خبرگزاری شبستان: روزگار حسین(ع) سرشار از خودگم کردگان، دنیازدگان و زمان ناشناسان است. مردانی که شرایط و موقعیت اجتماعی را یا نمی شناسند یا معیشت خویش را و دنیای خود را بر «دین» ترجیح می دهند. امام در توصیفشان فرمود: الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه ما درت معایشهم فاذا محضوا بالبلاء قل الدیانون؛ مردم بندگان دنیایند و دین تنها بازیچه زبان هایشان، دین را تا آنگاه خواهانند که معاش و دنیایشان فراخ و مهیا باشد و هرگاه در آزمون و بلا قرار گیرند، دینداران اندک می شوند. اما یاران حسین(ع) فرصت عزیز و تکرار ناپذیری موقعیت های بزرگ را می شناسند و به غوغاهای کر کننده نفس و دعوت های فریبناک دنیای بیرون و تطمیع صاحبان قدرت گوش نمی سپارند؛ قلبی دارند که از هرچه گرایش پست و از هرچه زنجیر اسارت آفرین دنیا، آزاد است. تنها اینان می توانند حماسه ها را رقم بزنند و تاریخ را به دیگرگونه ترسیم کنند.
قیس بارها دیده بود که پدر با یاد پیامبر و علی میگرید
15 رجب سال 60، چشم خیانت و خدعه و جنایت بسته شد؛ امّا چشمیدریده تر و گستاختر به میراث سیاه او دوخته و یزید، تجسّم شرارت، شهوت، شراب و بی شرمی، جانشین پدر شد. خبر به شتاب مرگ، به کوفه رسید. شیعیان کوفه، مسرور و شادباش گو، سر از پوسته ی ضخیم خفقان، وحشت و عزلت برآوردند. گامها به سمت منزل سلیمان بن صرد خزاعی شتاب گرفت. قیس جوان، خود را به مجلس رساند. پیران، داغ و آتشین سخن میگفتند و جوانان همه گوش، چشم به واژه های آتشناکی دوخته بودند که شعله در دل ها میآفرید. پیری ایستاده سخن میگفت: - مردم، مرگ، تندیس پلیدی و ناپاکی، تکیه گاه شیطان و عصیان را به جهنّم فرستاد. ذلّت و خواری و خفّت تا چند؟ برخیزید، شمشیر از خوابگاه غلاف برآرید؛ امّا یادتان باشد این دیار خوش سابقه نیست. در این شهر مسجد کوفه به خون رنگین شد. در این شهر میثاق و عهد با فرزند پیامبر گسسته شد. مباد دیگربار چنین شود. اگر راه را تا آخر رونده و رهپویید حسین را بخوانید و یاری کنید. از او شایسته تر بر زمین کسی نیست.
سکوت بود و سرهای فروهشته و شرمیکه بر پیشانی ها میدوید. قیس، جوان تر از آن بود که همه چیز را به یاد آورد؛ امّا نوجوان که بود خبر شهادت علی (علیه السلام) را در مسجد کوفه شنید. پدرش مسهّر از یاران پیامبر بود. مردی شیفته و علوی که قیس او را بارها دیده بود که با یاد پیامبر و علی (علیه السلام) میگرید و غربت و تنهایی و مظلومیت اهل بیت را سوگمندانه مویه میکند. اینک میدید که منزل سلیمان، مرور سوگ ها و انفجار مرثیه هایی است که بارها از پدر شنیده بود.
شوق دیدار حسین قلبش را تا گلوگاه بالا میآورد
قیس باز هم آمده بود تا تازه ترین خبرها را بشنود؛ تا برای هر حادثه و مأموریتی پیش قدم شود. آن روز باز هم قبایل و عشایر حاشیهی کوفه آمده بودند. سلیمان فرمان نوشتن میداد و مضمونهای پیشین نامهها را میآکند؛ اما این بار نگاه سلیمان به قیس دوخته شد و سپس با نوازش شانه های قیس روشن شد که پیک کوفه به مکّه اوست. قیس بود و پنجاه و چند نامه که لحظهی رفتن، به صدوپنجاه نامه رسید. او در سفر تنها نبود، همراهانی شجاع، راه شناس و بصیر و زیرک نیز با او بودند؛ عبدالرّحمن بن عبدالله بن شدّاد ارحبی، و مردی شجاع و میدان دیده به نام عمّاره بن عبید سلولی. قیس بار سفر بست. نامه ها را به شیرینی جان در آغوش فشرد. شوق دیدار حسین قلبش را تا گلوگاه بالا میآورد. پروای سفر و خطر نبود. هرگز نفهمید چگونه از منزل سلیمان تا خانه را طی کرد. به منزل رسید. همسرش بود و دو کودک شیرین که بی تابانه ورود پدر را انتظار میکشیدند.صبح بود و قیس و نامه ها و سفر و دو همراه که در آستانهی دروازهی کوفه منتظر بودند. قیس پیش تر، از سفر به مکّه رسیده بود. قلبش همه ی جادّه ها را در نور دیده بود و به سبکبالی نسیم، به شتاب نور به سرزمین محبوب رسیده بود. دریغا که گام ها دیرتر از قلب ها سیر میکنند.
حسین (ع) همه چیز قیس بود و دیدار او ...
روز دوازدهم رمضان، دیوارهای مکّه پیدا شد. قیس با عبدالرّحمن و عمّاره به مکّه رسید. ماه رمضان و روزه و کعبه و کنار حسین چه شکوهی داشت. پیش از لیلة القدر، ادراک لیلة القدر آغاز شده بود، حسین (ع) همه چیز قیس بود و دیدار او درک همه ی آرمانها و آرزوها. پانزده رمضان بود. امام آخرین نامه ها را خواند. در پاسخ نوشت: بسم الله الرّحمن الرِّحیم... اینک من، برادر و پسر عمویم، مسلم بن عقیل، را که ثقه و شایان اعتماد است به سویتان میفرستم. از او خواسته ام تا انگیزه ها و اندیشه های شما را باز نویسد....مسلم، آماده بود و قیس همراه با عمّآره و عبدالرحمن همسفر او. چیزی میان اندوه و شادی در وجودش بود. شادمان و خرسند از این که پیام آور حسین بود و اندوهناک نبودن در مکّه، ادراک لیلة القدر در کنار کعبه و در کنار حسین (علیه السلام).هر چه بود دیگر بار مسافر بود. از همان راهی که آمده بود باید بازمیگشت. امّا این بار، همسفر مسلم بود؛ مسلم بوی حسین میداد. از تبار بنی هاشم بود و سیمایش، کهکشانی از ایمان و عرفان و اخلاص در خویش داشت.
چقدر بی تاب و مشتاق دیدار خوبان درگذشتهام
دیگر بار قیس مسافر راه شد و پیام رسان مسلم. این بار دوم بود که از کوفه رهسپار مکّه میشد؛ امّا این بار، راه ها خطرخیز بود و مأموران در کمین. مسلم کسی شجاع تر، مطمئن تر، راه شناستر و زیرکتر از او نیافته بود. به مکّه رسید. امّا این بار نیز مجال و درنگ چند روزه نیافت. امام آمادهی سفر بود و نامهی مسلم بر شتاب افزود. روز هشتم ذی الحجّه امام در محاصرهی یاران، همراه خانواده، کعبه و بیت را رها کرد و به شتاب بیرون زد. هنوز چند گامیاز مکّه فاصله نگرفته بود که به خطبه ایستاد و گفت: الحمدلله، ماشاءالله و لا قُوة الاّ بالله و صلّی الله علی رسوله و سلّم. مرگ برای انسان، همچون گردن بندی است که دخترکان جوان زینت گردن میسازند. آه که چه بی تاب و مشتاق دیدار خوبان درگذشتهام. اشتیاق من اشتیاق یعقوب به یوسف است. مرا قتلگاهی است که بدان خواهم رسید. قیس در طول خطبه گریست. نهایت راه معلوم بود و مسافر بصیر کوفه میدانست که شهادت، در امتداد راه آغوش میگشاید و چه خوب. آن سوی گریهی قیس، شادی شفّافی موج میزد؛ شادی شهادت در رکاب حسین(علیه السلام). کاروان حسین(علیه السلام) منزل به منزل راه میسپرد. در هر منزل خاطرهای و خطری، پیوستن همسفری، و گسستن و رفتن سست عنصری بود. روز سه شنبه پانزدهم ذی الحجّه، هشت روز از سفر گذشته، به منزلگاه حاجز رسیدند نزدیک بطن الرّمه. امام درنگی کرد. هنوز خبر شهادت مسلم نرسیده بود. قیس بن مسهّر را فرا خواند. نامهای نوشت و به قیس سپرد و قیس دیگربار نامه رسان و مسافر شد.
امام در سکوت و اشک بدرقه اش کرد
سه بار سفیر شدن، آن هم سفیر حسین(علیه السلام)، افتخار بزرگی است. قیس نامه را بوسید. بر چشم ها نهاد و آن گاه در نهانگاهی ویژه روی سینه قرار داد و امام را وداع گفت. امام در چشم های روشن قیس نگریست. شانهاش را نواخت و بدرقه اش کرد. قیس هنگام دور شدن، حضور اشک را در نگاه امام احساس کرد. ایستاد. پیاده شد. امام را در آغوش گرفت. بر دستانش بوسه زد. امام در سکوت و اشک بدرقه اش کرد و قیس با قلبی آونگ میان اندوهی ناشناخته و نشاطی غریب رهسپار شد. به شتاب میرفت و رقص غبار در پشت سر، و گرمای خورشید پیش رو، در تمام راه خاطرهی نگاه و اشک و وداع امام با او بود. به قادسیه رسید. بوی خطر و شیههی اسب، قیس را متوقّف کرد. گوش سپرد. صدای پای حادثه نزدیک تر میشد. اندک اندک شبح هایی در امتداد افق پیدا شدند. اشباح، همرنگ مرگ و همزاد فاجعه بودند. قیس به پشت سر نگریست. گریزگاهی میجُست. دشت بود و بی پناهی و سوارانی که از سوی دیگر میآمدند همرنگ همان اشباح. از همه سو محاصره شده بود. خدایا چه شده است؟ فرزند زیاد به قدرت رسیده است؟ مسلم چه میکند؟ کوفه چگونه است؟ هنوز برای پرسش ها پاسخی نیافته بود که سواران گرد او حلقه زدند. چیزی عزیزتر از جان، بر سینه اش نشسته بود. چه باید کرد؟ اگر این نامه به دست دشمن بیفتد، اگر معلوم شود که حسین در راه است، اگر…
نامه را به دشواری فرو بلعید؛ نامه از حنجره پایین رفت
نگران مولای خویش شد. اگر سواران به نامه دست مییافتند خطر، جان مولا و همراهان را تهدید میکرد. فکری به شتاب آذرخش در ذهنش جوشید؛ محو نامه…! امّا چگونه؟ حلقه تنگ تر شد. قیس به چالاکی دست در سینه برد و جان را بیرون کشید. در دهان گذاشت و به دشواری نامه را فرو بلعید. نامه از حنجره پایین رفت. قیس نفس راحتی کشید. لحظهای اندیشید خط محبوب به قلب نزدیک تر شده بود. قلبش خطّ امام را میخواند. حصین بن تمیم دریافت که قیس نامه را فرو خورده است. او فرمانده نیروهای مسلّح قساوت پیشهای بود که مأموریت داشتند هر بیابان نورد مشکوکی را دستگیر کنند.سواران قیس را دستگیر کردند و روانهی کوفه شدند. شیر در زنجیر به دارالاماره رسید. عبیدالله گزارش حصین بن تمیم را شنید. عبیدالله به قیس نزدیک شد. با چوب دستی بر شانهاش زد و گفت: کیستی و از کجا میآیی؟
- قیس بن مسهّر صیداوی، از شیعیان علی و فرزند او حسین(علیه السلام).
- برای چه آمدهای؟
- پیک و رسول حسین بن علی (علیه السلام) هستم و پیام او را به شیعیان کوفه آورده بودم.
- نامه کجاست؟
- وقتی اسیر شدم نامه را پاره کردم.
- چرا نامه را پاره کردی؟
- تا کسی از اسرار آن آگاه نشود.
عبیدالله برآشفته و خشمگین نگاهش کرد؛ امّا پیش از آنکه شراره ها و گدازه های خشم را بیرون بریزد گفت: نام چه کسانی در نامه بود؟
- نمیدانم.
عبیدالله در خود فرو شکست. امّا خویشتن داری کرد و گفت: اکنون که از نامه نمیگویی، در مسجد کوفه بر منبر برو و حسین و پدرش علی را ناسزا بگو. دریغ است جوانی چون تو به تیغ سپرده شود. امّا بدان اگر چنین نکنی با شمشیر قطعه قطعه خواهی شد.
قیس درنگی کرد. فرصتی عزیز و شکوهمند یافته بود. مسجد کوفه مجال طرح حقیقت بود، حقیقتی که خون در پی داشت. امّا خوب میدانست که عبیدالله در هر حال از خون او نخواهد گذشت. گفت: نام ها را نخواهم گفت، امّا ناسزا بر منبر را میپذیرم.
عبیدالله مسرور و مغرور و آمرانه گفت: به مردم بگویید در مسجد جمع شوند. قیس در محاصرهی نیروهای نظامیبه مسجد آمد. در چهره اش نشانی از تردید و هراس نبود. نزدیک منبر آمد. لختی درنگ کرد و سپس با شتاب از منبر بالا رفت. همه در بُهت و شگفتی او را مینگریستند. نفس ها در سینه پرسه میزد. چشم در گردشی مات، به قیس میرسید. قیس جمعیّت را آرام با گوشه ی چشم مرور کرد. نفس تازه کرد و گفت: ای مردم من سفیر و پیام آور حسین بن علی(علیه السلام) هستم. در منطقه حاجز بودکه از او جدا شدم. حسین(علیه السلام) فرزند علی (علیه السلام) است؛ پاره ی قلب پیامبر(ص). مادر او فاطمه دختر پیامبر است. عزیزتر و محبوب تر از او نیست. او کشتی دریاهای طوفان زده، چراغ شب های ظلمت خیز و تکیه گاه و پناه دل های پریشان و دردمند است. اکنون به پا خیزید و یاورش باشید. بشتابید. بشتابید که منتظر شماست. امّا عبیدالله، او سیاه کار و ستم پیشه و سنگدل است. پدرش ناپاک و بیداد گر و خودش ناپاک زاده و زشت کار است. هر که با اوست، جهنّم و خشم خدا را خریده است و هر که از او گسست، به رضوان و بهشت خداپیوسته است.
