خبرگزاری شبستان: بـدان کـه در تاریخ ولادت آن حضرت اختلاف است اما مشهور بین علما و مشایخ آن است که در نوزدهم رمضان یا نیمه آن، در سنه صد و پنج در مدینه مشرفه متولد شده است. ابن عیاش ولادت شریفش را در دهم رجب ذکر کرده و آنچه در دعاى ناحیه مقدسه است که : ( اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِالْمَوْلُودَیْنِ فى رَجِبٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىٍ الثّانى و ابْنِهِ عَلِىِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْمُنْتَجَبِ ) مؤ ید قول او است.
اسـم شـریـف آن جناب محمّد، کنیه مشهور او ابوجعفر و القاب شریفش تقى و جواد است. مـخـتار، منتخب، مرتضى، قانع و عالم و غیر اینها نیز گفته شده. شیخ صدوق فرموده که آن حضرت را (تقى) گفتند براى آنکه از حق تعالى ترسید پس خداوند (عزو جـل) او را نـگـاه داشـت از شـر مـامـون در وقـتـى کـه مـامـون شبی بـا حال مستى بر آن حضرت وارد شد و شمشیر بر آن حضرت زد تا آنکه گمان کرد که آن جناب را به قتل رسانده است. پس حق تعالى او را نگاه داشت از شر او.
برخی شیعیان به دلیل صغر سن، در امامت آن حضرت تـامـل داشتند
عـلامـه مـجـلسـى و دیـگـران فـرمـوده انـد که سن شریف حضرت جواد (ع) در وقت شهادت پـدر بـزرگوارش نه سال بود بعضى هفت نیز گفته اند و در هنگام شهادت حضرت امـام رضا (ع) آن جناب در مدینه بود. برخی شیعیان به دلیل صغر سن، در امامت آن جـنـاب تـامـلى داشـتـنـد تـا آنـکـه عـلمـا، افـاضـل و اشـراف شـیـعه از اطراف عالم متوجه حج گردیدند و بعد از فراغت از مناسک حج به خدمت آن حـضـرت رسـیـدنـد و از وفـور مشاهده معجزات و کرامات، و علوم و کمالات اقرار به امامت ایشان نـموده و شک و شبهه از آیینه خاطرهاى خود زدودند. حتى شیخ کلینى و دیگران روایت کرده اند که در یک مجلس یا در چند روز متوالى سى هزار مساله از مـسـائل پیچیده از آن مـعـدن عـلوم و فـضـائل سوال کـردنـد و برای تمام سئوال ها جـواب شـافـى شنیدند.
پس از شهادت حضرت امام رضا (ع) چون مردم مامون را هـدف طعن و ملامت مى ساختند، مامون مى خواست که به ظاهر خود را از آن جرم و خطا بیرون آورد، پس هنگامی که از سفر خراسان به بغداد آمد نامه اى به خدمت امام محمّد تقى(ع) نوشت به اعزاز و اکرام تمام آن جناب را طلبید. چون آن حضرت به بغداد تشریف آورد پیش از آنکه مـامـون آن جـنـاب را ملاقات کند روزى به قصد شکار سوار شد. در اثناء راه به جمعى از کـودکـان رسـیـد کـه در مـیـان راه ایـسـتاده بودند و حضرت جواد (ع) نیز در آنجا ایـسـتـاده بـود، کودکان با مشاهده کوکبه مامون، پراکنده شدند مگر آن حضرت کـه از جـاى خـود حـرکـت نـفـرمود و با نهایت تمکین و وقار در مکان خود ایستاد. تا آن که مـامـون بـه نزدیک آن حضرت رسید و از ملاحظه آثار متانت آن حضرت، متعجب گردیده پرسید که اى کودک ! چرا مانند کودکان دیگر از سر راه دور نشدى و از جاى خود حرکت ننمودى؟ حضرت فرمود: اى خلیفه! راه تـنـگ نـبـود کـه بـر تـو گـشاده گردانم و جرمى و خطایى نداشتم که از تو بگریزم و گمان ندارم که بى جرم، تو کسى را در معرض عقوبت درآورى. از اسـتـمـاع ایـن سـخـنـان تـعـجـب مـامـون زیـاد گـردیـد و از مـشـاهـده حـسـن و جـمـال او دل از دسـت داد، پـس پـرسید که اى کودک! چه نام داری؟ فرمود: محمّد نام دارم ، گـفت: پسر کیستى؟ فرمود: پسر على بن موسى الرضا (ع). مامون چون نسب شریفش را شنید تعجبش زایل گردید و از استماع نام آن امام مظلوم که او را شهید کرده بود منفعل شد و صلوات و رحمت بر آن حضرت فرستاد و روانه شد.
سبب آن عداوت پـدران شـمـا بـودنـد
پس از مدتی آن حضرت را طلبید و اعزاز و اکرام بسیار نـمـود و اراده کـرد کـه امّ الفضل دختر خود را به آن حضرت تزویج نماید. بنی عباس از استماع این قضیه به فغان آمدند و نزد مامون اجتماع کرده گفتند: خلعت خلافت که اکنون بر قامت بنى عباس درست آمده و این شرف و کرامت در ایشان قرار گرفته چرا مى خواهى که از میان ایشان به در برى و بر اولاد على بن ابى طالب (ع) قرار دهى؟ با آن عداوت قدیم کـه در مـیـان سـلسـله مـا و ایـشـان بـوده اسـت و آنـچـه در حق امام رضا (ع) کردى خـاطـرهاى ما همیشه از آن نگران بود تا آنکه مهم او کفایت شد. مامون گفت : سبب آن عداوت پـدران شـمـا بـودنـد اگـر ایـشـان خلافت ایشان را غصب نمى کردند عداوتى در میان ما و ایـشـان نـبـود و ایـشـان سـزاواترند به امامت و خلافت از ما. ایشان گفتند: این کودکى است خـردسـال و هـنـوز اکـتـسـاب عـلم و کـمـال نـنـمـوده اسـت اگـر صـبـر کـنـى کـه او کامل شود مناسب است.
صغیر و کبیر ایشان از دیگران افضلند
مامون گفت: شماایشان را نمى شـنـاسـیـد، عـلم ایـشـان از جـانـب حـق تـعـالى اسـت و مـوقـوف بـر کـسـب و تـحـصـیل نیست و صغیر و کبیر ایشان از دیگران افضلند و اگر خواهید شما را معلوم شود علماى زمان را جمع کنید و با او مباحثه نمایید. ایشان یحیى بن اکثم را که اعلم علماى ایشان و در آن وقت قاضى بغداد بود، اختیار کردند و مامون مجلسى عظیم ترتیب داد. یحیى بن اکثم و سایر علما و اشراف را جمع کردند پس مامون امر کرد که صدر مجلس را براى آن حضرت فرش کردند و دو متکا براى آن حضرت نهادند. شـیـخ مـفـیـد فـرمـوده: پـس حـضـرت جـواد (ع) تـشـریـف آورد در حـالى کـه هفت سـال و چند ماه از سن شریفش گذشته بود و در موضع خود نشست. یحیى بـن اکـثـم مـقـابل آن حضرت نشست و مردم هر کدام در مرتبه خود نشستند و جاى مامون را پهلوى حضرت جواد (ع) قرار دادند. پس یحیى خواست به جهت امتحان آن حضرت مـسـاله سـؤال کـنـد اول رو بـه مـامـون کرد و گـفـت: یا امیرالمؤ منین ! رخصت مى دهى از ابـوجـعـفـر مـسـاله ای سـؤ ال کـنـم؟ مامون گفت : از خود آن جناب دستور بطلب یحیى از آن حـضـرت اذن طـلبـیـد، حـضرت فرمود: ماءذونى، بپرس اگر خواهى. یحیى گفت : فدایت شـوم چـه مـى فـرمـایـى در حـق کـسـى کـه مـحـرم بـود و قـتـل صـیـد کـرد؟ حـضـرت فـرمـود: در حـل کـشـت او را یـا در حـرم ، عـالم بـود یـا جـاهل ، از روى عمد کشت یا از خطا، آزاد بود یا بنده ، صغیر بود یا کبیر، این ابتداء صید بود یا از کبار آن، این محرم اصرار دارد یا پشیمان شده ، در شب بود صید آن یا در روز، احـرام عـمـره او اسـت یـا احـرام حـج او؟ یـحـیى از شنیدن این فروع در تحیر ماند و هوش از سـرش بـه در رفـت و عـجـز از صـورتـش ظاهرشد و زبانش در تلجلج افتاد. این وقت بر حـضـار مـجـلس امر واضح شد.
صداق ام الفضل را موازى مهر جده اش حضرت فاطمه (س) قـرار داد
پس مامون حمد کرد خدا را و گفت: آیا دانستید الان آنچه را کـه مـنـکـر بـودید؟ پس رو کرد به آن حضرت و گفت : آیا خطبه مى کنى؟ فرمود: بلى، عرض کرد: پس خطبه تزویج دخترم ام الفضل را از براى خود بخوان چه آنکه من شما را بـراى دامـادى خود پسندیدم اگرچه گروهى از این وصلت کراهت دارند و دماغشان به خاک مالیده خواهد شد، پس حضرت شروع کرد به خواندن خطبه نکاح و فرمود: ( اَلْحـَمـْدُللّهِ اِقـْرارَا بِنِعْمَتِه وَ لا اِله اِلاّ اللّهُ اِخْلاصا لِوَحْدانِیَّتِهِ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مـُحـَمَّدٍ سـَیِّدِ بـَرِیِّتـِهِ وَ اْلاَصـْفـِیـآء مـِنْ عـِتـْرَتـِهِ. اَمـّا بـَعـْدُ: فـَقـَدْ کـانَ مـِنـْ فـَضـْل اللّهِ عـَلَى اْلاَنامِ اَن اَغْناهُمْ بِالْحلالِ عَنِ الْحَرامِ فَقالَ سُبْحانهُ: وَاَنْکِحُوا اْلاَیامى مـِنـْکُمُ وَ الصّالِحینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ اِمائِکُمْ اَنْ یَکُونُوا فُقَرآءَ یُغْنِهِمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلیمٌ) پـس حـضـرت صـیـغـه نـکـاح را خـوانـد و ام الفضل را تزویج کرد و صداق آن را پانصد درهم جیاد موازى مهر جده اش حضرت فاطمه (س) قـرار داد و چـون صـیـغه نکاح جارى شد خدم و حشم مامون آمدند غالیه بـسـیـار آوردنـد و خواص را به غالیه خوشبو کردند پس نزد سایرین بردند ایـشـان نـیـز خود را خوشبو کردند آنگاه خوانهاى نعمت آوردند و مردم غذا خوردند پس از آن مامون هر طایفه و گروهى را که به اندازه شانش جایزه داد و مجلس متفرق شد و خواص باقى ماندند و سایرین رفتند. آن وقـت مـامـون بـه آن حـضـرت عـرضـه داشـت: فـدایـت شـوم ! اگـر مـیـل داشـتـه بـاشـیـد جـواب مسائل محرم را بفرمایید تا مستفید شویم، پس حضرت شروع فـرمود به جواب دادن و هر یک از شقوق مساله را بیان فرمود. صداى احسنت مامون بلند شد. آنگاه خدمت آن حضرت عرضه کرد که شما هم سؤالى از یحیى بفرمایید، حضرت به یحیى، فرمود: بپرسم؟ عرض کرد: هرچه میل شما باشد، اگر پرسیدید جواب دانم مى گـویـم و الا از شما یاد مى گیرم .
سوال حضرت از یحیی بن اکثم (قاضی بغداد)
حضرت فرمود: بیان کن جواب این مساله را که مردى نـظـر کـرد بـه زنـى در اول روز و نـظـرش حـرام بـود چـون روز بـلنـد شـد بـر او حـلال شـد، چـون ظـهـر شـد حـرام شـد، چـون عـصـر شـد حـلال شـد، چـون آفـتـاب غـروب کـرد حـرام گـشـت، چـون وقـت عـشـاء رسـیـد حـلال شـد، چـون نـصـف شـب شـد حـرام گـشـت چـون فـجـر طـالع گـردیـد حـلال شـد از بـراى او، بـگـو بـراى چـه بـوده کـه این زن گاهى حرام بوده بر آن مرد و گـاهـى حـلال؟ یـحـیـى گـفـت: بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن جـواب ایـن سـؤ ال را نـدانـم شـمـا بـفـرمـایید تا یاد گیرم. فرمود: این زن کنیزکى بود و این مرد اجنبى بود، وقت صبح که نگاه کرد بر او نگاهش حرام بود، روز که بلند شد او را خرید بر او حـلال شـد وقـت ظـهـر او را آزاد کـرد حـرام شـد، وقـت عـصـر او را تـزویـج کـرد حـلال شـد، وقـت مـغـرب او را مـظـاهـره کـرد حـرام شـد، وقـت عـشـاء کـفـاره ظـهـار داد حـلال شـد، نـصـف شـب او را یـک طـلاق داد حـرام شـد، وقـت فـجـر رجـوع کـرد حلال شد. ایـن وقـت مـامون به حاضرین از بنى عباس رو کرد و گفت : آیا در میان شما کسى هست که ایـن مـسـاله را ایـنـطـور بـتـوانـد جـواب دهـد؟ یـا مـسـاله سـابـقـه را بـه ایـن تـفـصـیـل بـدانـد؟ گـفـتـنـد: نـه بـه خـدا سـوگـنـد شـمـا اعـلم بـودیـد بـه حـال ابـوجـعـفـر (ع) از مـا. مـامـون گـفـت: واى بـر شـمـا! اهـل بـیـت حـضـرت رسـول (ص) از مـیـان خـلق امـتـیازى دارند به فـضـل و کـمـال و کـمـى سـن مـانـع کـمـالات ایـشـان نـیـسـت و بـرخـى از فضایل ابوجعفر(ع) بگفت: تا مجلس به هم خورد و مردم برفتند. روز دیگر نیز مامون جوائز و عطایاى بسیار به مردم بخشش کرد و از حضرت جواد (ع) اکرام و احـتـرام بـسـیـار مى نمود و آن حضرت را بر اولاد و اقرباء خود فضیلت مى داد تا زنده بود.
چگونه شیعه دوازده امامی شدم ؟
شیخ مفید و طبرسى و دیگران روایت کرده اند از على بن خالد که گفت : زمانى در عـسـکـر یـعنى در سر من راى بودم شنیدم که مردى را از شام در قید و بند کرده اند و آورده اند در اینجا حبس نموده اند و مى گویند او ادعاى نبوت و پیغمبرى کرده ، گفت من رفتم در آن خـانه که او را در آنجا حبس کرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبت کردم تا مرا به نـزد او بـردنـد. چـون بـا او تـکـلم کـردم ، او را صـاحـب فـهـم و عـقـل یافتم. پس از او پرسیدم که اى مرد بگو قصه تو چیست ؟ گفت : بدان که من مردى بودم که در شـام در مـوضع معروف به راس الحسین (ع) یعنى موضعى که سر امام حسین (ع) را در آنـجـا گذاشته یا نصب کرده بودند عبادت خدا مى نمودم ، شبى در مـحراب عبادت مشغول به ذکر خدا بودم که ناگاه شخصى را دیدم که نزد من است و به من فرمود: برخیز! پس برخاستم و مرا کمى راه برد ناگاه دیدم در مسجد کوفه مى باشم ، فـرمود: این مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : بلى این مسجد کوفه است، پس نماز خواند و من بـا او نـمـاز خـوانـدم . پـس بـیـرون رفـتـیـم و مـرا کـمـى راه بـرد دیـدم کـه در مـسـجـد رسـول خـدا (ص) مـى بـاشـم پـس سـلام کـرد بـر رسـول خـدا (ص) و نماز کرد و من هم نماز کردم پس با هم بیرون آمـدیـم و قدری راه رفتیم دیدم که در مکه مى باشم پس طواف کرد و طواف کردم با او و بـیـرون آمدیم و کمى راه آمدیم دیدم که در همان محراب عبادت خود در شام مى باشم و آن شـخـص از نـظـر مـن غـائب شـد. پـس مـن در تـعـجـب مـانـدم تـا یـکـسـال، چـون سـال دیـگر شد باز آن شخص را دیدم که نزد من آمد، من از دیدن او مسرور شـدم پـس مـرا خـوانـد و بـا خـود بـرد بـه هـمـان مـوضـعـى کـه در سـال گـذشـتـه بـرده بـود، چون مرا برگردانید به شام و خواست از من مفارقت کند با او گفتم که ترا قسم مى دهم به حق آن خدایى که این قدرت و توانایى را به تو داده بگو تو کیستى؟ فرمود: منم محمّد بن على بن موسى بن جعفر (ع).
مردی که ادعای نبوت می کرد مفقود شد!
پس من این حکایت را براى شخصى نقل کردم، این خبر کم کم به گوش وزیر معتصم محمّد بـن عـبـدالمـلک زیـاد رسید فرستاد مرا در قید و بند کردند و در عراق حبس نمودند چنانکه مى بینى و بر من بستند که من ادعاى پیغمبرى کرده ام . راوى گفت : به آن مـردم گـفـتـم مـیـل دارى کـه مـن قـصـه تـرا بـراى مـحمّد بن عبدالملک بنویسم تا بر حقیقت حـال تـو مـطلع گردد و ترا رها کند؟ گفت : بنویس. پس من نامه اى به محمّد بن عبدالملک نـوشـتـم و شـرح حـال آن مرد محبوس را در آن درج کردم چون جواب آمد دیدم همان نامه خودم است در پشت آن نوشته که به آن مرد بگو که بگوید به آن کسى که او را در یک شب از شـام بـه کـوفه و مدینه و مکه برده و از مکه به شام برگردانیده بیاید او را از زندان بـیـرون بـرد. راوى گـفـت مـن از مـطـالعـه جـواب آن نـامـه خـیـلى مـغـمـوم شـدم و دلم بـر حـال آن مـرد سـوخـت روز دیـگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امر کـنـم او را بـه صـبـر و شـکـیـبـایـى ، چـون بـه در زندان رسیدم دیدم پاسبانان زندان و لشـکـریـان و مـردمـان بسیارى به سرعت تمام گردش مى کنند و جستجو مى نمایند. گفتم مـگـر چـه خبر است ؟ گفتند: آن مردى که ادعاى نبوت مى کرد در زندان حبس بود دیشب مفقود شده و هیچ اثرى از او نیست نمى دانیم به زمین فرو رفته یا مرغ هوا او را ربوده على بن خالد گفت فهمیدم که حضرت امام محمّد تقى (ع) به اعجاز او را بیرون برده است و مـن در آن وقـت زیـدى مـذهـب بـودم چـون ایـن مـعـجـزه را دیـدم امـامى مذهب شدم و اعتقادم نیکو شد.
ام الفـضـل چون حضرت کـنیزان و زنان دیگر خود را نیز اکرام مى فرمود از ایشان در شکایت بود
نقل است که چون مامون حضرت جواد (ع) را پس از شهادت پدر بزرگوارش به بغداد طلبید و دختر خود را تزویج آن حضرت نمود، آن جناب چندى که در بغداد بود از سوء معاشرت مامون منزجر گردید از مامون رخصت طلبید و متوجه حج بیت اللّه الحرام شـد و از آنـجـا به مدینه جد خود معاودت فرمود و در مدینه توقف کرد و بود تا مامون وفـات کـرد و مـعـتـصـم بـرادر او غـصـب خـلافـت کـرد و ایـن در هـفـدهـم رجـب سال دویست و هیجده هجرى بوده .
و چون معتصم خلیفه شد از وفور شنیدن فضایل و کمالات ایشان ، حـسـد در کانون سینه اش اشتعال یافت و در صدد دفع آن حضرت برآمد و آن جناب را به بـغـداد طـلبـیـد آن حـضـرت چـون اراده بـغداد نمود حضرت امام على النقى (ع) را خـلیـفـه و جـانـشین خود گردانید در حضور اکابر شیعه و ثقات اصحاب خود نص صریح بر امامت آن حضرت نمود و کتب علوم الهى و اسلحه و آثار حضرت رسالت پناهى و سایر پـیـغـمـبـران را بـه دو فـرزنـد خـود تـسـلیـم فـرمـود و دل بـر شـهـادت نـهـاده و فـرزنـد گـرامـى خـود را وداع کـرد و بـا دل خـونـیـن مـفـارقـت تربت جد خود اختیار نموده روانه بغداد شد. در 28 مـحـرم سـال 220 هـجـرى داخـل بـغـداد شـد و مـعـتـصـم در اواخـر هـمـیـن سال آن حضرت را به زهر شهید کرد. و کـیـفـیـت شـهـادت آن مـظـلوم بـه اخـتـلاف نـقـل شـده، مشهور آن اسـت کـه زوجـه اش ام الفـضـل دخـتـر مـامـون بـه تـحـریـک عـمـویـش مـعـتصم آن حضرت را مسموم کرد؛ چه آنکه ام الفـضـل از آن حـضـرت بـه سـبـب آنـکـه ایشان کـنیزان و زنان دیگر خود را نیز اکرام مى فرمود و مادر امام على النقى(ع) را بر او تـرجـیـح مى داد به این سبب همیشه از آن حضرت در شکایت بود و در زمان حیات پدرش مکرر به نزد او شکایت مى کرد و مامون گوش به سخن او نمى داد به سبب آنچه بـا امـام رضـا(ع) نموده بود دیگر تعرض و اذیت کردن اهلبیت رسالت را مناسب دولت خـود نـدانـست مگر یک شب که ام الفضل نزد پدر شکایت کرد که حضرت جواد (ع) زنى از اولاد عمار یاسر گرفته و بدگویى آن حضرت کرد.
مامون در حالت مستی چند ضربه شمشیر بر بدن حضرت زد..
مامون چـون مـسـت شـراب بـود در غـضـب شـد و شـمشیر برداشت و به بالین آن حضرت رفته چند شـمـشـیر بر بدن آن جناب زد که حاضرین گمان کردند که بدن آن جناب پاره پاره شد چـون صـبـح شـد دیـدنـد آن حـضـرت سـالم اسـت و اثـر زخـمـى در بـدنش نیست.چـون حـضـرت جـواد(ع) وارد بـغـداد شـد و مـعـتـصـم انـحـراف ام الفـضـل را از آن حـضـرت دانـسـت او را طـلبـیـد و بـه قـتـل آن حـضـرت راضـى کـرده زهـرى بـراى او فـرسـتـاد کـه در طـعـام آن جـنـاب بریزد. ام الفضل انگور رازقى را زهرآلود کرده به نزد آن امام مظلوم آورد و چون حضرت از آن تـنـاول نـمـود اثـر زهـر در بـدن مـبـارکـش ظـاهـر شـد. ام الفضل از کرده خود پشیمان شد و چاره اى نمى توانست کرد گریه و زارى کرد، حضرت فرمود: الحال که مرا کشتى گریه مى کنى، به خدا سوگند که به بلایى مبتلا خواهى شـد کـه مـرهـم پـذیـر نـبـاشـد چـون آن نـونـهـال جـویـبـار امـامـت در اول سـن جـوانـى از آتـش زهـر دشـمـنـان از پـا در آمـد، ام الفضل را مرضی دامنگیر شد که هر چه اطـبـاء مـعـالجـه کـردنـد مـفـیـد نـیـفـتـاد تـا آنـکـه آنچه داشت از مـال دنـیـا صـرف مـداواى آن مـرض کـرد و چـنـان پـریـشـان شـد کـه از مـردم سـؤ ال مـى کرد و با بدترین احوال هلاک شد و زیانکار دنیا و آخرت گردید. و مـسـعـودى در ( اثـبـات الوصـیـة ) نـیـز قـریـب بـه هـمـیـن نـقـل کـرده الا آنـکـه گـفـتـه : مـعـتـصـم و جـعـفـر بـن مـامـون هـر دو ام الفـضـل را واداشـتـنـد بـر کـشـتـن آن حـضـرت و جـعـفـر بـن مـامـون بـه سزاى این امر در حال مستى به چاه افتاد او را مرده از چاه بیرون آوردند.
پایان پیام /
نظر شما