خبرگزاری شبستان _ فاروج؛ در گرما و سرما، روزهای بلند تابستان، روزهای بی رمق زمستان، پیش بند بسته و کنار دست شاطر، خمیر وزن می کرد، شانه می زد، گاهی حتی کنار تنور نانوایی می ایستاد و کار بندگان خدایی که از همین نانوایی قصد رفتن به زمینهای کشاورزی یا محل کار را داشتند، زودتر راه می انداخت.
در تمام شهر، این تنها نانوایی است که یکی از نیروهایش، یک بانو است، صورتش خیلی پشت میز کار پیدا نیست. پیشبندش همیشه تمیز است و چشم از کاری که بخاری خانه اش از آن گرم می شود؛ برنمی دارد. مشتری همیشگی همان نانوایی هستم، همیشه دوست داشتم بپرسم، چرا اینجا؟ و خیلی چراهای دیگر!! اما هیچوقت مجالی حاصل نشده بود، تا، همین چند روز پیش، وقتی پایم به نانوایی رسید، تنور، تازه گرم شده بود و هنوز نانی بیرون نیامده بود، جز من و آن بانو و شاتر، کسی در نانوایی نبود، حسن خبرنگار بودن و شاید عیب آن، معرّف همه بودن است، شاتر بی مقدمه از نتایج برجام پرسید و اینکه پس، کی وضعمان خوب می شود؟؟؟؟؟!!!!!!!
بانو با مهربانی نگاهم کرد و گفت: شنیدم شما خبرنگارید؟! با سر تاییدش کردم. دوباره گفت: همین جلساتی که هر روز می روید، می شود به نیابت از من به همین اعضای جلسات بگویید، اینقدر در بوق و کرنا می کنید که ما کمک می کنیم معتادان ترک اعتیاد کنند، ما فلان تسهیلات را می دهیم و... بی زحمت یکبار به همین هایی که از این حرف ها می زنند بگویید، فلانی چند بار سراغتان آمد اما کاری که نکردید هیچ، مرا هم از تلاش خودم برای پیدا کردن راه نجات ناامید کردید.
حالا همسرم صبح را به شب و شب را به صبح، در گوشه خانه یا در خماری و یا نئشگی، دود می کند، هنوز توان دارم که کار کنم و خرج تحصیل فرزندانم را بدهم، اما این سایه تاریک، شادابی و لطافت روح زندگی را در فرزندانم کمرنگ کرده است. آنها بابایی می خواهند که همپایشان بدود، فوتبال بازی کند و... نمی خواهم بگویم نارفیق گرفتارش کرد یا از بد روزگار اسیر افیون شد، اینها را زیاد شنیدید و زیاد گفتیم، اما برای من همیشه سوال بوده که هر بار که پیچ تلویزیون را باز می کنم و می خواهم اخبار را گوش کنم، می بینم گُله به گُله آدم نشسته اند و هی یک مسئله را بالا و پایین می کنند و یکی می گوید باید برای مبارزه با مواد مخدر تلاش شود، معتادان، بیمارانی هستند که باید درمان شوند و... اما هیچوقت ندیدم همین آدم ها بگویند، 50نفر از بیماران اعتیاد، از بند این بلای خانمانسوز رهایی یافته اند و به زندگی عادی برگشته و بچه هایشان حالا، سرشان را بالا می گیرند و با پدر در کوچه و خیابان همراه می شوند و ...
ببخشید خانم خبرنگار! آیا جای گفتن این خبرها، مشخص است؟! شاید من دیر یا زود پیچ تلویزیون را باز می کنم که همیشه فقط به قسمت باید این کار شود، باید آن کار شود می رسم؟ شاید آخر جلسه را یک وقت دیگر نمایش می دهند که من بی خبرم!
سئوالات بانوی تلاشگری که هر روز پیش از خورشید از خواب بر می خیزد و دست در خمیر می برد تا بوی خوش نان تازه در سفره های صبحانه ما بپیچد و وقتی مطمئن می شود، آن پیرزن ساکن در ته کوچه هم نان شبش را گرفته، کرکره های نانوایی را با تلاش پایین می کشد، ادامه دارد.
با ایمان به این نشست ها و جلسات، سراغ آن قسمتی را می گیرد که در معادلات، می شود بعد مساوی. مانده ام چه بگویم، به زور لبخند می زنم و می گویم ان شاء الله درست می شود...
دیگر بوی نان تازه مشام را خوش نمی آید، هوای نانوایی برایم سنگین شده، نان اول که از تنور درآمد، انگار از دستش قاپیدم و در خم کوچه گم شدم و این سوال در ذهنم مدام تکرار می شد شاید من هم حواسم به پیچ تلویزیون نبوده و...
نظر شما