استخوان سفیر حسین، درهم شکسته بود هنوز رقمی داشت
عبیدالله چون گرگ زخم خورده، فریاد میکشید. برخاست. در خود میپیچید. فرمان داد از منبرش فرود آوردند. جمعیّت را نگریست. چه بسیار چهره های آشنایی بودند که نامه نوشته بودند. تا دیروز آتشین و گرم از جان فشانی در راه حسین سخن میگفتند و امروز ...
مأموران در جنگلی از شمشیرها و نیزه ها او را به بیرون مسجد بردند. همه مینگریستند و هیچ کس به دفاع برنخاست.به دارالاماره نزدیکش کردند. کوفه ی بی مسلم دلتنگ و اندوه بار بود. کوفه مسلم نداشت. هانی نبود. همه سو سیاه چهرگان بی سویی بودند که وحشت و ارعاب ابن زیاد و تشویش از دست رفتن دنیاشان، به جمود و رکود و سکو نشان کشانده بود. عبیدالله زودتر به دارالاماره رسیده بود؛ خمشگین، کف کرده، ملتهب، خونخوارتر و افروخته تر از همیشه. فرمان داد قیس را فراز دارالاماره ببرید و به کوچه پرتاب کنید. پلّه ها به سمت بام طی میشد. هر پلّه نردبان آسمان بود. به پشت بام رسید. از فراز، بیرون شهر کوفه پیدا بود. قیس دور دست را نگریست. بُغضی نهفته در گلو منفجر شد. جلّادان گمان ترس و هراسش داشتند. به تمسخر گفتند: اگر از مرگ میهراسیدی، چنین خطبه و نطق آتشین چه بود؟ قیس پاسخ داد: به خدا سوگند، هراس مرگم نیست. اندیشناک و اندوه زدهی مسافر عزیزی هستم که اینک از دل همین بیابان، رهسپار شهر پیمان شکنان نیرنگ پرداز است.
قیس، بسته در زنجیر فراز دارالاماره بود. دیگر بار به جادّه نگریست. بر لبانش دلنشین ترین سرود نشست: السّلام علیک یا اباعبدالله. خون خطی سرخ بر کوچه کشید. چند قطره بر دیوارهای کاخ ستم پاشید. استخوان سالک و سفیر حسین، درهم شکسته بود هنوز رقمی داشت نگاه خود را به سمت جاده ای چرخاند که مولا و محبوبش مسافر آن بود آخرین زمزمه از گلویش تراوید: روحی فداک یااباعبداله.
چهارده روز بعد از جدایی قیس از امام، در عُذیب الهجانات خبر شهادت قیس به امام رسید. اشک در چشمان اباعبدالله نشست. مجمّع بن عبدالله عائذی شیوهی مردانه و رسواگرانه ی قیس بر منبر را باز گفت: امام در طوفان اشک زمزمه کرد:مِن المؤمنین رجالٌ صَدَقُوا ما عاهدوالله علیه فمنهم مَن قضی نَحبَه و مِنهُم مَن ینتظر و ما بَدَّلوا تبدیلاً. اللّهمَّ اجعل لنا و لشیعتنا عندک منزلاً کریماً و اجمَع بیننا و بینَهُم فی مُستَقَرِّ رَحمتک اِنَّکَ علی کُل شیء قدیر؛ از مؤمنان مردانی بر سر پیمان خویش با خدا پای فشردند و به عهد خویش وفا کردند و گروه دیگر در انتظار شهادتند. خداوندا، برای ما و شیعیان ما در نزد خود جایگاهی والا مقرّر کن و ما را در سایهی رحمت خویش فراهم آور. تو بر هر چیز توانایی.
گویی چشم های اشک بار موعود منتقم بر آن لحظهی سقوط از بام دارالاماره و پرواز در گسترهی لایتناهی ملکوت دوخته شده است که در زیارت ناحیه مقدسه زمزمه میکند: السّلام علی قیس بن مسهّر الصیداوی.
پایان پیام/
نظر شما