به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، یک اربعین از تدفین پیکرهای مطهر شهدای مقاومت در کرمان گذشت... روزهایی که به سختی می گذرد و به راحتی نمی توان درباره آن صحبت کرد؛ حاج قاسم فراموش نشدنی است اما نمی توان از یاران او نیز یاد نکرد؛ همانگونه که خود نیز در بخشی از وصیت نامه اش آورده است «نمیتوانم از حسین پورجعفری نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک میکرد و مثل برادرانم دوستش داشتم. از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختم شان عذرخواهی میکنم.»
سردار شهید حسین پورجعفری، دستیار و محرم اسرار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه، از یادگاران دفاع مقدس و از جانبازان جنگ تحمیلی در سال ۱۳۴۵ در گلباف کرمان متولد شد و بیش از ۴۰ سال تا پای شهادت همراه و همراز سردار سلیمانی گام برداشت؛ از سردار پورجعفری به عنوان مخزن اسرار لشکر ۴۱ ثارالله و محرم ترین فرد به سردار سلیمانی یاد میشود تا جایی که تلفنهای خاص و قرار ملاقات و برنامههای ویژه ایشان را نیز شهید پورجعفری هماهنگ میکرد.
خواهر شهید پورجعفری می گوید: برادرم به اطاعت از ولی امر مسلمین، رعایت حجاب و اقامه نماز اول وقت تأکید فراوان داشت و خودش نیز این موارد را رعایت می کرد؛ هیچ زمان جلوی دوربین نمی آمد و هرگز از خودش برای کسی صحبت نمی کرد و کسی نمی دانست برادر ما همراه حاج قاسم سلیمانی است.
نفیسه پورجعفری، دختر شهید حسین پورجعفری در بخشی از مصاحبه خود با روزنامه جوان می گوید: «هیچ پست و مقامی پدرم را مغرور نکرد. تواضعی مثالزدنی داشت. علاقهای به پست و مقامهای دنیایی نداشت. هر از گاهی که به بابا گلایه میکردیم و میگفتیم چرا اینقدر کم به خانه میآیید؟ پاسخ میداد: «به خاطر راحتی شما.» ...درخصوص حجابِ من و خواهرم از همان کوچکی به ما تأکید داشت ولی هیچوقت این حرف را مستقیم به ما نمیگفتند و مستقیم از ما نمیخواستند که باید حجابتان چادر باشد. ولی به صورت غیرمستقیم با حرفزدنشان و انجام کارهایشان ما متوجه شدیم که باید پوشش چادر داشته باشیم.
همیشه حاجقاسم، بابا را با نام کوچک «حسین» صدا میزد. حاجقاسم میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید شوم و وارد بهشت شوم. یکی خانمم و دیگری حسین است.» با آنکه پدرم این همه سال با حاجقاسم بود، ولی هروقت تلفنی با حاجی صحبت میکرد، یک شرم خاصی روی صورت بابا نمایان میشد. انگار در صحبت خود با یکدیگر خجالت میکشیدند. خیلی وقتها بابا به خاطر مشغله کاریاش صبح زود قبل از اذان صبح دم در خانه حاجقاسم منتظر میایستاد. حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند. با تردد پدرم تمام همسایهها هنگام رفتن به سر کار «پورجعفری» را میشناختند. حتی موقع برگشت هم وقتی پدرم مطمئن میشد حاجقاسم داخل خانه شده است به منزل خودمان برمیگشت. تا موقعی که چیدمان کار برنامهها، جلسه، هماهنگیها و مأموریتها را انجام نمیداد بابا خیالش راحت نمیشد.
شب شهادت بابا با خواهرم خانه پدری مادرم بودیم. بچههای هر دوی ما خیلی بیتابی میکردند و نمیخوابیدند. تا دیروقت بیدار بودیم. یک ساعت قبل از آن اتفاق، بابا با ما تماس گرفت و حال تکتک ما را پرسید و به ما گفت: «ما جای اولیه هستیم. میخواهیم جابهجا شویم و جای دیگر برویم. مواظب خودتان باشید.» طوری صحبت میکرد که انگار دارد آخرین سفارشها را میکند. صبح بعد از اذان صبح تلفن خانه زنگ خورد. تعجب کردم. گفتم شاید خود بابا باشد. با امید صدای بابا گوشی را برداشتم که دیدم یکی از فامیلها گفت: «بابات کجاست؟ زیرنویس تلویزیون را دیدید؟ نوشته است: حاجقاسم را شهید کردهاند.» تا این حرف را شنیدم گفتم: «حتماً بابا هم شهید شده است.» فامیل مان گفت: «نه؛ اسم کس دیگری به جز حاجقاسم در زیرنویس نبود.» گفتم: «امکان ندارد. بابای من همیشه با حاجقاسم بود. مطمئنم شهید شده است.» بعد هرچه با محل کار پدرم تماس گرفتم، کسی به من جواب نداد و میگفتند هنوز مشخص نیست ولی وقتی که گفتند حاجقاسم شهید شده ما همگی فهمیدیم که بابا هم شهید شده است. تا اینکه بعداً به ما خبر موثق دادند.
بابا همیشه سعی میکرد در کارهایش گمنام باشد. کمتر کسی از کارهای او اطلاع پیدا میکرد. اصلاً اهل پست و مقام نبود. حتی از محل کار پدرم چهار سال ایشان را میخواستند تا برود درجه پست جدیدش را بگیرد که پدرم قبول نمیکرد. یک بار هم حاجقاسم به پدرم گفت: «چرا نمیروی درجه جدید خودت را بگیری؟» بابا به حاجقاسم میگوید: «من با لباس بسیجی آمدهام و دوست دارم در لباس بسیجی هم باقی بمانم.» آن لباسی را که درجه سرداری به آن نصب بود پدرم اصلاً استفاده نکرد. فقط یک بار به اصرار ما بچهها پوشید که از او عکس گرفتیم که الان آن عکس در همه جا پخش است. پدرم خیلی به والدینش احترام میگذاشت. وقتی که سال ۶۲ پدربزرگمان فوت میکند، مادرش را میآورد تا با خانواده خودش زندگی کند. تا سال ۷۴ که مادربزرگمان به رحمت خدا رفت پیش ما زندگی میکرد. همیشه بابا میگفت: «اگر من به جایی رسیدهام از دعای خیر پدر و مادرم بوده است.» در صحبتهایشان میگفتند: «اگر یک زیارت میخواهید بروید و پدر و مادرتان از دستتان راضی نباشد آن زیارت هیچگونه ارزشی ندارد. مهم آن است که پدر و مادر از فرزندانشان رضایت داشته باشند.» همچنین پدرم ارادت خاصی به ائمه و شهدا داشتند و به بچههای یتیم خیلی اهمیت میدادند و همیشه دوست داشت در مراسم تاسوعا و عاشورا و شبهای قدر همگی در کنار هم حضور داشته باشیم.
دوست بابا میگفت: یک روز با پورجعفری در گلزار شهدای کرمان روی نیمکتی نشسته بودیم که ایشان به من گفت: «حاجقاسم که جایش را مشخص کرده است؛ من را هم زیر پایش بگذارید.» دوستش میگوید: «تو که اینجا جا نمیشوی؟» بابا میگوید: «چرا من جا میشوم.» الان قبر پدرم به فاصله دو آجر زیر پای قبر حاجقاسم قرار دارد. آنجا نمیشود یک پیکر کامل را دفن کرد، ولی پیکر سوخته پدرم جا شد.
یک بار حاجقاسم به پدرم گفته بود: «اگر نزد خدا آبرو و توفیق شهادت را داشته باشم در بهشت میایستم تا شما بیایید. من بدون تو (حسین) به بهشت نمیروم. این بیمعرفتی است که من بدون تو به بهشت بروم.» در آخر به کسانی که در شبکههای مجازی میگویند وقتی در کشور ایران مشکلات زیاد است چرا به عراق و سوریه کمک میشود، میگویم هر ارگانی یک مسئولیتی دارد. سپاه نیز یک نیروی گسترده است که یک شاخه از آن به مردم سوریه و عراق مربوط میشود. اگر امثال پدر من و حاجقاسم نباشند ناامنیهای بسیاری در این کشورها و به تبع آن در ایران به وجود میآید. پدر من، شهیدان حاج قاسم، مظفرینیا، وحید زمانینیا و... میروند تا برای ما امنیت و آرامش به ارمغان بیاورند.»
نظر شما