((در سال 1341 در روستای "کلاگر محله" شهرستان "قائمشهر" به دنیا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. پدرش فاقد زمین کشاورزی بود و روی زمینهای دیگران کار می کرد. به همین سبب خانواده اش از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبودند. علی اصغر پیش از آغاز دوران تحصیل رسمی درمدرسه به مکتبخانه رفت و به فراگیری قرآن پرداخت.))
مادر شهید می گوید:
روز اول محرم بود، من تو مسجد مشغول آشپزی برای شام بودم که همان روز هم اصغرم به دنیا آمد.
برادراش رو خیلی دوست داشت وقتی برادر کوچکش یاسر تو خونه بازی می کرد، همش غرق تماشای بازی یاسر می شد و تشویقش می کرد. یاسر تو حیاط تاب بازی می کرد، اصغر می خندید، خوشحال می شد و می گفت: مادر ببین بچه به این کوچیکی رزمنده ایه برای خودش.
قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهید بود که شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه کیست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، کاغذی بر روی سینه جنازه قرار داشت و نوشته بود:
«شهید علی اصغر خنکدار سرباز امام زمان (عج)»
پدر شهید می گوید:
اصغر به اتفاق دوستاش همیشه تو مسجد یا تکیه، مراسم روضه می گرفتند. 2ماه، بعدازظهرها من مسئول تدارکات (چایی ریختن) مراسم اونا بودم.
اصغر و اسکندر مؤمنی هر دو شون دانشگاه ثبت نام کرده بودند، بعد از ثبت نام، دو تایی رفتند به جبهه. اصغر بهم گفت: اگر امتحان شروع شد به ما زنگ بزن تا برگردیم و امتحانمون رو بدیم. چند روز مونده بود به امتحان که با اصغر تماس گرفتم تا بیاد. بعد از 15 روز سر و کله اصغر پیدا شد. گفتم: چرا نیومدی امتحان بدی؟ سرش پایین بود، گفت: پدرجان! کدام دانشگاه از آن دانشگاه الهی جبهه، بهتر است؟!
اصغر، اسکندر مومنی و حمیدرضا رنجبر، این سه نفر، بچه های محل رو جمع می کردن و براشون جلسات مذهبی و اخلاقی میذاشتن. حتی پیشنهاد کرده بودن: همه ما عروسیمون رو تو مسجد برگزار کنیم و وقتی شهید هم شدیم ما رو تو مسجد دفن کنند. که همینطور هم شد ما عروسی اصغر و خیلی از بچه های دیگه رو تو مسجد گرفتیم و جنازه شون رو هم تو مسجد دفن کردیم.
اصغر اولین کسی بود که برای تبلیغات و بردن نیروی مردمی به جبهه، به نقاط مختلف شهر می رفت، سخنرانی هم می کرد و در مسجد صبوری، عشقی و جامع گونی بافی، نیروها را برای اعزام به منطقه آماده می کرد. در مازندران اولین تجمع نیرو جهت اعزام را اصغر و دوستانش در قائمشهر انجام دادند. در حال آماده کردن نیروها بود، بهش زنگ زدم و گفتم: باباجان، بیا خانومت فارغ شده، ده دقیقه هم که شده بیا بچه ات را ببین و برو. اومد بیمارستان چند دقیقه ای موند و دوباره به شهر رفت چون فردای اون روز باید برای عملیات والفجر6 نیروها را اعزام می کردند.
چند روز بعد از شهادت اصغر دیدم شخصی آمد به منزل ما. خیلی گریه و ناله می کرد. ازش پرسیدم: شما شهید را از کجا می شناسید؟ گفت: شهید، جان منو نجات داد. گفتم: چطور؟ گفت: با منافقین همکاری داشتم، دو بار هم دستگیر شدم، می خواستن منو اعدام کنند، منم به شهیدخنکدار قول دادم از کارام توبه کنم که شهید خنکدار جان منو نجات داد و نذاشت منو اعدام کنن.
اصغر در روز عروسیش حتی یک دست لباس نو هم نخرید. کاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفیقش بود. کفشش هم اصلاً معلوم نبود برای کیه. به هیچ وجه لباس نو نمی پوشید. مثلاً: اگر یک پیراهن نو می خرید، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه.
اصغر همیشه بچه ها و داداش کوچکش رو روی پای خودش می ذاشت و دائماً این دعا رو می خوند: «یا دائم الفضل الی البر...»
همسر شهید می گوید:
شب عروسی، مراسم دعای کمیل گذاشتیم و آقای خرسند دعا رو خوند. روز عروسی ما در مسجد امام صادق(ع) کلاگرمحله قائمشهر برگزار شد که مادر شوهرم می گفت: مردم سه سری ناهار خوردند و تا ساعت 4 بعدازظهر داشتند ناهار می دادند؛ خیلی شلوغ بود. روز تشییع جنازه اصغر هم مردم سه سری داشتند تو مسجد ناهار می خوردند و حدوداً 400 کیلو برنج پختند.
روز عروسی که اومدند منو ببرند به خونه داماد، من چادر سفید سرم کرده بودم. فردای روز عروسی اصغر بهم گفت: چرا چادر سفید سرت کردی؟ گفتم: اگه چادر سیاه مینداختم سرم، دیگه معلوم نبود عروس کیه؛ اصغر ناراحت شده بود و گفت: من خیلی خجالت کشیدم جلوی دوستا و همکارام که تو چادر سفید پوشیدی.
اصغر دو سال در جنگل به عنوان فرمانده طرح جنگل در مبارزه با منافقین در جنگل های هشت پر گیلان ، آمل، قادیکلا قائمشهر و گلستان حضور داشت.
زمانی که کلاس اول دبیرستان بودم، مجرد بودم، خواب می بینم با یک فرد پاسداری ازدواج می کنم که چهار خواهر داره. این پاسدار شهید می شه و من می بینم سر قبر یک شهیدی نشسته ام و دارم فاتحه می خونم. چهار تا خواهر شهید هم دور تا دور قبر نشسته اند. از رادیو و تلویزیزون برای مصاحبه میان. خواهران شهید هم به من اشاره می کنند و می گن: برید از همسر شهید مصاحبه بگیرید. من ناراحت شدم و گفتم: شما چرا به من می گید: همسر شهید؟! من مجردم. بعد از یک سال، پاسداری به نام علی اصغر خنکدار به خواستگاریم آمد که چهار خواهر داشت. حتی خواهران شهید در خواب فامیلی خودشون رو هم گفته بودند که من یادم نمیومد. بعد از ازدواج وقتی که دوتا بچه داشتم دیگه مطمئن شده بودم که خواب دوران مجردیم تعبیر نشدنیه، خوابم را به اصغر گفتم و گفتم: دیگه تو شهید بشو نیستی. ولی اصغر گفت: تو به خوابت می رسی، و خوابت عین واقعیته، من ایندفعه می رم و دیگه برنمیگردم و همینطور هم شد.
وقتی مراسم عقدمون، روحانی رفت خطبه عقد رو بخونه کسی بهم چیزی نگفته بود که مثلاً: شما بعد از سه بار جواب بله را بدهید. من خیلی خجالت می کشیدم؛ بعد از چندین بار تکرار خطبه عقد توسط آقا، آقا گفت: حتماً عروس خانوم لفظی می خوان؛ برادرم محمدرضا(شهید محمدرضا مسرور) که شهید شد خیلی شوخی می کرد، گفت: بله! آقا گفت: مگه تو می خوای ازدواج کنی؟! کلی خندیدیم. به اصغر گفتند: باید لفظی بدی، اصغر هم هیچ اطلاعاتی از این چیزا نداشت و هرچی تو جیبش بود داد به من و گفت: تو منو خالی کردی.
کتاب حضرت فاطمه زهرا(س) را گرفته بودم و چندتا شعر از توش در آوردم و تو ماشین در حال رفتن به مراسم عروسی بودیم که به بچه ها این شعرها رو دادم و گفتم زمزمه کنید.
انقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه.
آخرین باری که به مرخصی آمده بود خیلی ناراحت بود گفتم: چی شده که انقدر ناراحتی؟ گفت: یکی از بچه هایی که با هم جبهه بودیم و با هم به مرخصی آمده بودیم، امروز صبح فوت کرده. همسرش وقتی برای نماز صبح می خواست بلندش کنه دید سکته کرده و فوت کرده؛ خیلی دوست داشت شهید بشه. آدم یکسال و نیم تو جبهه باشه و شهید نشه و بیاد تو خونه فوت کنه؟!! اگر من هم شهید نشم چی؟!! همش آرزوی شهادت می کرد.
یاسر خنکدار، برادر شهید می گوید:
یادم میاد سه ساله بودم. روزی اصغر آقا روبروی من دو زانو نشست و با زبانی مهربانانه و بچه گانه به من گفت: داداشی من، یه وقت حیوونی رو اذیت نکنی. اونا ناراحت میشن. شاخه ی درختا یا گُلها رو نکَنی، اگه این کارها رو بکنی خدا ناراحت میشه از دستت. این توصیه ها با توجه به فهم و درک من تو اون سنین، خیلی برایم پذیرا بود.
حجة الاسلام دکتر مسرور می گوید:
قبل از عملیات والفجر8 که بهمن ماه بود، هوا هم خیلی سرد بود و برای استحمام، آبگرم هم نداشتیم. دیدم شهیدخنکدار سر و صورت و تنش خیسه، گفتم: چرا سرت خیسه؟ گفت: مگه نمی دونی؟! گفتم: چی رو؟! گفت: امشب عملیات داریم من غسل شهادت کردم. با اون آب سرد تو اون هوای سرد با اطمینان قلبی غسل شهادت کرده بود.
رحمت آهنگری می گوید:
سخنرانیهای شهید خنکدار در میدان صبحگاه هفت تپه برای ما بچه های گردان امام محمدباقر(ع)،سخنرانیهای تکان دهندهای بود که با لحنی عارفانه و عاشقانه ما رو به توکل بر خدا و توسل بر ائمه اطهار وطلب استغفار دعوت می کرد. و همیشه این آیه رو تو سخنرانیهاش میگفت: «سبحان من یرانی و یعرفه مکانیو یسمه کلامی و یرزقنی ان یسانی» و من مدام بی اختیار اشک می ریختم، واقعاً همه ما منقلب می شدیم.
چند ماه قبل از عملیات والفجر 8 شبی خواب دیدم، عملیات مهمی در پیش داریم و در اون عملیات حاج اصغرخنکدار و فرماندهان دیگه ای به شهادت می رسن. من هم وقتی به هفت تپه اعزام شدم، برحسب اتفاقبه گردان امام محمد باقر(ع) منتقل شدم. حاج اصغر هم تو این گردان بود و هر زمان می دیدمش یاد خوابم می افتادم و تو دلم میگفتم: این به زودی شهید میشه. یکبار دیگه وقتی در حال آموزش تو "بهمن شیر" بودیم همون خواب رو، کاملتر دیدم که توعملیات پیروز میشیم و فاو رو فتح میکنیم. بالاخره خواب من هم تعبیر شد و در عملیات والفجر8 فرماندهانی همچون سردارشهیدعلی اصغر خنکدار، سردارشهید قربان کهنسال، سردارشهید نورعلی یونسی، شهید گلزاده و حجة الاسلام داودی شهادت رسیدند.
حاج محمدعلی روحانی می گوید:
وقتی به همراه بچه های اطلاعات به گشت و شناسایی می رفتیم و بر می گشتیم، می دیدیم ظرف های غذامون شسته شده. از هر کی می پرسیدیم اینا رو کی شسته جواب نمی داد. چند روز گذشت. تو این فکر بودیم که کی این کارها را انجام می ده. یه روز زودتر از زمان مقرر به محل استقرارمون برگشتیم تا ببینیم کی ظرف ها رو می شوره؛ دیدیم باز هم ظرف ها شسته شده و این بار کنار سنگر فرماندهی گردان چیده شده تا خشک بشه. رفتیم تو سنگر از اصغر آقا سوأل کردیم، این ظرف ها را کی شسته که کنار چادر شما چیده شده؟ از سکوتش متوجه شدیم که کار خودشه.
قبل از عملیات والفجر 8 من و اصغرآقا در پایگاه شهید بهشتی اهواز داشتیم قدم می زدیم و در رابطه با مسائل روز صحبت می کردیم. در حین صحبت اصغرآقا گفت : « یه کاری دارم که می خوام به حاج مرتضی قربانی بگم ولی خجالت می کشم.» گفتم : « در مورد چیه؟» کمی مکث کرد و گفت: « ما صد در صد شهید میشیم. بعد از ما خانواده مون بی سرپرست می شن ؛ می خوام به حاج مرتضی بگم: به من یه وامی بده تا سرپناهی برای همسر و بچه هام بسازم.» من حرف هاشو تأیید کردم. با هم به طرف ساختمون فرماندهی لشکر رفتیم . به چند قدمی اتاق فرماندهی نرسیده بودیم که اصغرآقا ایستاد. گفتم: «چی شد؟» با حالت خاصی که بیشتر به چهره آدمای پشیمون می خورد، گفت: «شیطان رو ببین! داشت چی کار می کرد؟! یادم رفت که خدا کفیل زن و بچه ام خواهد بود.» گفت: برگردیم. در بین راه هِی استغفار می کرد.
اصغرآقا، قبل از عملیات والفجر 8 روحیه عجیبی داشت و همش اظهار دلتنگی و بی قراری می کرد و می گفت: از قافله شهدا عقب موندم شهدا منو تنها گذاشتن. هر چه به لحظه عملیات نزدیکتر می شد حالات اصغرآقابیشتر تغییر می کرد. چهره اش نورانی تر می شد و احساس می کردم که شهید میشه. وداع اصغرآقا با شهید بلباسی، هرگز از یادم نمی ره که عاشقانه و عارفانه همدیگه رو در آغوش می کشیدن و گریه می کردند.
مجید خانقلی می گوید:
قبل از عملیات والفجر8 وداع جانسوز اصغرآقا با برادرش اکبر در میان نخلستان های اروندکنار که انگار با آگاهی کامل بود و هرگز این دو برادر در هیچ عملیاتی با هم خداحافظی نکرده بودند، وداع عجیبی بود که نشان از شهادت داشت. برگه ای هم در دست اصغرآقا بود که در آن نوشته شده بود:«خدایا من دیگر سبکبال شدم»
بعد از شهادت شهید خنکدار، استاندار وقت مازندران، مرتضی حاجی می گفت: من در سخنرانی هیچ کسی شیفته نشده بودم مگر در سخنرانی های شهید خنکدار که تأثیر زیادی روی من می گذاشت.
سردار مرتضی قربانی می گوید:
وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه کمرم را گرفتم و گفتم: خدایا دیگه گردان امام محمد باقر(ع) از دستم رفت.
اگر ما چند نفر مثل علی اصغر داشتیم هیچ مشکلی نداشتیم . اصغر خنکدار شیر بیشه اسلام بود. خدا می داند هر وقت او را می دیدم روحیه ام صد در صد عوض می شد. حرف زدن او به انسان طمأنینه می داد، برخوردهای بسیار اسلامی و سنگین داشت. تدبیر و شجاعت و شهامتش مثال زدنی بود. قبل از عملیات والفجر 8 او را چند بار برای شناسایی فرستادم و وقتی بر می گشت، روحیه جدیدی به ما می داد.
سردار اسکندر مؤمنی، رئیس پلیس راهور کشور، می گوید:
من، اصغر و شهیدحمیدرضارنجبر از بچگی با هم بزرگ شدیم و لحظه به لحظه با هم و تو خونه همدیگه بودیم و عین سه تا برادر بودیم. شخصیت اصغر از کودکی ساخته و پرداخته شده بود. هیچ وقت زیر بار زور نمی رفت و اگه چیزی رو حق می دونست، ایستادگی می کرد و به هیچ وجه عقب نشینی نمی کرد. در عین حال اگه دو نفر دعوا هم می کردن، همیشه سعی می کرد طرف مظلوم رو بگیره. کمک به مستمندان از خصوصیات اخلاقی اصغر بود. با توجه به این که بچه روستا بود و پدرش هم کشاورز بود و وضع مالیشون هم خوب نبود، تا اونجا که از دستش بر می اومد به مستمندان کمک می کرد و اگر هم نمی تونست کمکی بکنه غصه می خورد و ناراحت بود.
در سخت ترین شرایط جنگی تو چهره اش خستگی و تردید و دودلی دیده نمی شد. در جریان عملیات جنگل قائمشهر، اصغر فرمانده گردان بود و من جانشینش بودم. بعد از مدتی که داخل جنگل بودیم متوجه شدم که اصغر مریض شده. گفتم: اصغر، بهتره بری و استراحت کنی وضعیتت خوب نیست و بدتر میشی. گفت:«من هستم و تحمل این جا رو دارم .» ولی بیماری اش سخت تر شد و چند بیماری با هم اون رو از پا انداخته و از نظر جسمی بسیار ضعیفش کرده بود. بالاخره با یک قاطر اصغر رو به عقبه منتقل کردیم. فکر می کردیم اصغر به شهر رفته و می ره بیمارستان. ولی نرفت و در نزدیک ترین پایگاه جنگل موند و استراحت کرد تا حالش بهتر بشه و بعد از بیست و چهار ساعت به ما ملحق شد.
مهرعلی ابراهیم نژاد می گوید:
قبل از عملیات والفجر6 سردار صحرایی فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) و محور دوم لشکر بود. فرماندهان تصمیم گرفتند، شهیدبلباسی فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) بشه و شهید خنکدار هم فرمانده گردان مالک بشه ولی شهید خنکدار چون قبلاً هم سابقه حضور در گردان امام محمد باقر(ع) رو داشت، به هیچ وجه دوست نداشت از این گردان و دوستانش جدا بشه و اصرار داشت بمونه، که فرماندهان مخالفت کردن و گفتند: ما بلباسی را برای فرماندهی گردان امام محمد باقر(ع) معرفی کردیم و شما هم جایگاهتون فرمانده گردانیه و باید فرمانده گردان بشید و باید گردان مالک رو تحویل بگیرید. ولی باز هم شهید خنکدار قبول نکرد و با اینکه در آن مقطع از شهید بلباسی بالاتر هم بود، گفت: من اصلا نیروی بلباسی هستم؛ من بعنوان نیروی زیر دست بلباسی کار میکنم و برام هیچ فرقی نمیکنه. که با سماجت شهیدخنکدار، فرماندهان تصمیم گرفتند: شهید خنکدار را به عنوان جانشین گردان امام محمدباقر(ع) و با حفظ سمت جانشین سردار صحرایی در محور دوم لشکر منصوب کنند. که در جریان عملیات والفجر8 سردار عبداله عمرانی فرماندهی محور دوم را بر عهده داشت.
حاج اکبر خنکدار (برادر شهید) می گوید:
زمانیکه اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره.
با شروع جنگ اصغرآقا با 20 تا از بچه های قائمشهر عضو گروه شهید چمران می شن و در جنگ های ایزایی شرکت میکنن. اصغرآقا در پل کرخه مجروح می شه. پدرم رفت جنوب پیش شهید چمران و با موافقت شهید چمران، بعد از دو هفته میان خونه. پیراهن ترکش خورده ش رو هم با خودش آورده بود؛ منم کلاس اول دبیرستان بودم و با افتخار که برادرم جبهه رفته و ترکش خورده، پیراهنش رو تو مدرسه می پوشیدم و به همراه بچه ها جاهای ترکش خورده پیراهن رو می شمردیم که یادم میاد 13 تا سوراخ بود.
اصغرآقا ،سردار شهید حمیدرضا رنجبر و سردار اسکندر مؤمنی کسانی بودند که از کودکی با هم بزرگ شده بودن؛ یعنی شب و روزشون با هم بود و همش تو خونه همدیگه بودن و عین سه تا برادر تنی بودن که اصغرآقا و حمید پرواز کردند و سردار مؤمنی به عنوان یادگار از جمع سه نفری اونا موندنی شد. وقتی حمید شهید شد اصغرآقا تو جنگل به عنوان فرمانده گردان با جانشینش سردار مؤمنی در حال مبارزه با منافقین بودند که وقتی خبر شهادت حمید را به اصغرآقا دادند. دیگه شب و روزش شده بود گریه در فراق حمید. یادم نمی ره شبی که حمید رو دفن کردیم تا صبح اصغرآقا سرقبر حمید قرآن می خوند و گریه می کرد. خیلی به حمید وابسته بود که حتی اسم پسر خودش را به یادگار حمید گذاشت. بعد از شهادت حمید وقتی به مرخصی می آمد شبها می رفت سرقبر حمید و تا صبح گریه می کرد و قرآن می خواند که پدر و مادرم می رفتند دنبالش و به زور اصغرآقا رو می آوردند خونه.
اصغرآقا یقین داشت به شهادت میرسه چون چندبار به ما گفته بود که دیگه اینجا موندگار نیست اون دنیا منتظرش هستند. حمید هم به خوابش اومده بود و بهش گفته بود: کارهایت را برس، مبارزاتت را انجام بده، ما جایی برای تو آماده کرده ایم بزودی میای پیش ما.
یه روز من از جبهه اومده بودم خونه دیدم اصغرآقا و سردار شهید قربان کهنسال از جنگل اومدند؛ گفتم: داداش من می خوام همراه شما به مبارزات جنگل بیام. گفت: جبهه واجب تره، مبارزه با بعثی ها صفای دیگه ای داره ما هم به زودی میایم جبهه.
در عملیات والفجر6 اصغرآقا به عنوان فرمانده گردان با سردار مؤمنی بعنوان نیروهای طرح لبیک به دهلران اومده بودند. در حین عملیات اصغرآقا دوتا ترکش می خوره به گوش و پهلوش، یک گلوله هم به سمت چپ سرش می خوره و مقداری از پوست و گوشت سرش را می کَنه. به هیچکس نگفت، فقط بچه های امداد سرش رو پانسمان کردن و یک کلاه آهنی گذاشت سرش تا کسی نفهمه مجروح شده و روحیه نیروها با دیدن وضعیت فرمانده پایین نیاد.
سید حبیب حسینی می گوید:
شهید خنکدار در هنگام وداع، شهید بلباسی را در آغوش گرفته بود و رهایش نمی کرد. در بین خداحافظی بچه ها، وداع آن دو نفر از همه تماشایی تر بود. دقایقی قبل از عملیات والفجر8، علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ها به سمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچه ها! به خدا سوگند من کربلا را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شید کربلا را ببینید. از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش. آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. به صورتش خیره شدم، چون قرص ماه می درخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود.
(( پیکر سردار شهید علی اصغر خنکدار در گلزار شهدای مسجد امام جعفرصادق(ع) روستای" کلاگر محله"در شهرستان "قائمشهر" به خاک سپرده شد و در مراسم تدفین به سفارش شهید از چهل مومن امضا، گرفته شد و به همراه شهید در قبر گذاشته شد. یک سال بعد در جریان عملیات کربلای 5 برادرش "جعفر خنکدار" هفده ساله به شهادت رسید. سه سال بعد در تاریخ 4 مرداد 1367 در روزهای آخر جنگ "محمد باقر خنکدار" در منطقه عملیاتی جزیره مجنون به اسارت دشمن در آمد و در سال 1369 به آغوش خانواده بازگشت. ))
پایان پیام/
نظر شما