توصیف لحظه تولد مهدی موعود(ع) به روایت حکیمه خاتون

ابومحمّد(ع) فریاد برآورد که اى عمّه! فرزندم را به نزد من آور! او را نزد وى بردم و او 2 کف دستش را گشود و فرزند را درمیان آن قرار داد و 2 پاى او را بر سینه خود نهاد. سپس زبانش را در دهان او گذاشت و . . .

خبرگزاری شبستان: یکی از روایت های مهمی که درباره میلاد حضرت مهدی(عج) وارد شده است، روایتی است که از زبان حکیمه دختر امام جواد(ع)، شیخ صدوق در کتاب کمال الدین نقل می کند. در این روایت که 2 بار در کتاب کمال الدین نقل شده است. دختر امام جواد(ع) زمانی را توصیف می کند که امام زمان ارواحنا فداه از مادرش نرجس(ع)متولد می شود.


حکیمه دختر امام جواد(ع) گوید: امام حسن عسکرى(ع) مرا به نزد خود فراخواند و فرمود: اى عمّه! امشب افطار نزد ما باش که شب نیمه شعبان‏است و خداى تعالى امشب حجّت خود را که حجّت او در روى زمین است، ظاهر سازد. گوید: گفتم: مادر او کیست؟ فرمود: نرجس، گفتم: فداى شما شوم اثرى در او نیست، فرمود: همین است که به تو مى‏گویم، گوید آمدم و چون سلام کردم و نشستم نرجس آمد کفش مرا بردارد و گفت: اى بانوى من و بانوى خاندانم حالتان چطور است؟ گفتم: تو بانوى من و بانوى خاندان من هستى، گوید: از کلام من ناخرسند شد و گفت: اى عمّه جان! این چه فرمایشى است؟ گوید: بدو گفتم: اى دختر جان! خداى تعالى امشب به تو فرزندى عطا فرماید که در دنیا و آخرت آقاست، گوید: نرجس خجالت کشید و استحیا نمود.


و چون از نماز عشا فارغ شدم، افطار کردم و در بستر خود قرار گرفته و خوابیدم و در دل شب براى اداى نماز برخاستم و آن را به جاى آوردم درحالى که نرجس خوابیده بود و رخدادى براى وى نبود، سپس براى تعقیبات نشستم و پس از آن نیز دراز کشیدم و هراسان بیدار شدم و او همچنان خواب بود سپس برخاست و نماز گزارد و خوابید.
حکیمه گوید: بیرون آمدم و در جستجوى فجر به آسمان نگریستم و دیدم فجر اوّل دمیده است و او در خواب است و شک بر دلم عارض گردید ناگاه‏ ابو محمّد(ع) از محلّ خود فریاد زد اى عمّه! شتاب مکن! که اینجا کار نزدیک شده است. گوید: نشستم و به قرائت سوره الم سجده و سوره یس پرداختم و در این اثنا او هراسان بیدار شد و من به نزد او پریدم و بدو گفتم: اسم اللَّه بر تو باد آیا چیزى را احساس مى‏کنى؟ گفت: اى عمّه! آرى، گفتم: خودت را جمع کن و دلت را استوار دار که همان است که با تو گفتم. حکیمه گوید: مرا و نرجس را ضعفى فرا گرفت و به آواز سرورم به خود آمدم و جامه را از روى او برداشتم و ناگهان سرور خود را دیدم که درحال سجده است و مواضع سجودش بر زمین است او را در آغوش گرفتم، دیدم پاک و نظیف است. ابومحمّد(ع) فریاد برآورد که اى عمّه! فرزندم را به نزد من آور! او را نزد وى بردم و او دو کف دستش را گشود و فرزند را در میان آن قرار داد و دو پاى او را بر سینه خود نهاد. سپس زبانش را در دهان او گذاشت و دستش را بر چشمان و گوش و مفاصل وى کشید، سپس فرمود: اى فرزندم! سخن گوى، گفت:
أشهد أن لا إله إلّا اللَّه وحده لا شریک له و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه(ص)‏
سپس درود بر امیر المؤمنین و ائمّه فرستاد تا آنکه بر پدرش رسید و زبان درکشید.


سپس ابومحمّد(ع) فرمود: اى عمّه! او را به نزد مادرش ببر تا بر او سلام کند. آنگاه به نزد من آور، پس او را بردم و بر مادر سلام کرد و او را بازگردانیده و در مجلس نهادم سپس فرمود: اى عمّه! چون روز هفتم فرارسید نزد ما بیا. حکیمه گوید: چون صبح شد آمدم تا بر او ابومحمّد سلام کنم و پرده را کنار زدم تا از سرورم تفقّدى کنم و او را ندیدم، گفتم: فداى شما شوم، سرورم چه مى‏کند؟


فرمود: اى عمّه! او را به آن کسى سپردم که مادر موسى، موسى را به وى سپرد.حکیمه گوید: چون روز هفتم فرا رسید آمدم و سلام کردم و نشستم فرمود:
فرزندم را به نزد من آور! و من سرورم را آوردم و او در خرقه‏اى بود و با او همان کرد که اوّل بار کرده بود، سپس زبانش را در دهان او گذاشت و گویا شیر و عسل به وى مى‏داد، سپس فرمود: اى فرزندم! سخن گوى! و او گفت:
أشهد أن لا إله إلّا اللَّه‏
و درود بر محمّد و امیر المؤمنین و ائمّه طاهرین فرستاد و تا آنکه بر پدرش رسید، سپس این آیه را تلاوت فرمود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏ و ما اراده مى‏کنیم که بر مستضعفان زمین منّت نهاده و آنان را ائمّه و وارثین قرار دهیم و آنان را متمکّن در زمین ساخته و به فرعون و هامان و لشکریان آنها آنچه که از آن برحذر بودند، بنمایانیم. موسى بن محمّد راوى این روایت گوید از عقبه خادم از این قضیّه پرسش کردم، گفت: حکیمه راست گفته است.
 

پی نوشت:

( 1) القصص: 5 و 6.
ابن بابویه، محمدبن على، کمال الدین/ ترجمه پهلوان، 2جلد، دارالحدیث - ایران ؛ قم، چاپ: اول، 1380 ش.
 

م.شرف
 

پایان پیام/

کد خبر 148256

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha