خبرگزاری شبستان _ فاروج؛ این ها درد دل های «فاطمه سنایی» متولد سال ۵۶، ساکن روستای خیرآباد از توابع شهرستان فاروج، یکی از میلیون ها انسانی است که شبیه خیلی از افراد نیست، یک تفاوت ظاهری دارد که این تفاوت او را به تعریفی به نام معلول نزدیک می کند. 18 سالگی، زمانی است که خواهر و برادرهای فاطمه می فهمند باید بقیه زندگی را چگونه بگذرانند، از 8 خواهر و برادر، چهار نفر در 18 ساگی فهمیدند باید کم کم، راه رفتن را فراموش کنند، با ویلچر انس بگیرند و زندگی متفاوتی را تجربه کنند.
خودش هم مایل نیست توضیح دهد، ژنتیک باعث این تغییر اجباری شده یا ... می گوید گفتنش از حوصله من و شنیدنش از حوصله مخاطب خارج است، همین را بگویم که من معلول هستم و به مرور معلولیتم افزایش می یابد، از کندی حرکت یک پا شروع شد، حالا هر دوپایم به استراحت نشسته، حواسم نباشد دست هایم هم در ردیف پاهایم قرار می گیرد، باید چیزهایی بخورم که روند فلج شدن دست ها را هم کُند کند. اما همانقدر که از پاهایم استفاده کردم، حالا تمام توانم را به خرج می دهم که تا زمان یار بودن دست ها، نهایت استفاده را از آنها ببرم.
سوزن، پارچه، تور، روبان و.... همه چیزهایی است که روز و شب فاطمه را به هم می دوزد. می گوید من هم گوشه ای می نشینم اما نه افسرده و منزوی، در گوشه ای که من می نشینم، رنگ ها زندگی می کنند، پارچه، روبان های رنگارنگ، کارگاه کوچک، همه آن چیزهایی است که مرا به تجربه های تازه زندگی می رساند و از سویی می شود منبع درآمد من، و روغنی که چرخ های زندگیم را از زنگ زدگی می رهاند.
گوشه و کنار خانه، پُر است از ثبت لحظه های زندگی فاطمه با سرانگشتان هنرمندش. در جهیزیه بسیاری از نوعروسان روستا می توان رد انگشتان فاطمه را دید. می گوید: آدم ها به شرایطشان عادت می کنند حتی اگر مجبور باشند ماه ها و حتی سال ها از گوشه اتاقشان خارج نشوند، مخصوصا اگر ساکن روستا باشند و تحمل نگاه اهالی در حالیکه کسی ویلچر آنها را حرکت می دهد، سخت باشد.
خروجش از خانه، زمانی اتفاق می افتد که بخواهد به شهر برود آنهم برای ملاقات با یک پزشک یا هر چند سال یکبار برای زیارت حرم رضوی، که باید خودرویی که او را همراهی کند تا دم در خانه بیاید، ویلچرش برقی نیست، از همان هایی است که قدرت بازو می خواهد تا حرکت کند، خواهر کوچکش ناگزیر است او را در آغوش بگیرد تا بتواند به صندلی خودرو منتقلش کند.
گاهی دلش برای کوچه پس کوچه های روستا تنگ می شود، اما تحمل دلتنگی برایش آسان تر از نگاه های همسایه هاست و از طرفی ناهمواری های کوچه تعللش را در عبور بیشتر می کند، پس او سهمی از حضور در کوچه های روستا ندارد، شهر هم که می رود، انگار، متولیان شهر، یادشان رفته ممکن است آدم هایی باشند که روی پاهای خودشان حرکت نکنند، معابر نامناسب، رمپ هایی که نیستند، پارک هایی که آدم های سالم هم برای تردد با مشکل مواجهند، مکان های تجاری که آسانسور ندارد، سینماهایی که با افرادی مثل او قهرند و...
همسایه ها هنرش را روی در و دیوار خانه که می بینند مشتری پر و پا قرص می شوند. خیلی ها بر اساس شنیده ها مراجعه می کنند و دیده ها باعث می شود دست خالی از خانه فاطمه نروند. دوست دارد کار کند و خرجش را خودش در آورد اما دغدغه اش همین بازار نابسامان کار است. یک سالی هنر دستش در نمایشگاه صنایع دستی نوروزی شهر، خوب به فروش رفت، اما سال بعد، مسئول برگزاری نمایشگاه، رقم های عجیبی را برای دادن غرفه از او مطالبه می کرد و حالا سال هاست که دیگر این غرفه را ندارد.
با کتاب، آموختن را یاد گرفتن بی آنکه معلمی روی یادگیریش سماجت کند، کتاب اول، دوم و ... هر کتابی که در حوزه هنرش به چاپ می رسید، به هر شکلی بود تهیه می کرد و هنرش به روز می شد. هر رشته هنری که جایی برای خودش در بین مردم باز می کرد، روی انگشتان اوهم می نشست. اما همه دغدغه فاطمه این روزها، بازاری است که تولیدات او را در خود جای دهد.
نمی داند باید سراغ چه کسی برود، یا چه کسانی باید سراغ او بیایند، از مسئولانی که در مناسبت ها برای نشان دادن بیلان کارشان، آثار او را می برند و بی هیچ ایجاد روزنه تازه ای، باز می گردانند چون سلام و صلوات برنامه هایشان تمام شده و او به فراموشی می رود تا نمایشگاه بعدی، ناامید شده است. خود یا خانواده هم یارای ایجاد نمایشگاه یا محلی برای عرضه هنرش را ندارند. این روزها، این دست های هنرمند که رو به تحلیل است؛ فقط به آسمان بلند است.
نظر شما