خبرگزاری شبستان-اصفهان: دستش را روی کلید آخرین چراغ روشن خانه گذاشت. همه جا تاریک شد. نور کمی از پشت پنجره اتاق به داخل سرک کشید. ساعت زنگ دار را برداشت و مثل همیشه دقیقاً روی ساعت 5 صبح کوک کرد. بازوهای خسته اش را یکی یکی روی زمین گذاشت و روی لبه تخت خوابش نشست.
آرام دراز کشید. دست هایش را روی هم کشید و همان زبری لعنتی همیشگی! یک لحظه دلش برای دست های لطیف و ظریفش تنگ شد. آرام دراز کشید و بغضش را قورت داد. چشم هایش را بی اختیار روی هم گذاشت و به خواب رفت.
فراموش کرده بود کلی درد و دل و حرف های عاشقانه و صحبت های روزمره دارد و مشتاق شنیدن صدایی است تا از حوادث و رفت و آمدها و گفت و شنودهای بیرون چهاردیواری خانه برایش بگوید.
لابه لای خستگی و شلوغی و تنهایی دراز کشید و به خواب رفت.
درست نمی دانم زنگ ساعت 5 صبح بیدارش کرد یا او زنگ ساعت را خبر کرده بود. ساعت و زن هر دو سر ساعت 5 بیدار شدند. کار هر روز هر دوتاییشان دویدن بود. دویدنی که هیچ کسی نمی دید. فقط صدای اعتراض همه را در می آورد.
زن بازوهایش را خبر کرد و دست هر کدام چیزی داد تا مشغول شوند. چراغ آشپزخانه را روشن کرد و پیشبند کار را بست. حالا می شد صدای غُلغُل کتری آب جوش و بوی چای تازه دم و لقمه های صبحانه که به ردیف آماده رفتن به سرکار و مدرسه هستند را شنید.
زن و ساعت با اعلام بیدارباش صبح همه را صدا زدند. انگاری کسی صدایشان را نمی شنید. این بار با التماس و قربان و صدقه، بچه ها و همسرش را صدا زد. یکبار دیگر هم امتحان کرد، اما باز صدایش شنیده نمی شد.
- حتما صدایم خیلی آزار دهنده شده.
و ادامه داد:
- چای و صبحانه آماده است.
باز پاسخی نشنید. نگاهی به ساعت انداخت و با صدای بلند گفت:
- ساعت از 7 گذشته، دیر می شود.
سر و کله بچه ها و همسرش با چشمان پف کرده و خوابالوده که لبخند کمرنگی روی لب داشتند پیدا شد. ته تغاری خانه هم همینطور که غُر می زد از اتاق بیرون آمد. غُرغُرکُنان گفت: خوش به حال تو که همه اش توی خانه ای و من باید دوباره بروم مدرسه!
زن هم دست به شوخی هیاهو بپا کرد و با لنگه های جوراب و بلوز و شلوار و لقمه های کوچک یکی یکی مسافران امروز خانه اش را بدرقه کرد.
- دلم می خواست می دانستم توی دلشان چه می گذرد و امروز منتظر چه اتفاقاتی هستند. زن این را با خودش گفت و از لای در نیمه باز بدرقه شان کرد.
در که بسته شد، صدای فریاد از گوشه گوشه خانه بلند شد که «تمیزم کن، تمیزم کن»! دستش را توی جیب پیشبند برد و طومار بلندی از همه کارهای خانه را درآورد. این بازی و خوشی هر روزش بود. نوار باریک کاغذ را روی میز می گذاشت و برای انجام هر کاری به خودش ستاره می داد.
با ساعت دویدند و دویدند، زن ایستاد و به ساعت نگاه کرد. ساعت از ظهر گذشته بود. گوشی تلفن را برداشت تا سراغی از مسافران خسته اش بگیرد. شبیه خیلی روزهای دیگر سهمی از پیام های امروز همسرش نداشته، زن خانه دار که در دنیای مهم بیرون خانه جایی ندارد.
میز غذا آماده بود با کلی عشق اما چشمان خسته مسافران خانه عشق را ندید. گونه های عشق از خجالت گل انداخت و خودش را پشت ساعت پنهان کرد. زن ماند و کلی ظرف نشسته و لباس های کثیف و مشق و درس ته تغاری که....
روز ادامه داشت و تنهایی و شلوغی هم!
- این تلوزیون لعنتی هم عضوی از خانواده ما شده. به جای من با همه حرف می زند. خب حرف دارد برای گفتن ولی من حرفی ندارم. یکی با ولع برنامه کودک می بیند و دیگری سریال هزار بار تکرار و فوتبال که همه اتفاقاتش از حال و روز من مهمتر است. شکایت ندارم. این جا خانه است و باید هر کسی علایق خودش را دنبال کند. علاقه! علاقهمندی! خیلی با این واژه مأنوس نیستم. همیشه به آنچه همسر و فرزندانم دوست داشته اند علاقهمند شده ام. دقیقاً نمیدانم علاقهمندی چیه! البته وقت هم ندارم. صدای تکالیف ننوشته را من می شنوم اما ته تغاری هنوز هم خیال نوشتنشان را ندارد. صدای ظرف ها و لباس های شسته نشده که هر کدام دوست دارند بر اساس علاقهمندی شان شسته شوند.
زن این ها را با خود گفت و جلوی آیینه دستی توی موهایش کشید! رقص موهای سفید توی آیینه دیدنی بود.
- ای جان شماها از کجا پیدایتان شد. هنوز نوبت به شما نرسیده. باید صبر داشته باشید.
ظرف ها شسته شد. چای دم کشید. لباس ها شسته شد. شام آماده شد. لباس های شوهر آماده شد. تکالیف و درس های ته تغاری هم تمام شد. حرف های تلویزیون ته کشید. شام خورده شد. ظرف ها باز هم ناله شان بلند شد. یکی رفت پی کارهای مهمش بیرون خانه، آن یکی پی کار دیگری!
شما زن را ندیدید؟ زن کجا بود!
زن همسر بود. زن مادر بود. زن معلم بود. زن آشپز بود. زن تعمیرکار بود. زن پرستار بود. زن تمیزکار بود. زن همه بود و هیچ نبود. زن تمام می شد اما مهم نبود. جایی در دنیای پر زرق و برق بیرون خانه نداشت. زن دختری بود که دلش برای بی خیالی های دخترانه اش تنگ شده بود. دلش برای پیراهن گلدار و کفش های سفید و قدم زدن های پاییزی و خوردن یک فنجان قهوه تنگ شده بود. دلش برای بوی کاغذ کتاب تنگ شده بود.
زن دستش را روی کلید آخرین چراغ روشن خانه گذاشت. همه جا تاریک شد. نور کمی از پشت پنجره اتاق به داخل سرک کشید. آرام دراز کشید و به خواب رفت.
نظر شما