خبرگزاری شبستان- خراسان جنوبی: زینب رمضانی: اولین کنگره ملی ۱۱ هزار شهید جامعه عشایری کشور از شامگاه (۲۹ خرداد) به مدت سه روز در شهرکرد آغاز شده است. جامعه عشایری ۳۳۲ شهید زن، ۸۵۰ شهید دانشآموز، ۱۷۳ شهید فرهنگی و ۵۳ شهید مدافع حرم در سطح کشور را تقدیم نظام اسلامی کرده است که از این تعداد ۷۰ شهید والامقام عشایر، از مرز شرقی کشور برای دفاع از اسلام و انقلاب در مرزهای غرب و جنوب حضور یافتند و به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
برگزاری این کنگره بهانهای شد تا بخشی از نامههای شهید «محمدرضا حسینی» از شهدای غیور روستای محمدآباد شهرستان زیرکوه که به همسرش «زهرا حسینی» از جبهه نوشته شده است، را بازخوانی کنیم و به گفتگو با وی بنشینیم.
نامههایی که بدون شک هر کدام از آنها، نشان دهنده اوج توجه رزمندگان و فرماندهان جنگ تحمیلی به خانواده و مدیریت این کانون گرم،از کیلومترها دورتر است.
خانم حسنی میگوید: «رضا بارها و بارها گفته بود که دوست دارد فرزندش آزاده و آزاد باشد و پیرو مکتب امام (ره). وقتی حرف دفاع از اسلام و انقلاب پیش میآمد، میگفت: در ازدواج، دلم پیشقدم شد و عقل به یاری مسیر زندگیم آمد و برای حضورم در جنگ، عقل جلوداری کرد و دل را به دنبالش هدایت کردم؛ اما باید حواست باشد که هر مرحلهای از زندگی، هوای نفس، تو را زمین نزد.»
رضا آگاهانه مسیرش را انتخاب کرده بود و شجاعانه در آن قدم برمیداشت؛ این باعث میشد که من هم در مسیری که در پیش گرفتهام، سست نشوم؛ چند روزی از نامه رضا به پسرش گذشته بود، که این بار مثل همیشه، نامه پرمحبتش برای من رسید.
«زهرا جان- سلام
....عزیزم نامه پر از مهر و وفایت واصل و زیارت گردید و خیلی خوشحال و خوشوقت گشتم. از اینکه بالاخره پس از مدتهای طولانی بدونِ اطلاع بودم، از سلامتی عزیز زندگیم، آگاه شدم. زهرا جان زمانیکه نامه رسیده بود، خودم در خط نبودم و کمیسیون داشتیم (کمیسیون فرماندهان) در قرارگاه خاتمالانبیاء در نزدیکی دزفول سیصد کیلومتری اینجا {شلمچه}. البته آنجا هم جبهه است. وقتی رسیدم سربازانم به من گفتند جناب در این چند روز، یک نامه شخصی دارید و خیلی هم نامههای اداری (نامه هایمان محرمانه، خیلی محرمان، سری است) که گفتم فعلا نامه خودم را بیاورید.
نمیدانی چقدر خوشحال شدم زمانیکه چشم بیفروغم به خطتت افتاد. ... در این مکان، همین نامه به منزله مسکنهای بسیار قوی است که میتواند رزمندگان را شارژ کند چون هیچگونه ارتباط دیگری ندارند. عزیزم نوشته بودی رفتهای بیرجند، ای کاش من هم بودم و تو تنها سفر نمیکردی و تنها نیز در کنار جگر گوشهام نبودی و لااقل پدر و مادرش را یک مرتبه با هم دیگر میدید. امیدوارم روزی بتوانم با خیال راحت در کنار تو و فرزندمان باشم و بتوانم پایههای یک زندگی سعادتمندانه را پایهریزی کنیم.»
رضا آنقدر با حوصله نوشته بود که گویی در میدان جنگ نیست. ساده شرح حال جنگ و حضور افراد پیر و جوان و حتی خردسالان را، در میدان نبرد داده بود و از من پرسیده بود آیا رواست من که لباس سربازی اسلام و امام زمان را پوشیدهام در خانه بمانم؟
سیل اشک روی گونههایم روانه شده بود. مگر قرار بود من از رضا بخواهم که در دفاع از اسلام و انقلاب کم بگذارد، پایش میافتاد، خودم با فررزند چند ماههام حاضر بودم راهی جبهه شوم و هر کمکی از دستم برآید انجام دهم. به یاد امام حسین (ع) افتادم که با تعداد یار اندک، شجاعانه در برابر یزیدیان ایستاد تا اسلام امروز به دست ما برسد و حالا اسلام دوباره نیاز به یارانی شجاع، از جنسِ یاران اباعبدالله داشت.
رضا گفته بود «اگر بناست اسلام در خطر باشد و ما زنده بمانیم، من نمیتوانم چنین ننگی را قبول کنم. بذار ما فدا شویم و اسلام جاودان باشد» (ساعت 12 شب پنج شنبه 30 /9/ 62 در سنگر زیر نور چراغ طوری.)
رفته رفته نامه های رضا مثل همیشه نبود، نه اینکه از محبت و مهر و عطوفش کم شود، نه، بلکه یک چیزهایی هم اضافه تر شده بود؛ نامه بعدی رضا که رسید، همچی را فهمیدم، مدتی بود که دوباره رضا مشتری کتاب های شهید دستغیب شده بود.
«همسر عزیز و محبوبم- زهرا جان- سلام
امیدوارم حالت خوب و خوشوقت و شادکام باشی. سلامتی و تندرسیات را از خالق عادل درخواست و امید است بهروز و سعید و درستکار باشی. موفقیتت را درکارهایت آرزمندم. حال من هم با عنایت پروردگار حکیم خوبست و تنها کمبودم دوری از شما عزیزان است. هرچند بسی مشکل و تحملش ثقیل است ولی بایستی به خاطر اعتقادم به مرام و مسلکی که داریم و خودمان را وابسته به آن میدانیم با رضایت خاطر قبول کنیم.
زهرا جان، مدتی است بر سر دوراهی عجیب مانده ام و متحیر و حیرانم و نمیدانم چه باید کرد؟ تابع حب نفس شد یا هوای رحمانی؟ کدامیک پیروز می شوند. حدسش مشکل است. مدتی است که هر موقع فرصتی پیش می آید به کتب شهید دستغیب روی آوردهام و از آن مستفیض می شوم و در عین اینکه قبلاً خوانده ام ولی نمی دانم چرا تا به حال اینقدر تحت تاثیر قرار نگرفته ام؟
کلماتیست که از دورن یک نفر عارف کامل تراوش کرده و در مغز و استخوان رسوخ می کند و دگرگونی می آفریند؟ به مجردی که انسان را از این جهان مادی می برد و به سوی کمال و سعادت رهنمون می کند و از هر آنچه وابسته بدین جهان گریزان. آدمی را از محیط پر از رنگ به محیطی پر از صفا و خلوص می کشاند جایی که دیگر تزویر و ریا در آن راه ندارد و از ماده به شهود می رساند. تکیه گاهی را معرفی می کند که با اتکاء بدان از همه چیز و همه کس بی نیاز می شود و با داشتن او، دیگر تشویشی از هیچ جهت در قلب انسان رسوخ نخواهد کرد چون محیط است بر کل موجودات و حهان هستی.
زهرا جهان چقدر خوبست که انسان بتواند بدون هیچ گونه تشویش خاطری، به فرامین حیات بخش و امیدزایش گردن نهد و از جهان فانی بریده و بدو روی آورد!
زهرا جان، دلم می خواهد تمام وجودم را وقف راهش نمایم و در راه رضایش گام نهم و به جز رضایش چیزی را نخواهم و تکلیفی برای خویش مشخص نکنم که ذهنم را متوجه خود سازد و به فرمانش که امر می نماید به خدا توکل کنید، اگر به راستی مومنید و چیزی به غیر از او نخواهید و به غیر از او تکیه نکنید و تابع نفسانیات نباشید و به خوشی های زندگی دل نبندید که زودگذر و فنا شدنی است. از لذات مقطعی بگذرید و با اعمالتان امیدوارم به برخوردار شدن لذایذ و نعمات اخروی شوید که پایدارند، گردن نهم.
همدم و همگام همنشین مفسده جو نشدن و به سخنان بیهوده گوش ندادن و از مجالس لغو دوری جستن و با سخن چین همصدا نشدن و با حریص و بخیل همنشین نشدن و راز خود به هر کس نگفتن و به نمام و سخن چین اعتماد نکردن و بلکه از همه اینها دوری جستن چقدر شیرین و گواراست؟ خود را به خاطر چند روز بیشتر زیستن ذلیل نکردن چقدر خوبست؟ و از چشم و هم چشم بازی، دوری گزیدن که یکی از راههای سقوط اخلاقی است چقدر مفید است.
زهرا جان گفتنی ها زیاد و فرصت کم و از طرفی نیز می ترسم؛ چرا که به تو خیلی بدهکارم و شرمنده و هرچه می خواهم خودم را به طریقی قانع کنم نمی توانم چرا نتواستم برایت همسر باشم و در مدتی در کنارت، تا خیالت راحت و روحت آرام گیرد و ترسم به خاطر همین است که فردا مورد مواخذه قرار بگیرم و پاسخ هایم قانع کننده نباشد. آن وقت به کجا باید پناه جست؟
از تو می خواهم کوتاهی ها و قصورم را به لطف و بزرگی خودت ببخشی و همچنین فرزندم علی که بزرگترین خیانت تو حقش روا داشته و از همه چیز محرومش گردانیدم. او در این برهه از عمرش بیش از هر زمانی احتیاج به محبت دارد ولی؛ آیا خدا خواهد بخشید؟ مگر او گناهی کرده که فرزند من شده است؟ زهراجان هر وقت بیکار می شوم و قیافههای معصومانه شما جلوی دیدهگانم مجسم می شود مغز استخوانم به فریاد در می آید و گریه ام می گیرد.
... زهرا جان بیش از این دیگه سرت را به درد نمیآورم و چند کلمه در رابطه با زندگی ظاهری خودمان صحبت کنیم. چند روز پیش که تلفن زدم بیرجند با کبری نیز صحبت کردم و به او قول دادم اگر زنده بودم تابستان برویم همدان و بعد از پایان سخنم، برنامه تو به یادم آمد و متاسف شدم از اینکه نخواهم توانست به قولم عمل کنم. ... درباره انتقالیم یک نفر از هم دورهای هایم نامه نوشته و حاضر شده جایش را با من عوض کند. او عضو لشکر زاهدان و تیپ ایرانشهر است و فعلا هم در جبهه سومار. نظر تو چیست. اقدام بکنم یا خیر؟
اگر خدا خواست و زنده بودم و مرخصی ها لغو نشد سعی خواهم کرد طوری بیایم که مرخصی کامل عیدت را پیش شما باشم. ... عکس جدیدی از علی برایم بفرستی. به امید سلامتی و سعادت شما عزیزان و گوهران کمیاب زندگی.» (۱۳۶۳/۱۰/۷)
نامه رضا حس دلشورهام را در غربت بیشتر کرد. روزهای سخت بارداری از یک طرف، مسئولیت علی، فاطمه و هادی از سوی دیگر و نامهی رضا که بیشتر به وصیت نامه شبیه، مرا پَکر کرد. ته دلم به رضا غبطه میخوردم که خواندن یک کتاب اینگونه متحولش کرده است اما توی دلم، مُدام خدا خدا میکردم که برایش اتفاقی نیفتد. تنها جایی که هم گریه میکردم و سبک میشدم و هم توسل و توکلی برای سالم ماندن پدر بچههایم، روضه بود؛ هنوز یک هفته از شهادت امام رضا (ع) نمیگذشت؛ شروع کردم برای خودم روضه خواندن و در آخر «رضایم» را به خود «امام رضا (ع)» سپردم.
دلم گرفته بود، کاغذ و قلمی آوردم و نامهای گلایهآمیز از سختیهای غربت برای رضا نوشتم و پست کردم. این بار عکسی بزرگتر از علی برایش فرستادم که دلتنگیاش را کمی التیام بخشد و بداند که باید به خاطر علی هم که شده، مراقب خودش باشد. اما رضا مثل همیشه دست به نقد بود و هنوز نامه من به دستش نرسیده، پاسخش را فرستاد. مثل همیشه قاطع اما لطیف.
«همسر خوب و مهربانم – زهرای عزیزم- سلام
.... زهرا جان آنچه مرا بر آن داشت که چند کلمهای برایت بنویسم محتوای نامهات بود که چند روز پیش به خاطر نداشتن وقت، کلماتی را جسته و گریخته عنوان کردم و نتوانستم مکنونات قلبیام را عنوان نمایم.
عزیزم خودت واقفی که در اینجا به قدر کافی گرفتاری دارم و فرصت فکر کردن به مسائل دیگر کمتر پیدا میشود و تو بایستی نهایت تلاشت را انجام دهی که حداقل با داشتن همسر خوب و متعهد و فهمیده با سواد، دیگه ناراحتی از جانب شما نداشته باشم. نمیدانم به وظیفه خودت به عنوان یک نفر مربی و همچنین همسر یک نفر رزمنده واقفی یا خیر؟
... در رابطه با عکسی که فرستادی از شما تشکر میکنم چون همین قطعه عکس، بزرگترین قوت قلب است برای کسی که از دیدار فرزند دلبندش محروم است. نمیدانی چه حالتی داشتم زمانیکه چشمم به جمال زیبا و قشنگش افتاد. امیدوارم همیشه همچنان شاداب و خندان باشد و کمبود پدرش را با مهر و محبت مادر و خالهاش احساس نکند. زهرا جان این وظیفه توست که با رفتار و اعمال درست خویش، از او فرزندی شایشته بسازی.»(۲۶/۱۰/۱۳۶۳)
میدانستم رضا جنس دلتنگیهایم را میفهمد و از راه دور سعی میکند با زبان محبت و یادآوری وظیفهام، مرا همچنان صبور و قوی نگه دارد و فقط رضا بود که میتوانست این کار را بکند و دریغ نمی کرد؛ با حوصله و محبت همچون کبوتری، جَلدم کرد. نامه از نامهاش نمیافتاد. نامه بعدی رضا که رسید، گل از گلم شکفت و دوباره آرام گرفتم.
«همسر قشنگ و زیبایم، زهرای خوب و مهربان
... عزیزم مراسله پر مهر و محبتت واصل و زیارت گردید و خیلی خوشحال و مسرور گشتم و خوشوقتیام زمانی کامل شد که کلماتی هرچند به صورت نارسا درباره وظایفت از نظر اسلام نوشته بودی و جمله خیلی پرمعنی از بزرگ مرد تاریخ بشریت را آورده بودی امیدوارم محتوایش را نیز قبول داشته و عمل کننده باشی و در مقابل مشکلات و نارساییها صابر و استوار باشی و از به کاربردن جملاتی که بیان کننده تحت تاثیر احساسات قرار گرفتن است، خودداری کنی.
هرچند در خیلی از موارد حق با توست ولی خودت میدانی چارهای جز صبر نیست و امروز که کشور و اسلام به وجود امثال من محتاج است بایستی تا آخرین لحظهای که حیات دارم در جهت اهداف او تلاش کنیم.
آرزوی تمام انسانها بهره جستن از زندگی است و طریقه بهره ور شدن در نزد انسانها نیز بنا به دیدگاهشان نسبت به جهان متفاوت است و من هم خیلی آرزو داشتم در عنفوان جوانی ظاهر در نزد کسانی باشم که به خاطرشان زنده هستم.
... بکوش شاگردانت را به سوی کمال هدایت نمایی و زمانی مفید خواهی بود که بتوانی از آنها، انسانهای وارسته و پرهیزگار و متقی بسازی که آیندهساز جامعه باشند نه اینکه همچنان در جاده انحراف و سقوط گام نهند.
... من میدانم چه مصائبی را تحمل میکنی لذا اجرش را نیز از خدا برایت درخواست میکنم چون به خاطر اوست نه اینکه فکر کنی تنها تویی، به خدا اگر زجر و ناراحتی من به خاطر شما، بیشتر از شما نباشد، کمتر نخواهد بود و کاری هم از دست من ساخته نیست.
تا به حال نصف پول یک برج گرفته و تقسیم کردهام و معلوم نیست که چه زمانی به طول خواهد انجامید چون هنوز از طرف ارتش اعتبار واگذار شده و اگر شد چند روزی خواهم آمد.»(۱۳۶۳/۱۱/۳)
رضا مرد روزهای میدانهای سخت رزم بود؛ انگار خداوند در هنگام خلقت، ترس را در وجودش نگذاشته بود؛ همین بود که آقای چهکندی، دوست و همرزمش میگفت: برخی از شبها رضا با چند سرباز، از خط مرز عبور میکرد و وقتی بر میگشت، کروکی آنها را دقیق میکشید. یک بار فرمانده تیپ از او خواست یک نشان بیاورد که مطمئن شود، رضا هم با دوربین از غذا خوردن عراقی ها در داخل سنگر عکس گرفته و برگشته بود. در مسیر برگشت از شناسایی، یک شب دیگر، ۳۰ ماسوره مین را درآورده بود تا در روز عملیات، مین ها عمل نکنند.
اگر مسئولیتی قبول می کرد تا به بهترین شکل آن را انجام نمیداد، به مرخصی نمیآمد. همین موضوع باعث شده بود که چند نوبت پشت سر هم، افسر عامل شود و پرداخت حقوق پرسنل به او واگذار شود. موضوعی که برخیها یک بار فقط آن را تجربه کردند. ولی با همه این تفاسیر در سختترین شرایط جنگ و در برگشت از عملیات، از استراحتش کم میگذاشت و نامهای برایم میفرستاد.
یک روز صبح پنج شنبه، رضا به مدرسه زنگ زد و صحبت کردیم. گفت: «هفته بعد خانه پدرت باشی که تماس می گیرم.» از آن روز کارم این بود که از مدرسه مستقیم به خانه ننه می رفتم و توی خانه بَس می نشستم تا رضا زنگ بزند.
شنبه و یکشنبه و دوشنبه از رضا خبری نشد. دلشوره مثل خوره ای به جانم افتاده بود. رضا گفته بود از داخل سنگر خودش می تواند تلفن بزند پس چرا هیچ خبری نشد؟ موضوع را با خانم مدیر مدرسه در میان گذاشتم. کمی آرامم کرد. سه شنبه ظهر که از مدرسه به خانه ننه رسیدم، مثل همیشه به سعید رسیدگی کردم و احوالی از علی جویا شدم. هنوز لباس مدرسه به تن داشتم که «نرگس» خواهر کوچکترم گفت: «صبح آقایی به در خانه آمد و عکس آقا رضا را می خواست.» توی دلم قیامت شد. زیر لب گفتم «یا زهرای مرضیه» و زدم به صورتم. صدای قلبم را می شنیدم. پاهایم سست شده بود. دستم را به دیوار گرفتم تا بلند شوم. نمی دانستم به کجا باید بروم و از چه کسی سراغی از رضا بگیرم.
آقا غلامعلی برادر شهید هم همان روز به بیرجند آمده بود. به خانه ننه آمد از او خواستم همراهم تا پادگان 04 بیاید. مسیر خانه تا پادگان، را پیاده رفتیم، هرچه می رفتیم، نمی رسیدیم. رمقی در پاهایم نبود و چاره ای هم، جز رفتن نبود. در پادگان هم، هیچ کس خبری از رضا نداشت.
شیفت عصر مدرسه را با هماهنگی مدیر، نرفتم. دلم گواهی خبری بد می داد. عصر یک نفر دیگر به در خانه آمد تا عکس رضا را به او بدهیم، تا دست بجنبانم و خودم را به او برسانم آقا غلامعلی، سوار بر ترک موتورش شد و دور شدند.
آن روز عصر غلامعلی، را به سردخانه بیمارستان امام رضا (ع) بردند تا رضا را شناسایی کند و بعد از اینکه مطمئن شدند، تعدادی از مسئولان راهی محمدآباد شدند تا جناب شیخ و مادر رضا را خبردار کنند.
صبح ماشینی از اهالی محمدآباد و روستاهای اطراف به خانه ننه آمدند و من، شَکَم به یقین تبدیل شد. به سردخانه بیمارستان رفتیم. سینهام سنگین بود. درون خودم مچاله شده بودم و کف سردخانه، آرام مویه می کردم. کلی حرف گفته و نگفته داشتم. دلم یک خلوت دو نفره می خواست. دوست داشتم همانجا، کنار رضا مینشستم. حالا من برایش بگویم و او فقط بشنود. از روزهای قشنگی بگویم که قرار بود با هم برای علی و سعید بسازیم. از اینکه گفته بود اسم دخترمان را «مریم» بگذاریم.
پارچهی سفید کفن را که باز کردند، صدای صلوات و گریه اطراف در سرم پیچید. ارتشی بود اما بیشتر لباس سپاه به تن داشت. انگار با محاسن غرق خون، آرام خوابیده بود. بعد از یک هفته از شهادتش، هیچ تغییری در صورتش ایجاد نشده بود.
تا صبح مثل اسپند روی آتش، آرام و قرار نداشتم. از زندگی خسته بودم. خوابم نمیبرد. برای آخرین بار هم با رضا تنها نبودم. باز هم رضا مال دیگران بود. اشک چشمانم تا صبح خشک نشد. روز تشییع سعید آنقدر گریه می کرد که گویی مصیبت یتیمی را درک کرده است؛ در بغل هیچ کس آرام نمی گرفت، او را سفت در آغوش گرفتم. هق هق گریه، نفس بچه را بند آورده بود. رضا که در دل خاک آرام گرفت، سعید هم در آغوش من ساکت شده بود. فرمانده دلم برای همیشه در کنار دوست قدیمش اش، اکبر، آرام گرفت.
مدتها بعد آقای چهکندی گفت: «عراق شبانه پاتک زده بود، دستور آمد تا سنگرها را محکم نکرده اند، باز پس گیری شود، دو گروهان وارد عملیات شدند که فرمانده یکی از آنها جناب «حسینی» بود. به سنگرها که رسیدیم، عراقیها فرار کرده بودند اما با قایق با فاصلهای از ما، در حال دور زدن بودند. رضا دوربینش را به دست گرفته بود تا گرای آنها را به بچه ها بدهد اما با تیرهای سرگردانی که عراقی ها می زدند، شهید شد. مثل یک فرد عادی بود، دوربین در دستش، ترکش به داخل چشمش رفته بود. به یاد حرفش افتادم که یک روز گفته بود: «من با تیر مستقیم ترکش شهید می شوم.»
نظر شما