تويی که نام تو در صدر سربلندان است/ هنوز بر سر نی چهره تو خندان است

فاضل نظری شاعر جریان ساز شعر انقلاب اسلامی در وصف عاشورا چنین سروده است: با لبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاک/ لَم تَقُل شیئا سِوا: قُم یا اخا! أدرِک اخاک! / مشک دور از دست گریان است و قدری دورتر / مانده بر صحرا لبی خندان و جسمی چاک چاک

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری شبستان، ادبیات و شعر متاثر از  رخدادهای اجتماعی و سیاسیو مذهبی  است، شعرا و نویسندگان با درک و آگاهی و یا از سر احساسات و عواطف برشی از هر واقعه را در نوشته ها و اشعارشان می آورند؛  حادثه کربلا هم از این قاعده مستثنی نبوده است، از همان سال 61 قمری که حماسه عاشورا در سرزمین کربلا رخ داد تاکنون این واقعه تراژیک و مظلومیت امام حسین(ع) و یارانش سرمشق  شعرا و نویسندگان و پیروان اهل بیت(ع) بوده است و هر کدام به فراخور درک و دانش خود به آن پرداخته اند؛ قصد داریم در محرم 1441 قمری به شاعرانی بپردازیم که به واقعه جانسوز عاشورا پرداخته اند و اشعار نغز و پرمعنایی را در وصف سرور و سالار شهیدان سروده اند. «فاضل نظری» شاعری که به عاشقانه هایش همه او را می شناسند و از شعرای جریان‌ساز شعر انقلاب اسلامی است اشعار زیبا و پرمغزی درباره واقعه عاشورا دارد که در زیر می آید:

 

***تويی که نام تو در صدر سربلندان است

تويی که نام تو در صدر سربلندان است

هنوز بر سر نی چهره تو خندان است

اگر در آتش مهرت گداختيم چه غم

جزای سوختگان در غمت دو چندان است

به احتياج سراغ از غم تو می‌گيريم

که غم قنوت نياز نيازمندان است

از آن زمان که گرفتی ز مردمان بيعت

جدال عهدشکن‌ها و پاييندان است

خوشا به تربت پاک تو سجده بردن ما

تويی که نام تو در صدر سربلندان است

 

***چراغ تابناک

با لبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاک

لَم تَقُل شیئا سِوا: قُم یا اخا! أدرِک اخاک!

مشک دور از دست گریان است و قدری دورتر

مانده بر صحرا لبی خندان و جسمی چاک چاک

 

***تشنه لبی مست رفته است به میدان

هیچ دلی عاشق و دچار مبادا

عاقبت چشم، انتظار مبادا

می‌روی و ابرها به گریه که برگرد!

چشم خداوند اشکبار مبادا

 

***انگار نه انگار

ای چشم تو بیمار، گرفتار، گرفتار

برخیز چه پیشامده این بار علمدار

گیریم که دست و علم و مشک بیفتد

برخیز فدای سرت انگار نه انگار

 

***کسی که

 

نشسته سايه‌ای از آفتاب بر رويش

 

به روی شانه طوفان رهاست گيسويش


ز دوردست سواران دوباره می‌آيند


كه بگذرند به اسبان خويش از رويش


كجاست يوسف مجروح پيرهن‌چاكم


كه باد از دل صحرا می‌آورد بويش


كسی بزرگ‌تر از امتحان ابراهيم


كسی چنان كه به مذبح بريد چاقويش


نشسته است كنارش كسی كه می‌گريد


كسی كه دست گرفته به روی پهلويش


هزار مرتبه پرسيده‌ام زخود او كيست


كه اين غريب نهاده است سر به زانويش


كسی در آن طرف دشت‌ها نه معلوم است


كجای حادثه افتاده است بازويش


كسی كه با لب خشك و ترك‌ترك شده‌اش


نشسته تير به زير كمان ابرويش


كسی است وارث اين دردها كه چون كوه است


عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد مويش


عجب كه كوه شده چون نسيم سرگردان


كه عشق می‌كشد از هر طرف به هر سويش


طلوع می‌كند اكنون به روی نيزه سری


به روی شانه طوفان رهاست گيسويش

 

***تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را

آن کشته که بردند به یغما کفنش را

تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را

خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش

آن نیزه که می برد سر بی بدنش را

پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد

با خار عوض کرد گل پیرهنش را

زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد

شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را

آغوش گشاید به تسلای عزیزان

یا خاک کند یوسف دور از وطنش را

خورشید فروزان شده در تیرگی شام

تا باز به دنیا برساند سخنش را

کد خبر 827471

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha