روز بزرگداشت سعدی، از زبان سعدی

سعدی «کتاب گلستان» را با ذکر حکایت های مختلف در هشت باب به عدد هشت درب بهشت، به پایان رسانده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگ و اجتماع خبرگزاری شبستان،  دکتر «محسن معارفی» رایزن فرهنگی جمهوری اسلامی در تانزانیا یادداشتی اختصاصی برای خبرگزاری شبستان به مناسبت نام گذاری اول اردیبهشت، روز بزرگداشت سعدی از زبان سعدی نوشت که در ادامه مشروح آن تقدیم حضورتان می شود.

روز بزرگداشت سعدی، از زبان سعدی

جناب سعدی در مقدمه ی کتاب گلستان، خاطره ای نقل می کند که همان خاطره باعث شده اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی نامگذاری شود. خاطره ی او به نثر روان را می توان اینگونه نقل کرد که شب اول اردیبهشت بود و من در خلوت خودم به روزگار گذشته ام فکر می کردم و به عمر از دست رفته ی خود حسرت می خوردم. آه می کشیدم و اشک می ریختم و برخی اشعارم در مذمت دنیا و غفلت از عمری که به غفلت سپری شده را زمزمه و خودم را با آن نصیحت می کردم:

هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می کنی نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روزه دریابی

خجل آنکس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل

باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنان هوسی

وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار

دوستی را نشاید این غدّار

نیک و بد چون همی بباید مرد

خنک آنکس که گوی نیکی برد

  برگ عیشی به گور خویش فرست

کس نیارد ز پس تو پیش فرست

عمر برفست و آفتاب تموز

اندکی مانده و خواجه غرّه هنوز

روز بزرگداشت سعدی، از زبان سعدی

از چند وقت پیش نیز این فکرها بیشتر به سراغم می آمد. آن شب دیگر تصمیم خودم را گرفتم که گوشه نشینی و عزلت اختیار کنم، شعری نگویم و چیزی نسرایم و مطلبی ننویسم. در بقیه ی عمر سکوت اختیار کنم و به عبادت پروردگارم مشغول شوم.

گویا یکی از ملازمان من، چندی قبل به یکی از دوستان صمیمی و خوش مشرب من گفته بود که سعدی میخواهد گوشه نشین شود و این روزها حال خوشی ندارد. همان شب اول اردیبهشت این دوست صمیمی من به مهمانی من آمد. از راه که رسید مثل همیشه شروع کرد به شوخی و مزاح تا مرا شاداب و حال دلم را عوض کند و من که حال خوشی نداشتم، اعتنایی به شوخی های او نکردم و با آنها نخندیدم و همراه نشدم. دوست عزیزم رنجیده خاطر شد و گفت: من نمی دانم این چه تصمیمی است که گرفته ای؛ ولی مثل تو حیف است صحبت نکند. دریغ است که ذوالفقار علی در غلاف باشد و زبان سعدی در کامَش خاموش. تا مثل گذشته با من صحبت و خوش و بش نکنی از اینجا نمی روم و ...

خلاصه این قدر با شوخی و جدی گفت و گفت که بی ادبی بود با او صحبت نکنم. به ناچار شروع کردم با او صحبت کردن و احوال پرسیدن و چیزی در جواب او گفتن. گفت: این روزها هوای شیراز خیلی بهاری شده است و فردا اول اردیبهشت است، بیا با هم بیرون برویم تا حال و هوایت عوض شود. قبول کردم و با او به بیرون رفتم. روز زیبایی بود؛ آواز خوش پرندگان در کنار گل های تازه شگفته، با شبنم برگهایشان حال دل هر رهگذری را خوب می کرد. همان شب یکی از دوستان، ما را به بستانی خوش آب و هوایی که منظره‌های چشم‌نوازی از کوه و دشت و درخت و رود و گل و میوه داشت، دعوت کرد. رفتیم و آنجا خوابیدیم. صبح فردا دوستم را دیدم که صبح زود رفته و دامنی از گلهای بهاری مختلف جمع کرده است و می گوید این ها را خوب است با خود ببریم. من به او گفتم این گلها عمر کوتاهی دارند و به زودی سرسبزی و طراواتشان از دست می رود و دل بستن به چیزی که پایداری ندارد، شایسته نیست.

گفت پیشنهاد تو چیست؟ گفتم نمی دانم ولی باید اندیشید چطور شادی و خرمی پایداری به ارمغان ببریم؛ باید مثلا گلستانی از اشعار و حکمت های زیبا بنویسم که گذشت ایام و باد پاییزی نتواند آن را از بین ببرد. و یک ورق چنین کتاب گلستانی از یک طبق گل ارزش بیشتر و خرمی پایدارتری دارد. تا این جملات را گرفتم، سریع دوستم دامنش را باز کرد و هر چه گل جمع کرده بود را ریخت و دامن من را گرفت و گفت: بسم الله. قول دادی گلستانی بنویسی و باید انجام بدهی؛ الوعده وفا. گلستانی بنویس که گذشت ایام نتواند آنرا از بین ببرد. خلاصه اینقدر اصرار و پافشاری کرد که همان روز مرا مجبور نمود دست به کار شوم و با زبان و سبک خودم، چند حکایت درباره ی حسن آداب معاشرت بنویسم. این دوست عزیز اینقدر مرا سرحال آورد که هنوز بهار تمام نشده بود که «کتاب گلستان» را با ذکر حکایت های مختلف در هشت باب به عدد هشت درب بهشت، به پایان رساندم. سعی کردم در کتاب گلستان هر چه شعر و سخنی می گویم از خودم باشد و از سخن دیگران قرض نگیریم تا کتاب بهاری گلستان طراوت مضاعفی که قبلا آنرا ندیده و نچشیده، نصیب خواننده کند.

کهن خرقه ی خویش پیراستن

به از جامه ی عاریت خواستن

و چون میدانستم جوانان و بلکه عموم مردم نصیحت شنیدن را دوست ندارند، این داروی تلخ نصیحت را با شهد شیرین کلمات فارسی واشعار زیبا تزیین کردم تا زود نصایح را پس نزنند و چه بسا در زندگی به کارشان آید. خلاصه اینکه بخشی از عمرم را نیز صرف نگارش این کتاب تربیتی کردم. خداوند خودش از ما قبول کند. چه بسا صاحبدلی با خواندن این کتاب، برای من طلب مغفرت و آمرزش کند. همه ی ما می رویم و از ما فقط همین ها می ماند.

بماند سال ها این نظم و ترتیب

ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی

غرض نقشیست کز ما باز ماند

که هستی را نمی بینم بقایی

حکایت های گلستان سعدی با چند داستان زیبای گلچین شده:

حکایت از باب دوم در اخلاق درویشان

یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می آید؟ گفت: بلی، هروقت که خدای را فراموش می کنم.

هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند

وان راکه بخواند به درِ کس ندواند

دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.

شنیدم که مردان راه خدای

دل دشمنان را نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام

که با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

در برابر چو گوسپند سلیم

در قفا همچو گرگ مردم خوار

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه ی شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به ازآن که در پوستین خلق افتی.

نبیند مدعی جز خویشتن را

که دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدا بینی ببخشند

نبینی هیچکس عاجزتر از خویش

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان

بخواند آیدش بازیچه در گوش

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست.

نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد

بماند نام بلندش به نیکویی معروف

زکوة مال به در کن که فضله رز را

چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور

نبشته‌ست بر گور بهرام گور

که دست کَرَم بِه که بازوی زور

کد خبر 1812113

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha