خبرگزاری شبستان - جنوب کرمان: صبح اولین روز از زمستان است، امروز ترجیح می دهم برای تهیه خبر پیاده مسیر را طی کنم، در مسیر راه نوجوانی گاری به دست را می بینم که گاری را به زور حرکت می دهد و به هر سطل زباله ای که می رسد می ایستد و از لابه لای زباله ها به زحمت قوطی های نوشابه، بطری های آب معدنی و غیره را جمع آوری می کند و در کیسه بزرگی که از قامتش بلند تر است جای می دهد، در این سوز سرما بدون لباس گرم و کفش، آنهم تنها با یک پیراهن و دمپایی کار می کند.
چقدر دردناک است کودکی که اکنون باید در کلاس درس و مشغول تحصیل باشد اما دغدغه کسب لقمه نانی آن هم از لابه لای آشغال های متعفن دارد.
خبرنگار خبرگزاری شبستان به نزد این کودک کار رفت و با وی مصاحبه کرد.
لطفا خودت را معرفی کن؟
نامم حامد است و ۱۰ سال سن دارم و برای این که کمک خرج خانواده ام باشم کار می کنم.
حامد اهل کجا هستی؟
همان طور که با حوصله درب بطری های آب معدنی را که بعضا تا نیمه پُر از آب هستند باز می کند و بطری ها را خالی می کند و مجددا درب آنها را می بندد، می گوید؛ اصالتا زابلی هستم اما پدرم به امید پیدا کردن کار به شهر جیرفت آمد و من در اینجا بزرگ شدم و با پدر و مادرم در یکی از مناطق حومه شهر جیرفت زندگی می کنم، ۲ برادر و ۳ خواهر دارم که همگی آنها ازدواج کرده اند.
حامد، سر به زیر و مشغول جمع آوری بطری های آب معدنی است، از او می پرسم، مدرسه می روی؟
خستگی و سنگینی کار در ظاهرش کاملا نمایان است، همانطور که بطری های پلاستیکی آب معدنی را از لابه لای زباله های متعفن داخل سطل آشغال جمع آوری می کند، نیم نگاهی به من می اندازد و می گوید؛ تا کلاس سوم ابتدایی درس خوانده ام اما ترک تحصیل کرده ام و مشغول کار هستم.
می پرسم چرا مدرسه رفتن را دوست نداری؟
نگاهش را معطوف جمع آوری بطری ها می کند و می گوید؛ من در خانواده فقیر به دنیا آمده ام و باید برای سیر کردن شکمم کار کنم و دیگر فرصتی برای درس خواندن ندارم، اصلا ما فقرا را چه به درس خواندن، ما باید فکر لقمه نانی باشیم تا از گرسنگی نمیریم.
شغل پدرت چیست؟
حامد می گوید؛ پدرم نیز از لابه لای زباله ها بطری ها و قوطی ها را جمع آوری می کند تا بتواند خرج و خارج زندگی و اجاره بهای خانه را پرداخت کند.
به حامد می گویم پس از جمع آوری زباله ها آن ها را چگونه می فروشی؟
می گوید؛ با پدرم زباله ها را به کارگاهی در جنگل آباد می بریم، با درآمد اندکی که می گیریم همیشه شکرگذار خدا هستیم و با خوشحالی زندگی می کنیم.
از حامد می پرسم از شغلی که داری راضی هستی؟
سرش را بالا می گیرد و با لحنی قاطع می گوید؛ من این کار را دوست دارم و از کار کردن خجالت نمی کِشم، با وجود این که در زمستان از سرما می لرزم و در تابستان از گرما می سوزم اما کار می کنم و با حاصل دسترنج خودم زندگی می کنم.
حامد، روز ها چند ساعات کار می کنی؟ می گوید؛ از ۶ صبح تا شب کار می کنم و پس از آن که پدرم نیز کار جمع آوری زباله ها را تمام کرد، زباله ها را به کارخانه تحویل می دهیم و بعد به خانه می رویم.
از حامد می پرسم، بزرگترین تفریح تو چیست؟
سرش را بالا می گیرد و شوقی در چشمانش هویدا می شود، می گوید؛ گاهی اوقات آتاری بازی می کنم.
حامد، بزرگترین آرزویت چیست؟
می گوید؛ بزرگترین آرزویم این است که همیشه شاد باشم.
به حامد می گویم آدرس خانه ات را بگو شاید خَیر یا حامی پیدا شود تا دیگر مجبور نباشی کار کنی:
با عزت نفسی که دارد می گوید؛ نیاز به کمک ندارم و ترجیح می دهم خودم کار کنم و نان بازوی خودم را بخورم.
از حامد اجازه می گیرم تا عکس بگیرم اما ترجیح می دهد از مقابل عکس نگیرم، به خواسته حامد احترام می گذارم و از پشت سر از او عکس می گیرم و خداحافظی می کنم.
آری باز هم قصه تکراری کودکان کار، به راستی چقدر از این حامد ها در این شهر و در سایر نقاط کشور زندگی می کنند که مجبورند با زباله گردی شکم خود را سیر کنند و به دلیل فقر از تحصیل باز بمانند.
نظر شما