ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر // ای سرو قامت حسین(ع)

پیش رویم راه برو. می‌خواهم قد و بالایت را خوب‌تر ببینم. بگذار آب از صدای قدم هایت سیراب شود. بگذار تماشای قامت‌ تو آرامم کند. از پیامبر شنیدم تماشا مبارک است.سرو بلند بابا، گام بردار...

 خبرگزاری شبستان : چه روح‌ها که در هجوم حادثه‌ها می‌شکنند و چه قدم‌ها که می‌لرزند و سست می‌شوند. چه اراده‌ها که متزلزل و فرو ریخته، صحنه‌ها را رها می‌کنند و به عافیت و توجیه و گریز پناه می‌برند. اما کربلا، میعادگاه سربازان و سرداران صبور و پایگاه، پایدارترین و استوارترین انسان‌هاست. آنان که در نهایت عطش، در داغ‌ترین روز در صفیر تیرها و چکاچک شمشیرها، در تحقیر و تهدید، تمسخر، محاصره، شماتت و شقاوت، جز صلابت، صبر و صولت هیچ ندارند.
سرو قامت بابا! پیش رویم راه برو ...

حسین چه کسی را نخستین شهید بنی‌هاشم خواهد کرد؟ چه کسی؟ هیچ‌کس تو را گمان نمی‌کند؛ هیچ‌کس. تو عزیزترین و محبوب‌ترین جوان میدانی، قرار و تسلای خاطر خیمه و حسین. تو باید آخرین شهید باشی حتی پس از پدر. پدر سیمای خونین پیامبرانه‌ات را تاب نمی‌آورد. نه، تو نخستین داوطلب نیستی؟ اما شوق میدان رفتن قلبت را تا گلوگاه بالا می‌آورد. جان تو بی‌تاب سماع گلگون است. دیدار را عطشناک‌ترینی و پرواز را پرنده‌‌ترین، اما نه، پدر نمی‌گذارد. چشم‌ها می‌چرخد و می‌چرخد، طواف میان نگاه حسین و جوانان بنی‌هاشم و ناگهان تلاقی دو نگاه و دستی که شانه‌ات را می‌نوازد؛ معلوم می‌شود پدر به رسم پیامبر که علی را نخستین گزیده هولناک‌ترین لحظه‌ها می‌کرد، علی خویش را برگزیده است، در آغوشت می‌گیرد، می‌بوید و می‌بوید، می‌بوسد و می‌بوسد، آرام نمی‌شود، می‌بینی؟ اهل خیمه می‌شنوند که بابا تو را برگزیده است. شیون است و شراره، دست‌های کوچک رقیه را ببین که حلقه زانوان توست. سکینه را ببین که دامنت را چنگ زده است. زینب عمه‌ات آمده است. جان او در دست‌هایش خلاصه شده و حلقه کمرت شده است. دست‌های رشید عمویت عباس بر شانه توست، سنگین‌تر از همیشه، نمی‌فشرد، اما حس فشردن را درمی‌یابی، می‌خواهد نروی اما چگونه بگوید وقتی حسین تو را برگزیده است.

- عزیزم علی، قدم بزن، پیش رویم راه برو. می‌خواهم قد و بالایت را خوب‌تر ببینم. بگذار آب از صدای قدم هایت سیراب شود. بگذار تماشای قامت‌ تو آرامم کند. از پیامبر شنیدم تماشا مبارک است. قدم بزن عزیزم علی، تماشا مبارک است. سرو بلند بابا، گام بردار.باز بچه‌ها آمده‌اند. باز کمربند «ادیم» تو در چنگ زینب است. مادرانه می‌گرید، نوازشت می‌کند، می‌بوسد، باز دست‌های کوچک رقیه و سکینه‌اند که حلقه شده‌اند. اصغر در آغوش رباب تماشایت می‌کند. تشنه است اما هنوز آبی در چشم برای بدرقه‌ات دارد.

کودکان بدرقه‌ات می‌کنند

پدر می گوید: - بگذارید، رهایش کنید، بگذارید علی برود، او شما را نمی‌بیند، او همه خداست؛ همه عشق، همه شوق رفتن و رسیدن، رود را از دریا گریز نیست، بگذارید برود. بر اسب می‌نشینی. لگام اسب را می‌فشری. از پشت پرده اشک، بابا تماشایت می‌کند، به اندوه و امید گسسته می‌خواند: خدایا! شاهد و گواه باش جوانی را به سوی این سپاه می‌فرستم که در صورت و سیرت و سخن شبیه‌ترین انسان به پیامبر است. خدایا، هر گاه بی‌تاب و دلتنگ پیامبر می‌شدیم او را می‌نگریستیم.

خدایا، برکات زمین و آسمان را از آنان دریغ دار. آشفتگی و پریشانی نثارشان کن و به تفرقه و جدایی دچارشان ساز. خدایا، به اسارتکده خشم و نفرت فرمانروایشان گرفتار کن که به مهمانی و یاری‌مان خواندند و درهای کینه و جنگ و خون به رویمان گشودند.

برگرد، نگاه کن، دست‌های پدر بر محاسن سپید نشسته است. پیش از این، این همه شکسته نبود. آن سو شمشیر به استقبال می‌آید و این سو اشک به بدرقه. زودتر برو اکبر، وگرنه کودکان خواهند رسید. اگر پای اسبت را بگیرند اسب تسلیم خواهد شد.

صدای پیامبر در دشت می پیچد... 

هنوز صدای پدر می‌آید. نفرین می‌کند، می‌شنوی؟ با فرزند سعد سخن می‌گوید: تو را چه شده است؟ خداوند رشته خویشاوندی و نسل تو را گسسته کند و هیچ کاری را بر تو مبارک نگرداند. نفرین‌ات باد که رشته نسل مرا گسستی و خویشاوندی مرا با رسول خدا پاس نداشتی. خداوند کسی را بر تو مسلط کند که در خوابگاه‌ات بکشد. اندکی درنگ کن اکبر. صدای تلاوت قرآن پدر می‌آید: ان الله اصطفی آدم و نوحا و آل ابراهیم و آل عمران علی العالمین ذریه بعضها من بعض والله سمیع علیم. تشنه‌ای اکبر، حنجره خشکیده، لب‌ها ترک بسته، چشم‌ها در تهدید تاری و فرات در تیررس این چشمان عطشناک. پدر کنار میدان منتظر نبرد توست. آسمان نگران است، خدا نیز. رجز بخوان اکبر! تا هلهله‌ها در گلو بخشکد، تا این خنده‌های خشن خاموش شود. بگذار صدای پیامبر بر دشت بریزد؛ رجز بخوان اکبر!

انا علی بن الحسین بن علی            نحن و بیت الله اولی بالنبی
من شبث ذاک و من شمر الدنی       اضربکم بالسیف حتی یلتوی
ضرب غلام هاشمی علوی              و لاازال الیوم احمی عن ابی
              والله لایحکم فینا ابن الدعی

تیغ علوی و ضربه های هاشمی

نفس‌ها پشت سینه‌ها پنهان می‌شود. چشم‌ها به هراس از گردن‌ها بالا می‌آید. در هراس و حیرت شمشیرها فرو می‌افتد. این صدای پیامبر است که می‌آید. میدان همه صدای توست. روشن‌تر از خورشید از پشت غبار می‌درخشی. زلال‌تر از فرات صدایت جاری است. آفرینش بر صدای تو آفرین می‌گوید. سپاه در وحشت و شگفتی است. عمر سعد بهت و سکوت سپاه را به هراس می‌نگرد. فریاد می‌زند: نه، نه ... این پیامبر نیست، علی است، تیر ببارایید، شمشیر بچرخانید، سنگ‌باران کنید، وگرنه تیغ بی‌امان او به سبکی برگ‌های خزان‌زده سرهایتان را بر خاک خواهد فشاند. شمشیرهای آخته می‌آیند، نیزه‌ها نزدیک می‌شوند. از میان صفوف دشمن یکی پیش‌تر می‌آید. لشکر درنگ می‌کند. مردی بلندقامت غرق در سلاح به میان آمده است، طارق بن کثیر است. عمر سعد هر سردار و سواری را به مبارزه‌ات می‌خواند، پروای میدانت ندارد، طارق آمده است با رؤیایی همسان پسر سعد. وعده موصل و صله ابن زیاد به میدانش آورده است. مثل چرخش ذوالفقار در دستان علی، شمشیر بچرخان. نخستین سر را به دست‌های منتظر میدان ببخش. خوب شمشیر می‌زنی، اسب تو شیهه می‌زند و طارق بی سر بر اسب می‌چرخد و دو چشم بهت او در مقابل اسب تو، عقاب، خیره خیره سپاه عمر سعد را نگاه می‌کند. نفس‌ها دیگر بار از پلکان سینه پایین می‌رود.

برادر طارق به قصد انتقام قدم به میدان گذاشته است، امانش نده، با همان تیغ علوی با همان ضربت های هاشمی تمامش کن، بگذار رجز تو را در عینیت میدان ببینند. یک ضرب شمشیر تو پایان‌بخش عربده این نگون‌بخت گستاخ شد.چه خوب تیغ زدی اکبر! سوار، نیمی در این سوی اسب و نیمی در دیگر سو، بر خاک افتاد.طلحه پسر طارق به میدان آمده است. نیزه تو کافی است تا پایان‌بخش شوخ‌چشمی او باشد، نیزه بر سینه‌اش بنشان.اسب طلحه می‌دود و طلحه بر نیزه تو از اسب جدا شده است. به سادگی سنگی در مشت کودکان به خاکش پرتاب می‌کنی و درست در کنار پدر و عمویش می‌نشیند.بکر بن غانم می‌آید. می‌گویند به تنهایی با هزار مرد جنگی برابر است. کلاه خودش در آفتاب می‌درخشد. نیزه بلندش آسمان را نشانه رفته است. شمشیر مرصعش زبانزد همگان است. می‌آید و می‌جنگد. از کرانه میدان صدای ستایش پدر می‌آید. عمه بر تل زینبیه ایستاده است. می‌بیند و زمزمه می‌کند: ماشاءالله لاحول و لا قوه الا بالله. اکبر، زره بکر را خوب‌تر ببین. از پهلو فرصت ضربه است. این شکاف زره روزنه مرگ سوار است. شمشیر از پهلو بزن. آفرین علی، آفرین فرزندم! این صدای رسا و شورانگیز پدر است که در میدان می‌پیچد. الله اکبر، الله اکبر و این صدای عمه که از فراز تل تکبیر می‌گوید. دیگر هیچ‌کس را سر میدان نیست، می‌چرخی و می‌چرخی، شعله‌ور بر خاشاک دشمن می‌زنی و تلی از خاکستر، خاکستر تن‌های عبث، بر جای می‌گذاری.صدای پدر می‌آید. دشمن درنگ بردن کشتگان از میدان دارد و تو درنگی برای دیدار پدر می‌جویی.

  عطش بهانه است تا ز کام پدر لبریز شوی... 

دو عطش در جانت ریشه زده است و عطش دوم لگام اسب می‌گیرد، می‌گرداند و تو ناگهان خود را کنار پدر می‌یابی، زخم اجین و عرق کرده و شکفته و خندان، زیباتر و استوارتر از همیشه، آمده‌ای جرعه‌ای از پدر بنوشی و بازگردی. پدر آغوش می‌گشاید. هیچ‌گاه این‌گونه گونه‌ات را نبوسیده است. لبخند می‌زند، می‌بوسد، ‌می‌بوید، می‌خندد و می‌گرید. تو نیز گریه‌ و خنده، شوق و اندوه، سکوت و فریاد، هستی‌ات را لبریز می‌کند. با شرمی که تا ژرفای روحت ریشه می‌دواند و گونه‌هایت تا گوش را گلگونه می‌کند، می‌گویی: یا ابه، العطش قد قتلنی و ثقل الحدید قد اجهدنی، فهل الی شربه ماء من سبیل اتقوی بها علی جهاد الاعداء.
می‌گویی عطش جان به لبت رسانده است؟ می‌گویی سنگینی سلاح تاب از تو گرفته است؟ آب می‌خواهی علی ادامه نبرد تو آب می‌طلبد؟ این را خوب می‌دانی که تشنگی پدر کم از تو نیست. همه تشنگی عالم در جان او خلاصه شده است. در این خشکزار عطش‌خیز، در این هروله‌های مداوم پدر، در این اشک ریختن و دویدن و شهید بر دوش کشیدن، در این خطبه خواندن و جنگیدن هیچ‌کس عطش او را ندارد. نه، عطش بهانه است. اگر قرار است عطش را پاسخی باشد، کودکان از همه تشنه‌ترند. شیرخوار بی‌تاب خیمه به قطره‌آبی آرام می‌گیرد. آب بهانه است اکبر. می‌خواهی از بابا توان بگیری. می‌خواهی کام جان از او لبریز کنی. می‌خواهی در تمام طول نبرد مزمزه کنی طعم کام پدر را. می‌نوشی؛ همه پدر را به کام و جان می‌نشانی. چند گام عقب می‌نشینی و چند قطره اشک گونه‌ات را تر می‌کند و صدای لرزان و شانه‌های لرزان‌ات که بابا تو از من تشنه‌تری. می‌گوید: وای فرزندم، آه عزیز دلم، میوه جان و وجودم، بازگرد که دمی دیگر گواراترین جام را از دست جدت پیامبر خواهی گرفت.باز می‌گردی، تشنه نیستی، شمشیر تو به شتاب شهاب می‌چرخد، غبار میدان را پر کرده است، نیزه نیزه می‌رسد، شمشیر شمشیر می‌بارد و تیر در پی تیر صفیر می‌کشد، زخم‌ها می‌شکفند.تشنه نیستی، حنجره سیرابت، حنجره امام چشیده‌ات، زبان انگشتری دیده‌ات بلیغ و فصیح می‌خواند: جنگ جوهره مردان را می‌نماید و میان صداقت و ادعا دیوار می‌کشد جنگ آزمون‌گاه انسان‌ها است.

پیش‌تر از بابا عمه است که می‌دود و فریاد می‌زند

ناگاه تیر بر گلوگاهت می‌نشیند. خون می‌جوشد. برق نیزه منفذ عبدی تا ژرفای قلبت را می‌کاود. ضربه‌ای دیگر بر سر می‌نشیند. دست بر گردن اسب می‌آویزی. خون بر چشم اسب نشسته است. راه گم می‌کند. به قلب سپاه دشمنت می‌آورد. شمشیرها حریصانه و شرورانه می‌رسند. چشم می‌گردانی از متن غبار و خون پدر را می‌خواهی. صدای تکبیر تو خاموش شده است. ناگهان از دوردست میدان قامتی بلند و سبز نزدیک می‌شود، چقدر شبیه خود توست، فریاد می‌زنی: یا ابتاه! هذا جدی رسول الله.... علی خوب شناخته‌ای، چقدر شبیه خودت! پیامبر است، جدت رسول خدا. پدر صدایت را شنیده است، به شتاب لغزیدن صخره‌ای از کوهسار یا فرود عقابی از شاخسار به میدان می‌آید. صدای پای پدر را می‌شنوی. آخرین رمق را به حنجره می‌سپاری. هنوز چشم در چشم پدر داری و می‌گویی: یا ابتاه! هذا جدی رسول الله قد سقانی بکاسه الاوفی شربه لا اظما بعدها ابدا! و هو یقول: العجل العجل! فان لک کاسا مدخوره حتی تشربها الساعه. اکبر! سه آوا در کربلا برخاسته است؛ پدر، جبرییل و زینب، می‌شنوی؟ پیش‌تر از بابا عمه است که می‌دود و فریاد می‌زند: یا حبیب قلباه! وا ثمره فؤاداه. محبوب قلبم علی! میوه دلم اکبر! می‌دود و می‌افتد، برمی‌خیزد و می‌دود، می‌آید و حایل می‌شود تا پدر فرزند را نبیند. فریاد می‌زنی: یا ابتاه! علیک منی السلام. پدر! زودتر بیا، می‌آید و در جزر و مد قامت فریاد می‌زند: یا بنی قتلوک، عزیزم تو را کشتند. آوای تو و آوای بابا درهم پیچیده است. بابا می‌رسد، باغبان به حریم گل رسیده است. او که هفتاد شهید را بر شانه صبوری کشیده است، می‌افتد. گلبر‌‌گ‌های تنت را برمی‌دارد، بلند بلند می‌گرید. هیچ‌گاه این‌چنین نگریسته است، کدام، کدام را از روی پاره پاره تن برمی‌دارد؟ عمه بابا را، بابا عمه را؟ می‌بینی؟ بابا دست در انبوه موی خون‌آلودت فرو می‌برد. پلک‌ها را می‌گشایی، لبخند می‌زنی.هیچ‌کس چون تو پیش از شهادت جام از دست پیامبر ننوشیده است؛ پیامبر عزیز کربلا، هیچ‌کس در کربلا جز تو پیامبر را بر بالین خویش ندیده است.

 چه کسی پدر را از تو جدا خواهد کرد...

لبخند می‌زنی که پدر، خنکای جام پیامبر را در جانم حس می‌کنم. پدر بی‌هوش می‌شود، به هوش می‌آید، سرت را در آغوش می‌فشرد اما شراره‌های درد، قلب ملتهب‌اش را رها نمی‌کند. آرام لب‌هایت را می‌گشاید، دندان‌ها را می‌بوسد و غمگنانه می‌سراید: یا ولدی! اما انت فقد استرحت من هم الدنیا و غمها و شدائدها و صرت الی روح و ریحان و قد بقی ابوک و ما اسرع اللحوق بک. بابا دست بر سر و دست بر کمر می‌خواند: عزیزم علی، بعد از تو خاک بر سر دنیا باد. تو آرام هستی و تنها قطره قطره اشک پدر گونه‌های خونین و غبارگرفته‌ات را می‌شوید. آفتاب کج شده است. از پشت غبار سر می‌کشد تا طلوع آفتاب چهره‌ات را در شست‌وشوی اشک‌های حسین ببیند. پدر هیچ‌گاه این همه نگریسته است؛ این قدر بلند گریه نکرده است، حتی دشمن تاب دیدن این صحنه را ندارد؛ همه روی گردانده‌اند تماشای صحنه را. چه کسی پدر را از تو جدا خواهد کرد؟ می‌بوید و می‌بوید و می‌بوید. لب‌های تو را می‌مکد، شانه‌هایش می‌لرزد، پیش چشمش تار شده است، اگر دست یاری عمه نباشد، جان می‌دهد، بازوانش را عمه می‌گیرد، او کم از پدر شکسته نیست، آسمان تار است. پدر زمزمه می‌کند: یا حبیباه، یا ثمره فؤاداه! یا نور عیناه.و زینب دم می‌گیرد و مویه می‌کند: وا ولداه، وا مهجه قلباه، وا قتیلاه، وا قله ناصراه.آسمان می‌گرید، زمین می‌لرزد اما تو ریشه در خاک، سر بر دامان ابدیت، چشم در چشم خدا خفته‌ای و پژواک صدایت شش‌ کرانه جهان را پر کرده است.

پایان پیام/


 

کد خبر 88947

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha