خبرگزاری شبستان-کرمان
همه چیز گویا است؛ قدرت تحلیل جامعه آنقدری بالا رفته که برای گفتن و نوشتن از خیلی چیزها نیاز به مقدمه نباشد؛ یکی از آن چیزها مطلبی است که در ذیل می آید؛ برشی از یک مصاحبه تفصیلی که در سال ۹۵ انجام شده و امروز برای تذکر و یادآوری و کمی هم قدرشناسی! بازنشر می شود.
عمران با بغضی در گلو مانده می گوید: محمدعلی بسیار زرنگ و شجاع بود. از ما پرسیدند چرا فامیلی حسینی را انتخاب کردید؟ علت این بود که مادربزرگم از سادات بود و پدرم را میرزا حسین می گفتند.
امام فرموده بود سنگرها را پرکنید. پدرم هم چون مقلد امام بود، برای همین سال 60 در هویزه می جنگید. از منطقه ما 16 نفر آنجا بودند که 11 نفرشان شهید شدند. چند سال است خبری از او-پدر- نداریم.
برادرم-محمدعلی- از همان اول به امام خمینی و امام خامنه ای علاقه داشت. حدود 15 سال بیشتر نداشت که اهل سنت افغان با او بر سر مسئله رهبری بحث کرده بودند که افغانی را چه به دفاع از رهبر ایرانی ها؟ و در برابر جسارت یکی از آنان که 30 نفر بودند، بینی یکی را هم شکسته بود. به آنان گفته بود، رهبری اولاد زهراسلام الله علیها است، جغرافیا را می خواهیم چکار کنیم.
مواضع حضرت آقا خیلی برایش مهم بود؛ در قضیه منا وقتی تلفنی به او گفتم چه اتفاقی افتاده فوری پرسید موضع حضرت آقا چیست؟ خیلی دوست داشت حساب عرب ها را برسد(لبخند عمران)
در 9 دی خیلی فعال بود. پوستر توزیع می کرد و می گفت سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن. با بسیج منطقه شرف آباد ارتباط داشت. سایت ها را می خواند. شجاعت او کم نظیر بود. هم فرهنگی فکر می کرد هم سیاسی و هم اجتماعی. جغرافیا برای او ملاک نبود.
محرم سال 76 به دنیا آمد و محرم سال 94 هم شهید شد. سه ماهه بود که از مزارشریف به ایران آمدیم. باهم کار می کردیم در بازیافت زباله. مدتی مریض شدم. او سخت کار می کرد تا دست بچه های من پیش کسی دراز نباشد.حتی تا یک روز قبل از رفتن به سوریه کار می کرد. از بچگی نشان می داد چیزی دارد. قدرت جسمی خوبی هم داشت. مثل من قدش اینقدر کوتاه نبود(خنده عمران و حضار) قد رشیدی داشت.
ما هر سال روزتاسوعا به نام حضرت ابوالفضل علیه السلام نذری می دهیم. محمدعلی می گفت فقط آبگوشت و گریه فایده ندارد. امام حسین علیه السلام فرمود هل من ناصر ینصرنی؟! باید زینب سلام الله را یاری کنیم. مادرم اجازه نمی داد برود. به من گفت با مادر صحبت کن و رضایت او را بگیر.
روزی به آن یکی برادرم زنگ زده بود و گفته بود 200 هزارتومان پول می خواهم. این پول را گرفته بود و بعد هم مفقود شد و تلفنش هم خاموش بود. ما خیلی نگران بودیم تا اینکه پسرعموم تماس گرفت و گفت نگران نباشید. رفته سوریه. در واقع می خواست از تهران برود. پلیس راه مهریز او را گرفته بودند و هرچه توضیح داده بود من از تیپ فاطمیون هستم قبول نکرده بودند و یک سیلی هم بغل گوشش خوابانده بودند که شما را چه به این حرف ها.
10 رمضان(سال ۹۴) ثبت نام کرد و همه روزه هایش را گرفت و بعد از رمضان رفت. به همرزمش گفته بود تا جایی آمدیم که دیگر نمی توانیم دل بکنیم. در مجموع 75 روز در منطقه بود. 4 نفر نیروی داوطلب برای جنگ در یک منطقه نیزاری می خواستند که او اولین داوطلب بوده و در کنار او یک لبنانی و دو ایرانی از اصفهان هم بودند که هر 4 نفر شهید می شوند.
شب قبل از عملیات خواب دیده بود شهید می شود. نیمه شب از خواب بیدار می شود و به همرزم خود می گوید وسایل مرا برسان به خانواده و به مادرم بگو بر من گریه نکن، بر حضرت زینب سلام الله علیها گریه کن.
سخنرانی های حاج سردار(قاسم سلیمانی)خیلی برایش مهم بود و همان ها را تکرار می کرد که نباید در خواب باشیم؛ وظیفه است قیام کنیم و... نگران شهید بادپا{از شهدای مدافع حرم کرمان که پیکرش هنوز بازنگشته} بود. عکس شهید در گوشی تلفن همراه او بود. ارتباط عمیقی با حضرت زینب سلام الله علیها داشت. می گفت سر می دهیم اما سنگر نمی دهیم.
نظر شما