ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار که...!

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی باز کرده بود. روی علی (ع) که بی تاب می گفت: «بوی برادرم محمد(ص)می آید.»

خبرگزاری شبستان: ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر صبح پیش از مسجد می آمد که بگوید : "پدرت فدایت دخترم !"


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبر باز کرده بود که هر غروب می آمد که بگوید : " شادی دلم " ، "پاره ی تنم ".


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که می خواست برود سفر و آمده بود زیر گلوی او را ببوسد.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که پی " کسای یمانی " می گشت تا در آن آرامش یابد.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پسرش حسن علیه السلام باز کرده بود "جدت زیر کساست ، برو نزدیک"


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و به حسین علیه السلام خسته از راه آمده ، گفته بود "نور چشمم" ، "میوه دلم " ، "جدت و برادرت زیر کسایند ".


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی علیه السلام باز کرده بود.روی علی علیه السلام که بی تاب می گفت " بوی برادرم محمد صلی الله علیه و آله می آید."


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار ، یعنی آیا در را روی جبرئیل خودش باز کرده بود؟


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و تنها گلیم زیر پایش را بخشیده بود.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و گردنبند یادگاری را کف دستهایش دراز کرده بود سمت فقیری که از این همه سخاوت گریه می کرد.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و پارچه ای کشیده بود روی سرش چون حتی چادرش را هم بخشیده بود.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و قرص نان را گرفته بود بیرون تا دست های مسکینی آن را بقاپد ، بعد از گرسنگی روزه ی بی سحری چشم هایش سیاهی رفته بود.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و قرص نان شب بعد را به دستهای یتیمی سپرده بود. و باز به اسیری.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و به صورت شرمنده ی زنی که برای بار دهم سوالی را می پرسید لبخند زده بود.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و در را برای مردش باز کرده بود که باز با دست خالی از راه می رسید و نگفته بود که چند روز است غذایش را به بچه ها داده و خود نخورده است.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و در را روی چشمهای خیس علی باز کرده بود ، روی مردی که جانش و برادرش را از دست داده بود.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و شنیده بود همسایه ها بلند ، طوری که بشنود ، می گویند :علی! او را ببر جایی دور از شهر ،گریه هایش نمی گذارد شب ها بخوابیم.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و به بلال که ساکت و محزون آن پشت ایستاده بود ، گفت :"دوباره اذان بگو ، من دلتنگم "


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی باز کرده بود که می آمد تا برای سال های طولانی خانه نشین باشد.


ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و گفته بود "نمی گذارم ببریدش".


ایستاده بود درست پشت همین در تکیه داده بود درست به همین دیوار که...!


برگرفته از کتاب خدا خانه دارد/ فاطمه شهیدی
پایان پیام/
 

کد خبر 126702

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha