خبرگزاری شبستان _ اهواز، زندگی گذر از پیچ و خم های سخت و فروان است که هر آدمی پس عبور از آنها به آرامشی مملو از بزرگی می رسد، همانند آرامش دریایی که یک شب طوفانی را پشت سر گذاشته و پس از آن دوباره آرامش وصف نشدنی خود را نظاره گر است.
هرچه انسان در این پیچ و خم زندگی صبورتر باشد میزان پختگی وی افزایش داشته و این انسان را از درجه کوتاه فکری به درجات بزرگ منشی و سخاوت می رساند، در حالی که انسان همان جسم نحیف است اما از درون به یک بزرگی با عظمت خداگونه می رسد.
یکی از شخصیت هایی که پیچ و خم زندگی را با گوشت و پوست خود احساس کرده است، حاج خداداد کوهی معروف به مش خداداد است. مش خداداد در گفت گویی با خبرنگار خبرگزاری شبستان به بیان خاطراتی از دوران پهلوی و زمان خدمت سربازی اش تاکنون که خادم مسجدی در حصیرآباد اهواز است پرداخت.
سوال: خودتان را معرفی کنید؟
کوهی: من خداداد کوهی هستم متولد 1310 در شهر اصفهان، از همان دوران کودکی به همراه خانواده به دلیل شغل پدر به اهواز نقل مکان کردیم، گذشته بسیار خوبی داشتم، هرچند که امکانات آن زمان مانند اکنون نبود اما با همه سختی ها و دشواری هایش برای من بسیار شیرین و دلچسب است.
مانند همه کودکان با همسن هایم در کوچه بازی می کردم، بازی هایی همچون هفت سنگ، قایم موشک، و فوتبال و ...، کودکی ام پر از خنده های کودکی بدون هیچ چشم داشتی به مال و ثروت در زندگی بود.
سوال: از روزهای خدمت سربازی در دوران پهلوی بگید.
کوهی: دقیقا یادم نمی آید چه سالی به خدمت سربازی اعزام شدم اما خوب یادم است 18ساله بودم، آن زمان «نظر بگیر» بود، یعنی هر شخصی که سنش تقریبا 17 یا 18 ساله بود را ژاندارمری دستگیر می کرد و می برد واسه خدمت سربازی. دوران وحشتناکی بود، خانواده ها همیشه ترس از دست دادن فرزندان خود را داشتند.
من آن زمان در آبادان یک مغازه چوب و زغال داشتم که یک باره نیروهای ژاندارم آبادان ریختند تو خیابان و هرکی رو که سنش 18 سال بود گرفتند و بردند منم جزو آنها بودم. مستقیما ما رو اعزام کردند به اهواز و دوران خدمت سربازی ما شروع شد. سختی آموزشی و کم خوراکی تنبیه های فراوان از مهمترین خاطرات سربازی در زمان پهلوی است که هیچگاه یادم نمی رود.
در این زمان به دستور امام خمینی (ره) یک سری حرکات انقلابی تو شهر و کل کشور صورت گرفته بود و صحنه وحشتاناکی که تاکنون جلوی چشمانم است این بود که در خیابان امام اهواز که قبلا نامش پهلوی بود نیروهای ساواک با گلوله و تانک به جان مردم معترض افتادند و هرکه را در خیابان بود کشتند.
پس از این ما را اعزام کردند به منطقه خولی آباد (سه راه خرمشهر اکنون)، همان جا ماشین های سنگین شروع به حفر گودالی کردند مدام با خودم فکر کردم این نامردها می خواهند چه کنند که دیدم کامیون کشته های درگیری خیابان امام را آوردند و انداختند در آن گودال و خاک روی آنها ریختند. یاد دارم با دیدن این صحنه بیش از یک ماه شب کابوس های مختلفی می دیدم اما روزهای پایانی خدمتم بود.
سوال: چه شد که متوجه به وجود آمدن تشکل های انقلابی و گروه های علیه پهلوی شدید؟
کوهی: تقریبا دو سال پس از پایان خدمت سربازی ام حرکت های انقلاب اسلامی شروع شد. آمدند به ما گفتند که امام(ره) می خواهد به ایران بیاید من آن زمان مهمان آیت الله سید طیب موسوی از علمای بزرگ اهواز در قم بودم صحنه های حمله به حوزه علمیه قم توسط ماموران ساواک را یادم می آید، روزهای ترسناکی بود پر از استرس و دلهره هر لحظه ممکن بود گلوله ای از سوی ساواک به کسی بخورد و جانش را بگیرد.
مردم پس از قتل عام طلاب حوزه علمیه قم به خیابان ها ریختند و تظاهرات گسترده ای علیه رژیم پهلوی برگزار کردند، عمده شعار مردم قم «مرگ بر شاه» بود. همه زن و مرد پیر و جوان این شعار را از جان و دل می دادند و این همان رمز پیروزی مردم است؛ اتحاد و همدلی.
پس از این روزها من به اهواز برگشتم با عده ای از رفقا و بچه ها محل شروع کردیم به پخش اعلامیه و ساماندهی مردم برای شرکت در تظاهرات، نکته خوبی که ما داشتیم آن روزها جوان بودیم و دست به فرارمان خوب بود، یادم است یک شب که داشتیم شب نامه پخش می کردیم ناگهان صدای ایست را شنیدیم بدون معطلی دویدم زمانی ایستادم که تقریبا 20 دقیقه از محله خودمان در حصیرآباد دور شده بودم.
سوال: پیروزی انقلاب اسلامی چگونه بود چه حس و حالی داشتید؟
کوهی: پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای اولین بار در خیابان 14 حصیرآباد که زمین خالی بزرگی وجود داشت نماز عید فطر را به امامت آیت الله سید طیب موسوی اقامه کردیم، آن زمان بیش از هزار نفر در آن نماز شرکت داشتند، از مردم خواستم که برای ساخت مسجد محل کمک هزینه ای جمع آوری کنند که سه هزار و 500 تومان جمع شد که آن زمان پول بسیاری بود اما برای ساختن یک مسجد کم بود و بازهم نیاز به پول بیشتری داشتیم.
حاج آقا مکتبی و برخی از بزرگان اهواز پیش من آمدند و گفتند که آیت الله بهبهانی دنبال شما فرستاده است، من هم پیش آقا رفتم و از نبود مسجد در محل گلایه و مبلغ جمع آوری شده را تقدیم ایشان کردم. در آن زمان هر کس هر چه در توان داشت برای ساخت مسجد محل گذاشت و نامش را به برکت وجود آقا ابوالفضل (ع) مسجد ابوالفضل نامیدیم و من را به عنوان خادم مسجد معرفی کردند هرچند که این وظیفه بسیار سنگین بود و هست اما چون به آیت الله بهبهانی قول دادم آن را تاکنون حفظ کرده ام.
سوال: چگونه متوجه جنگ تحمیلی شدید؟ چه کار کردید؟
کوهی: داوود شعیبی فرمانده یک دسته ای در جبهه بود، چون با ایشان در حصیرآباد هم محله ای بودیم یک روز او را در نماز دیدم که روبه من کرد و گفت «مش خداداد نمیای جبهه» من هم از خدا این را خواسته بودم و از این طریق به جبهه اعزام شدم آنجا در گروهان امام علی (ع) به فرماندهی حاج جاسم زرگر حضور داشتم و کار پشتیبانی گروه را انجام می دادم.
در یکی از عملیات هایی که به منطقه «خرما» در کشور عراق اعزام شده بودیم به همراه حاج جاسم مجروح شدم، یادم است تمام روده هایم را با یک نایلون آوردن به بیمارستان منم از درد به خودم می پیچیدم. زمانی که چشم هایم را باز کردم حاج جاسم را کنارم دیدم که او نیز مجروح شده است.
سوال: الان روزگار را چگونه می گذرد؟
کوهی: خدا هر نعمتی را که به ما داده باید شکرگذار باشیم. اینکه بدن سالمی داریم و نانی برای خوردن همه این ها را باید شکر کنیم. مبادا نگران شام فردایت باشی، اما امروز بیشتر مردم ناشکر شده اند و حرص مال دنیا می خورند، امان از روزی که مال دنیا مردم را کور کند.
حاج خداداد روزهای سختی را پشت سر گذاشته و می گذراند، فوت پسر معلولش که سال ها بیمار بود، بیماری همسرش و بیش از بیش بیماری خودش؛ اما بازهم وقتی نگاهش می کنی آرامشی عجیب در چهره او می بینی گویی گذر زمان هیچ تاثیری بر روحیه وی نگذاشته بود.
شاید افرادی همانند مش خداداد در کشورمان کم نباشند اما نبود نام و نشانی از آنها برای آیندگان این سرزمین بسیار گران تمام خواهد شد زیرا اینچنین افراد نه تنها سرمایه تاریخی کشور به شمار می آیند بلکه موزه تاریخی زنده ای به شمار می روند که امروز کنار ما هستند و ممکن است فردا به سوی معبود خود بروند باید قدر امثال مش خدادداد ها را بیشتر بدانیم.
نظر شما