به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از رشت، شنیدهای خداوند مسب الاسباب است. من دیروز به چشم دیدهام. توضیحش کمی سخت است اما همین قدر بگویم روزی که قرار است متفاوت باشد از صبحش مشخص است. بعد از یک روز پر مشغله و فعالیت، وسطای ظهر و وقتی که در راهی به تو میرسانند دو جلسه بعد از ظهرت که از مدتها پیش هماهنگ شده بود با هم کنسل میشود. گیرم که جلسات مهمی هم باشند و شاید از تویشان برکتی نصیب خلق الله شود اما کنسل شده دیگر. حکماً حکمتی داشته است. خسته و مانده میرسی اداره که دوستی یادآوری میکند باید مجلس ختم مادر همکارت بروی. میروی. از این مجالس مسجدی نیست. توی سالن است، توی یک پرورشگاه که روی صندلی مینشینی و توی یک فضای سرد و دلمرده که حجم نامعینی از مصیبت و ماتم موج میزند چای میخوری و به آن کسی که توی میکروفون جیغ میزند که ته مانده اشکهای دختران آن مرحومه را هم در بیاورد نگاه میکنی و با یک خداحافظی مجلس را ترک میکنی. این هم شد مراسم ختم!!! ولی خب حکماً حکمتی داشته که باید اینجا هم میبودم.
در راه برگشت هستی که از دفتر مدیرکل اوقاف زنگ میزنند که میخواهیم جایی بریم و تو را دعوت به یک مهمانی میکنند. روزی که داری به غروبش نزدیک میشوی از این جا تازه دارد متفاوت میشود. چهار راه گلسار وعده میگذاری و سوار سمند سیاه اداره کل اوقاف میشوی و همراه مدیرکل و دوست قدیمیات راهی میشوی. مهمانی در منطقه باهنر رشت است. به ساختمان که نزدیک میشوی میبینی رئیس اداره اوقاف رشت هم منتظر شماست که با هم بروید داخل ساختمان. ساختمان آجری رنگ تفاوتی با دیگر ساختمانهای اطرافش که از روی هم کپی و یک شکل ساخته شدهاند ندارد. از دور چند بنر مشکی این ساختمان را با ساختمانهای اطرافش متمایز کرده است. نزدیک که میشوی بنرها خبر از شهادت حسین جوینده میدهند. رویشان نوشته سرهنگ دوم پاسدار حسین جوینده و فارغ از متنها و عبارات همه میخواهند تبریک و تسلیت بگویند به خانواده یک شهید، شهید حسین جوینده.
اینجا خانه پدر شهید حسین جوینده است. کودکی در را برایمان باز میکند. داخل ساختمان که میشویم از روی کفشهایی که مقابل یک درب چوبی به صف شدهاند میفهمیم مهمانی همین جاست. حالا چرا با مدیرکل اوقاف و رئیس اداره اوقاف رشت آمدهایم، پدر شهید حسین جوینده عضو هیئت امنای بقعه آقا دو برادران لچه گوراب رشت است. این هم مناسبت و دلیلش. با محبت استقبالمان میکنند. پدر و برادر و داماشان را از قدیم میشناسم. به کسی هم نگفتم، اما خود شهید را هم میشناختم.
به نظرم یکی از سخت ترین کارهای دنیا این است که نمیدانی به پدر شهیدی که تازه، جوانش را تقدیم درگاه الهی کرده تسلیت بگویی یا تبریک. سر سلامتی گفتم و نشستم و به در و دیوار خانه که پر بود از عکسهای شهید و فرزندانش نگاه انداختم. روبرویم، روی دیوار یک عکس بزرگ از شهید بود که با نگاهی آبی و نافذ، آنچنان که میشناختمش داشت نگاهم میکرد.
سابقه آشنایی من با شهید جوینده با سالها قبل بر میگردد که دوستی داشتم به نام رسول(برای این از فعل گذشته استفاده کردم که رسول ما بعد از اینکه وارد نهادی امنیتی شد فکر کرد چون خبرنگاریم به سازمان سیا و موساد وصلیم و با ما قطع رحم کرد، ان شا الله خدا هدایتش کند...) که با همین شهید و در یک دوره جذب سپاه شدند و این دوست ما از احوالات دوستانش در طول که حرف میزد، این شهید را متمایز میکرد. بیشتر از شدت محبتی که نسبت به پدر و مادرش و همسرش داشت و رابطه ویژهاش با خدا صحبت میکرد.
گفتم امروز متفاوت است.... و خداوند مسب السباب، اسباب را طوری چیده که توی اهل قبیله قلم و کلمه بیایی و بنشینی توی مهمانی یک شهید. حکماً حکمتی دارد. نه اینکه فقط بیایی و بنشینی و چایی و حلوای لوزی شکل و خرما با مغز گردو و خیار بخوری و بشنوی و بروی. نه عزیز من تو اینجا هستی که چیزهایی را که میشنوی، بگویی. تو حنجر آن پدر شهید هستی که دارد با لبخند از احوال پسرش می گوید. از حسینش. از حسین شهیدش.
برای تو که تازه از مراسم ختم آمدهای، مراسم ختمی که توی مسجد نبوده و مطلق مرگ را برای یادآوری کرده، وارد شدن به خانه پدر یک شهید بسیار جالب است. شنیدهای امام موسی کاظم( علیه السلام) ـ در نامه خود به هارون الرشیدكه از آن حضرت پند و موعظه خواسته بود ـ نوشت: هیچ چیزی نیست كه چشم تو آن را ببیند مگر اینكه در آن پند و موعظتی است. این دو مجلس که رفتم و الان تویش نشستهام شرح امروز من در آیینه این حدیث است. هر دو مجلس عزیزی را از دست دادهاند اما اینجا انگار اثری از آن غم و اندوه مجلس اول نیست. ناراحت هستند اما یک حزن مقدس توی چهره شان است. پدرش خیلی آدم باحالی است و وقتی از حسین، حسین شهیدش حرف میزند برقی تو چشماش هست و غروری توی کلامش که آدم کیف میکند.
اهل زیارت اربعین بود
پدرش گفت که حسینش عاشق امام حسین(علیه السلام) بوده است( ویژگی که در همه شهدا میتوان دید). اهل پیاده روی اربعین بود. هم خودش میرفته هم بچههاش را میبرده است. پسر کوچکش که سه سالش است را سه بار به اربعین برده است. فکر کن... بچه سه ساله، سه بار زیارت ارباب رفته و کربلا دیده اما توی سی و چهار ساله، فقط یکبار رفتهای. پدرش تعریف میکرد، گاری کوچکی ساخته بود و سر هر گیت ایست و بازرسی چرخ هاش را باز میکرد که بتواند از گیت ردش کند و بعد از ایست و بازرسی آن را دوباره سوار میکرد و بچههاش را سوار آن گاری میکرد و همراه دیگر عاشقان امام حسین(علیه السلام) در این اقیانوس زائران به سمت کربلا راهی میشده است. اگر زیارت اربیعن رفته باشی میدانی که همان روز اول، کولهات میشود دشمن خونیات. احساس میکنی کوهی را روی دوشت سوار کردهای و هر آن هم سنگین تر میشود. حالا بیا و در این اوضاع، گاری هم تهیه کن و بچههات را هم ببر. از مریض شدن و گرد و خاک و حساسیت معده بچه به خاطر غذاهای تو راه هم نترسی و خودت و بچههات را بسپری به خدای حسین(علیه السلام)، خداییش خیلی دل میخواهد.
دغدغه حفظ بیت المال داشت
پدرش گفت، وقتی رفته محل کار پسرش را ببیند چند اسلحه گل مالی شده را دیده و به او گفتهاند اینها ماکت است. اسلحه واقعی نیست. حسین جوینده مربی آموزش نظامی بود. شهید حسین میخواسته در هنگام آموزش سلاحهای واقعی آسیب نبینند ماکت سلاحها را ساخته بود و از آنها استفاده میکرد. اینها را که میشنونی و میگذاری کنار آنهایی که پول کشور دستشان هست و خیانت میکنند افسردگی میگیری. اینها نباید درد و بلایشان بخورد تو سر آن مسئولانی که از مسئولیتشان برای خدمت استفاده نمیکنند و به مردم و اسلام خیانت میکنند.
بچه هاش را الهی تربیت کرد
بچههاش را برای نماز مسجد میبرد. حتی نماز صبح. یکی از حسرتهای دخترش این است که میگوید روز آخر بابا، اینجا خودش یک مجلس روضه است. شمای مخاطب میدانی برای یه دختر چقدر سخت است بگوید روز آخر. روز آخری که بابایم پیشم بود. روز آخری که بابا داشتم. روز آخر بابا من را برای نماز مسجد نبرد. اینجای روضه، انگار کسی دستش را فرو میبرد توی سینهات و قلبت را سخت فشار میدهد.
به سمت شهادت
گفتند شهید حسین این اواخر داشت روی خانوادهاش کار میکرد. به پدر و مادرش میگفت، پدر شهید، مادر شهید. حتی به بچههاش میگفت فرزندان شهید.... میگفت اگر بابا شهید شد شما این کار را کنید و آن کار را نه. داشته خانوادهاش را برای نبودش، نبود ظاهریاش آماده میکرد.
باهوش و درسخوان بود
استادش میگفت اهل درس و مطالعه و ابتکار بوده است. درسش بسیار خوب بوده و روی کار با مطالعه تاکید داشت.
مربی سخت گیر و باصفا
شنیدهای مربی باید از مربا افضل باشد. این که همهاش شد عربی، شنیدهای مربی باید از کسی که تربیت میشود بهتر باشد. اصلاً مربی باید اول خودش را تربیت کند بعد نیروهایش را. نیروهاش میگفتند مربی سخت گیری بوده و میگفته روزی در میدان جنگ قدردان سختگیریهایم خواهید بود. یکی از شاگردانش میگفتند وقتی زیر آتش سنگین داعش مجبور شدم چهارصد متر سینه خیز بروم میگفتم خدا پدر و مادر حسین جوینده را بیامرزد ما را اینجور تمرین داد. نیروهاش میگفتند با صفا هم بوده تا جائیکه تولد نیروهاش را و مناسبتهای مختلف مانند سالگرد ازدواجشان را هم تبریک میگفته و پایان پیامکش می نوشت: دادشت، حسین. با صفا بوده که پدرش میگوید شاگردانش نزدیک بود مرا خفه کنند. آنقدر دور و برم را گرفتند و اظهار محبت کردند که گفتنی نیست.
یا حسین گفت و رفت
گفتند وقتی جسمی که باعث شهادتش شد به سرش خورد، دستش را بالا آورد و یا حسین(علیه السلام) گفت و پر کشید.
داشت می خندید
نمیشود از شهادت پسر ناراحت نشد. اما وقتی شهید حسین را در خواب دید و گفت حسین کجایی و چه می کنی؟ و میبیند شهید حسین با آن موهای قهوهای روشن و چشمان آبی دارد میخندد، زیباتر از همیشه میخندد، دلش آرام می گیرد. همین است که باعث می شود محیط خانه پدر شهید حسین روح تو را جلا دهد. دیگر خدا باید چکار کند مزه و طعم عند ربهم یرزقون را به تو بچشاند. نعوذ با الله از عرش بیاید و پایین و چشم در چشم حالیت کند. پدرش طوری رفتار میکند انگار حسین هست، توی همین اتاق کناری. طوری از او حرف میزند انگار این قاب عکس حسین نیست، خود حسین است که کنارش نشسته است.
چیزهایی که خواندید همه شهید حسین نبوده است. همهی حسین شهید را در داستان کربلا بخوانید و ببینید.
نظر شما