرف سرش را می گذاشت روی شانه های پدربزرگ داغدیده و از طرف دیگر دست مادرش را محکم گرفته بود. صدای نوحه از آغاز محرم خبر میداد و تلاقی خون و مقاومتی که اینروزها در ایران همیشه قهرمان با کشته شدن فرماندهان ارشد نظامی، نخبگان و مردم بیگناهمان، شاهدش بودیم عطر شهادت را در فضا پراکنده بود.
ولی اینجا در این تصویر به جای من این پسر برای پدر روضه می نوشت...
منتظر پیکر پدر شهیدش بودیم. دیدم دارد توی ذهنش خاطراتش را مرور میکند، دانه دانه انگشتانش را شمرد و از مادر پرسد «باز هم منو میاری اینجا، میشه تولد بابا رو زودتر بگیریم... چند روز دیگه باید تولد میگرفتیم!» و مادر که داشت خودش را آرام نشان میداد گفت «پدر میدونست تو چه مرد قوی و محکمی هستی، آره، حتما دوباره میارمت اینجا...»
از یکی از بستگانشان که کنارم ایستاده بود تاریخ تولد شهید را پرسیدم. جواب داد «متولد ۱۹ تیر ۶۱» و افسوش خوردم که چقدر این روزهای باقی مانده تا تولد پدر، در انگشتان این فرزند شهید باید بلند و بلندتر شوند...
مانند مردهای بزرگ، با مسئولینی که به سراغش میرفتند دست میداد و با متانت رفتار میکرد... به ساعتم نگاهی انداختم باید خودم را به رشت میرساندم. تشییع پیکر ۱۶ شهید حمله تروریستی به آستانه اشرفیه هم قرار بود در میدان شهدای ذهاب برگزار شود.
همانجایی که رزمندگان سلحشور گیلانی در دوران هشت ساله جنگ تحمیلی در رشت با هم جمع شده و از زیر دود اسپند و سایه قرآن بدرغه میشدند.
همانجایی که با هشت هزار شهید گیلانیمان وداع کردیم و برایشان نماز میت خواندیم ...
آفتاب داشت مغزم را می سوزاند. صورتم گُر گرفته بود و عطش گلویم را خراش میداد... اما احساس تکلیف میکردم که این گرما را نادیده بگیرم. آخر جگر گوشه های سرزمینم در آتش سوخته بودند. پیکرهایشان اربا اربا شده بود و خونشان با رد پای محرم عجین بود.
خیلی هایشان از سادات بودند. خردسال و کودک، دانش آموز، زن، کهنسال و... در بین جمعیت به هر کسی که نگاه میکردم چشمش اشک بود و دلش تنگ در قفس سینه محبوس.
مداح یکی یکی تابوت ها را نشان میداد و میگفت اینکی سوخته بود، این یکی سر نداشت، این یکی... و صدای شیون و وامصیبتا میرفت تا آسمان شهر بالا.
وقتی عکس شهدا در دست مردم میچرخید یک دل سیر به سینه میچسباندند و هق هق گریه شان عرق شرم پیشانیم را بیشتر میکرد.
من داشتم فیلم و عکس میگرفتم تا روایت کنم تمام این لحظات را برای تاریخی که باید خوانده شود در ایران فردای ما، اما دلم بی قرار بود برای گریه کردن، برای فریاد زدن، برای اینکه دنبال تابوت ها بدوم و التماسشان کنم نروید، بمانید و منه جا مانده را با خود ببرید، اما دریای خروشان مردم دلسوخته احساسش بیشتر بود، نمیگذاشت دستم به تابوتی برسد و نگهش دارم...
بی اختیار میرفتم تا اینکه جمعیت مرا چسباندند به یک آمبولانس. سربازها گفتند این ماشین دو کودک است، هدایتشان کنید این سمت و من خیره مانده بودم این پروانه های سوخته چه عاشقانه در زلالترین فصل زندگیشان اوج گرفته اند و رسیده اند به عرش اعلی...
یکی یکی آمبولانس های دیگر از تابوت های عزیزانمان پر شد و راه افتادند به مقصد بعدی و ما جامانده ها که دنبال هر کدامشان می دویدیم نمی رسیدیم...
نظر شما