هم‌نوا با بارش باران، گریه می کردند جمعی!/ فرزندم را نذر سردار و ولایت کردم

اصفهان گریه می‌کرد و عزادار بود. خیابان‌های اطراف میدان نقش جهان مملو از مردم عزادار و داغداری بود که کسب و کار و درس و استراحت خود را رها کرده بودند و زیر بارش باران، خودشان را به میدان رسانده بودند.

خبرگزاری شبستان-اصفهان: باز باران با ترانه،‌ با گهرهای فراوان، می خورد بربام خانه، ‌یادم آرد روز پیشین، هم نوا با بارش باران، گریه می کردند جمعی!

 ‌گریه می کرد پیری،‌ گریه می کرد مادر،‌ گریه می کرد بابا، آن طرف تر کودکی گریان، عکسی از سردار در دست گریه می کرد.

اصفهان گریه می کرد و عزادار بود. خیابان های اطراف میدان نقش جهان مملو از مردم عزادار و داغداری بود که کسب و کار و درس و استراحت خود را رها کرده بودند و زیر بارش باران، خودشان را به میدان رسانده بودند.

 

به هرکجا که نگاه می کنی،‌ کسی را قاسم به دست می بینی. دست پسرم را محکم فشار دادم و به راه افتادیم. عکس حاج قاسم را توی دست‌های کوچکش گرفته بود و خودش را به دل جمعیت زد.

 

در میان چشم های غمگین و صورت های خیس، یکی نوحه می خواند، آن یکی زنجیر می زد، مادری زیر لب لالایی می خواند و عکس حاج قاسم را به نیابت مادرش می بوسید، ‌زن ها همچون زینب مرثیه‌ی وداع و شجاعت می خوانند و جوانترها مشت هایشان را گره کرده بودند و خشم مقدس را فریاد می زدند و چیزی جز انتقام سخت آرامشان نمی کرد.

 

مادری می گفت، مادر حاج قاسم موقع تولدش حتی فکرش را هم نمی کرد،‌ نوزاد کوچکش روزی فخر ایران و اسلام باشد و مایه امنیت و مباهات و یه ملت آزادیخواه عزادار رفتنش شوند.

 

راست می‌گفت، ترس دلم را برداشت که خدایا فرزندم را به تو سپردم که هر که را بخواهی عزیز و مایه مباهت می کنی!

 

‌نقش جهان در سوگ سردار، میعادگاه نذرخوانی مادران و پدرانی بود که صیغه نذر شهادت بر کودکانشان می خواندند تا ملیون‌ها قاسم سلیمانی‌ پرورش دهند و سر سفره علمدار تقدیم ولایت کنند.

 

باران نذر زیر آسمان بارانی اصفهان بارید تا چشم بد دور بماند از مرزهای میهن و کور بماند بدخواه ولایت!

 

پسرم دستم را کشید و با بغض گفت: هنوز شهید شدن سردار سلیمانی رو باورم نمیشه. بعد بغضش رو قورت داد و ادامه داد: مامان حالا باید چیکار کنیم؟

 

 آروم توی گوشش گفتم: نگران نباش، تو و بقیه بچه ها هم باید سردار سلیمانی بشین تا حساب دشمن رو برسید. ایران با شما قوی میشه، سردار هم منتظر شماست.

 

گفت: اگه شهید بشم تو از دستم ناراحت میشی؟

گفتم: من به پسری که مثل سردار سلیمانی باشه با تمام وجود افتخار می کنم، ناراحت نمیشم سرباز امام زمان(عج)

گونه‌های ظریفش از خجالت گل انداخت و با لبخندی گفت: قول میدم قهرمان بشم.

 

باز باران با ترانه،‌ با گهرهای فراوان، می خورد بر بام خانه، ‌یادم آرد روز پیشین، هم نوا با بارش باران، گریه می کردند جمعی!

 

‌گریه می کرد پیری،‌ گریه می کرد مادر،‌ گریه می کرد بابا، آن طرف تر کودکی گریان، عکسی از سردار در دست گریه می کرد.

کد خبر 876957

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha