مادری که هر روز برای حیوانات محله غذا می دهد

حیوانات بی پناه خیابانی را به نیت سلامتی پسرم تیمار می کنم تا شاید یکی از بنده های خدا که پسر گمشده ام را پیدا کرده است او را گشنه و تشنه نگه ندارد، چون که او هم زبان بسته است و نمی تواند حرف بزند....

به گزارش خبرگزاری شبستان از ارومیه، چند وقتی است که به این محله اسباب کشی کرده ایم و تقریبا هیچ کس را نمی شناسیم ولی صحنه عجیبی چند ماه بود که برایم علامت سوال شده بود.

 

فضای سبز کوچکی در خیابان فرعی قرار دارد که چندین ظرف یکبار مصرف در کنار جدول های پارک است که ماموران شهرداری هیچ وقت آنها را برنمی دارند!

 

چند روز پیش که پیاده از خیابان رد می شدم ، زنی با قابلمه بزرگ بر دست کنار فضای سبز ایستاده است و ظرف های یکبار مصرفی که همیشه روی زمین بود را با غذا پر می کرد و گربه ها و سگ های آن منطقه دور و برش جمع شده بودند.

 

بدون اینکه متوجه باشم هاج و واج به او نگاه می کردم که مغازه دار کنار خیابان کنارم آمد و گفت: این خانم برای حیوانات نذری می دهد و این کار را 3 سال است که هر روز تکرار می کند.

 

از مغازه دار تشکر کردم و به طرفش رفته سلام کرده و خودم را معرفی کردم، با خنده ای که طعم تلخی داشت گفت: من با کسی حرف نمی زنم.

 

نزدیک تر شدم و گفتم خوب خودتان را معرفی نکنید اما می شود بپرسم که چرا ندین سال است که برای حیوانات غذا درست می کنید؟

 

با همین سوال من اشک هایش به پهنای صورتش سرازیر شد و من سردرگم از این رفتار پرسیدم چرا ناراحت شدید؟

 

روی صندلی کنار خیابان نشست و گفت: بیا تا برایت بگویم از سرنوشتم....

 

گفت: من بچه دار نمیشدم، با هزار دکتر و دعا و دخیل بستن بعد از 18 سال خدا وند به من پسری داد که از همان سال های اول متوجه شدیم که مثل بچه های عادی نیست.

 

تا اینکه علی اصغرم 12 ساله شد، از نظر عقلی مشکل داشت، ولی به کسی آسیبی نمی رساند و به قول خودمان شیرین عقل بود، یک روز برای بازی به کوچه رفت و دیگر بر نگشت.

 

همه جا را گشتیم اما خبری از او نشد و بچه های محله گفتند که یک نفر او را سوار ماشین کرد و برد.

 

سه سال است که هر شب با غصه غربت پسرم می خوابم و نمیدانم چه بلایی سرش آمده است اما دلخوش به تقدیر الهی هستم و با خود تصمیم گرفتم که به حیوانات بی پناه غذا بدهم تا شاید بنده خدایی هم پیدا شود و پسر من را تشنه و گشنه رها نکند.

 

هر روز به اسم و نیت علی اصغرم برای این زبان بسته ها غذا درست می کنم....

 

به اینجا که رسید دیگر هق هق گریه امانش نمیداد، در میان گریه اش باصدایی که تمام نت های غمگین یک موسیقی را دربر داشت، گفت: آخر علی اصغر من هم زبان بسته است و نمی تواند حرف بزند.

 

 

بغلش کردم ولی نمی دانستم با کدام کلمات آرامش کنم، به خاطر اعتمادش تشکر کردم و خداحافظی کردیم اما ذهنم درگیر از حرف هایی بود که هیچ فعلی نداشتند.

 

به یاد داستانی از امام حسین(ع) افتادم که ذکر و مطالعه اش خالی از لطف نیست.

 

امام حسین علیه السلام باغی داشت که «صافی» - غلام حضرت - عهده دار باغبانی آن بود. روزی به همراهی اصحاب خود، به آن باغ رفت و هنگامی که نزدیک شد، دید غلام مشغول نان خوردن است و هر تکه نانی را که برمی دارد، نصف آن را پیش سگی می اندازد و نصف دیگرش را خودش می خورد و پس از فارغ شدن از خوردن، می گوید: الحمدللّه رَبِّ العالمین، خداوندا بیامرز مرا و آقای مرا و او را برکت ده، همچنان که والدین او را برکت دادی، ای اَرحم الرّاحمین!

 

حضرت از این منظره به شگفت آمد و غلام را صدا زد. غلام با عجله از جا برخاست و گفت: ای آقای من و آقای مؤمنینِ تا روز قیامت! من شما را ندیدم تا به خدمت شما حاضر شوم؛ مرا عفو فرما.

 

امام علیه السلام فرمود: ای صافی! تو مرا حلال کن که من بی اجازه به باغ تو وارد شدم.

 

غلام گفت: شما از روی فضل و کرم و بزرگواری خود، این چنین با من برخورد می کنید وگرنه باغ از آنِ خود شماست.

 

امام حسین علیه السلام فرمود:من دیدم هر تکه نانی را که برمی داری نصفش را پیش سگ می اندازی و نصفش را خودت می خوری، چرا این کار را انجام می دادی؟

 

غلام گفت: ای آقای من! این سگ به هنگام نان خوردن، نگاهش به من بود و من شرم کردم از این که خود، نان بخورم و او به من نگاه کند و این در حالی بود که سگ متعلّق به شماست و از باغ شما حراست و مراقبت می کند، و بالاخره، منِ بنده ی شما و این سگِ متعلّق به شما، هر دو از مالِ شما می خوریم.

 

امام حسین علیه السلام از نحوه ی پاسخگویی آن غلام و حالت عاطفی او به گریه افتاد و فرمود:در صورتی که مطلب از این قرار است، پس تو برای خدا آزاد شدی.

 

سپس هزار دینار هم به وی بخشید. غلام گفت: اکنون که مرا آزاد کردید، باز هم می خواهم عهده دار باغبانی و خدمات مربوط به آن باشم.

 

امام حسین علیه السلام فرمود:شایسته است وقتی [انسان] کریم حرفی می زند و سخنی می گوید، راستی آن را با عمل نشان دهد. من هنگام ورود به باغ گفتم: از ورود بی اجازه به باغت، مرا حلال کن، اکنون من این باغ را به تو بخشیدم، پس این همراهان مرا در خوردن میوه و خرمای آن، میهمان قرار ده، و به خاطر من، آنان را گرامی دار، که خداوند روز قیامت گرامی ات دارد و تو را در خُلقِ نیکو و عقیده ات برکت دهد.

 

غلام گفت: اکنون که باغ خود را به من هبه فرمودی، من هم آن را برای اصحاب شما جایزالاستفاده قرار دادم.

 

کاش همه انسان ها به انداز این مادر دلشکسته مهربانی بودند، گاهی کسی با رفتاری می تواند فرهنگی بزرگ را در جامعه دگرگون کند.

 

مغازه داری که اوهم پای صحبت های ما نشسته بود گفت: در سایه مهربانی ها این مادرمان، هیچ کس در این محله حیوانات را اذیت نمی کند.

 

 

گزارش از زیبا کیومرثی

کد خبر 895478

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha