خبرگزاری شبستان: شب ششم ماه محرم به حضرت قاسم ابن الحسن (ع) منتسب است. نوجوانی 13 ساله که رشادت های مردگونه اش روی باطل را تا ابد سیاه کرد.
حضرت قاسم بن الحسن (ع) فرزند امام حسن مجتبى (ع) است. در مورد تاریخ ولادت ایشان اطلاع دقیقى در دست نیست ولى عموما در پنجم رمضان شهرت یافته است. مادر او بانویى بزرگوار به نام ام ولد است که با عنوان نجمه شهرت یافته است. حضرت قاسم (ع) حدود 2-3 سال قبل از شهادت پدر بزرگوارش دیده به جهان گشود. از این رو با عموى مهربان خویش حضرت اباعبدالله الحسین (ع) خو گرفته بود. و در دامان ایشان پرورش یافت. ظاهراً شکل و شمایل ظاهرى و خصوصیات دیگر حضرت قاسم (ع) شباهت بسیارى به پدر بزرگوارش امام حسن (ع) داشته به گونه اى که امام حسین (ع) با دیدار او از برادر محبوب خویش یاد مى کرد و فرزند برادرش را در آغوش مىگرفت و نوازش مى کرد. چهره ى آن جناب چنان زیبا و دل انگیز بود که او را به پاره ى ماه یا ستاره ستاره سهیل تشبیه کرده اند.
جمله تاریخی "الموت أحلی من العسل" از این سرباز نوجوان کربلا در شب پیش از واقعه عاشورا است.
به میدان رفتن حضرت قاسم (ع) در روز عاشورا
قاسم بن الحسین (ع) به عزم جهاد قدم به سوی معرکه نهاد، چون حضرت سیدالشهداء (ع) نظرش بر فرزند برادر افتاد که جان گرامی بر کف دست نهاده آهنگ میدان کرده، بیتوانی پیش شد و دست به گردن قاسم درآورد و او را در بر کشید و هر دو تن چندان بگریستند که در روایت وارد شده حَتّی غٌشِی عَلَیْهِما، پس قاسم گریست و دست و پای عم خود را چندان بوسید تا اذن حاصل نمود، پس جناب قاسم (ع) به میدان آمد در حالی که اشکش به صورت جاری بود و میفرمود:
سِبْطِ النَّبِیّ الْمُصْطَفی الْمُؤْتَمِن بَیْنَ اُناسٍ لاسُقُوا صَوْبَ المَزنِ
اِنْ تَنْکرُوٌنی فَانَا اْبنُ الْحَسَنِ هذا حُسَیْنٌ کَالْاَسیرالْمُرْتَهَن
پس کارزار سختی نمود و به آن صغر سن و خردسالی 35 تن را به درک فرستاد. حمید بن مسلم گفته که من در میان لشکر عمر سعد بودم پسری دیدم که به میدان آمده گویا صورتش پاره ماه است و پیراهن و ازاری در برداشت و نعلینی در پا داشت که بند یکی از آنها گیسخته شده بود و من فراموش نمیکنم که بند نعلین چپش بود، عمرو بن سعد ازدی گفت: به خدا سوگند که من بر این پسر حمله میکنم و او را به قتل میرسانم، گفتم سبحان الله این چه اراده است که نمودهای؟ این جماعت که دور او را احاطه کردهاند از برای کفایت امر او بس است دیگر ترا چه لازم است که خود را در خون او شریک کنی؟ گفت به خدا قسم که از این اندیشه برنگردم، پس اسب برانگیخت و رو برنگردانید تا آنگاه که شمشیری بر فرق آن مظلوم زد و سر او شکافت پس قاسم به صورت بر روی زمین افتاد و فریاد برداشت که یا عماه چون صدای قاسم به گوش حضرت امام حسین (ع) رسید تعجیل کرد مانند عقابی که از بلندی به زیر آمد صفه ا را شکافت و مانند شیر غضبناک حمله بر لشکر کرد تا به عمرو (لعین) قاتل جناب قاسم رسید، پس تیغی حواله آن ملعون نمود، عمرو دست خود را پیش داد حضرت دست او را از مرفق جدا کرد پس آن ملعون صیحه عظیمی زد. لشکر کوفه جنبش کردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امام (ع) بربایند همینکه هجوم آوردند بدن او پامال سم ستوران گشت و کشته شد. پس چون گرد و غبار معرکه فرو نشست دیدند امام (ع) بالای سر قاسم است و آن جوان در حال جان کندنست و پای به زمین میساید و عزم پرواز به اعلی علیین دارد و حضرت میفرماید سوگند با خدای که دشوار است بر عم تو که او را بخوانی و اجابت نتواند و اگر اجابت کند اعانت نتواند و اگر اعانت کند ترا سودی نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتی که ترا کشتند. هذا یَوْم وَاللهِ کَثُرَواتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ.
آنگاه قاسم را از خاک برداشت و در بر کشید و سینه او را به سینه خود چسبانید و به سوی سراپرده روان گشت در حالی که پاهای قاسم در زمین کشیده میشد. پس او را برد در نزد پسرش علی بن الحسین (ع) در میان کشتگان اهلبیت خود جای داد، آنگاه گفت بارالها تو آگاهی که این جماعت مار ا دعوت کردند که یاری ما کنند اکنون دست از نصرت ما برداشته و با دشمن ما یار شدند، ای داور دادخواه این جماعت را نابود ساز و ایشان را هلاک کن و پراکنده گردان و یکتن از ایشان را باقی مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ایشان مگردان. آنگاه فرمود ای عموزادگان من صبر نمائید ای اهلبیت من شکیبائی کنید و بدانید بعد از این روزخواری و خذلان هرگز نخواهید دید.
در این میان قسمی که از همه زیباتر است و ذهن ادمی را در شنیدن آن به اوج حماسه پیوند می دهد لحظه اذن گرفتن حضرت قاسم (ع) از سیدالشهداء برای رفتن به میدان است. که شعر ذیل به زیبایی هرچه تمام تر آن را تصویر کرده است:
آمدم جان عمو اشک فشان در بر تو تا کنم رفع عطش از دم جان پرور تو
مادرم کرده کفن پوش مرا جان عمو خرمن زلف مرا شانه زده خواهر تو
پدرم نامه نوشته است که در کرببلا ای او شهد شهادت خورم از ساغر تو
اذن جنگم بده ای یوسف زهرا که سرم به سر نیزه شودچون سر سوداگر تو
اکبرت رفت از او فاطمه خواهد پرسید که چه شد پور حسن همدم و همسنگر تو
شرح آن کوچه شنیدم که به زهرا چه گذشت ای فدای رخ نیلی شده مادر تو
پدرم چشم براه است که بیند تن من پاره پاره چو تن و فرق علی اکبر تو
پایان پیام/
نظر شما