به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان، جمعه 26 مرداد 97، روزی غمگین برای تئاتر و سینمای ایران بود. روزی که آفتاب نزده، شاهد خاموشی خورشید فروزانِ زندگی عزتالله انتظامی شد. مردی آنقدر بزرگ که برای معرفیاش، فقط آوردن نامش به زبان کافی است...
برای ما به تکرار خوگرفتهها، برای ما که تسلیمِ عادت شدهایم، رفتن داستان تلخ همیشگی شده. ماجرای آشنای غمانگیزی که انگاری دست روی دست گذاشتهایم تا فرا برسد. یک ظهرِ داغ مرداد، جعبهی کوچک جادو در دستمان، یکبهیک عکسهای کسی را نمایش میدهد و کاممان را تلختر میکند. آنوقت چه میکنیم؟ عکس دیگری میگذاریم، نوشتهای، اندک اندوهی و اگر همت خرج بدهیم به تالار وحدت میرویم برای خداحافظی.
چند روز که بگذرد، آنطورها که خودمان هم باورمان نمیشود، برای رفتن دیگری آماده میشویم، برای مرگ دیگری. فکر نکنید این آماده شدن، ابزار میخواهد و کاری برای انجام میطلبد؛ آمادهمی شویم که هیچکاری نکنیم، بنشینیم و بیآنکه انتظار بکشیم، رفتن دیگری را رنج ببریم.
نوشتن از عزتالله انتظامی، ساده است و ساده نیست. نوشتن از بازیگری که خاطرهی جمعیِ همهی ماست و سینما را با جادوی بازیگریاش به یاد میآوریم. روزی کمیدورتر از امروز، از میانهی سالهای پرشمار بازیگری او، لذت سینما را کشف کردیم و کمیبعد همراهِ فیلمهای تازهاش، هربار اثری از سالهای دورش را به تماشا نشستیم و اینگونه شیفتهی سینما شدن را تجربه کردیم. پیرمرد از خاطر رفتهی زندانی میان چاردیواری آسایشگاه «خانهای روی آب» را که روی نقشهی جهان سفر میکرد و پای سفر نداشت، همانقدر شگفتزدهمان میکرد که از تماشای «مش حسن» و یا پدرِ از پا افتادهی «بیتا» حظ برده بودیم.
وقتی از عزتالله انتظامی مینویسیم، باید حواسمان باشد که از عیارِ سینما مینویسیم. کسی که از نخستین تجربهی جدی بازیگریاش در سینما تا آخرین حضور برابر دوربینها، یگانهگی و آقایی خود را پاس داشت، تن به بازی در هر نقشی و هر فیلمی نداد و نگذاشت تا غمِ نان و بازی روزگار به بازیاش بگیرد. براستی کسی را سراغ دارید که چند دهه را با بازیهای رشکبرانگیزش در «گاو» ، «بیتا» ، «پستچی» ، «صادقکُرده» ، «دایرهی مینا» ، «حاجیواشنگتن» ، «کمالالملک» ، «اجارهنشین ها» ، «هامون» ، «بانو» ، «روسری آبی» ، «خانهای روی آب» ، «حکم» و «مینای شهر خاموش» درخشیده باشد و هرگز سایهنشین بازیگر دیگری نبوده باشد؟
نوشتن از عزتالله انتظامی، ساده است و ساده نیست. کسی که به قول خودش: همان عزت، بچهی سنگلج بود و ما قدرش را ندانستیم. پاگرفته از خانهای در سنگلج که بعدها از میان رفت تا پارک شهر زاده شود. پیشپردهخوان تئاترهای از نفسافتادهی لالهزار که برایش زندانِ قصر را ارمغان داشتند. مردِ آلمان ویران پس از جنگ جهانی را زیسته که از شرِ استبداد و کوتولهگی دیکتاتور چماقبهدست به آنجا پناه برده بود. بازیگر درخشان تئاتر سنگلج که میزبانِ فرزند راستیناش بود. کسیکه باکش نبود از نوشتن نامهای به دانشکدهی هنرهای زیبا تا بپذیرند آموزش ببیند و بر سر کلاسهای حمید سمندریان و بهرام بیضایی بنشیند.
برای نوشتن از او، بیش از هرچیز جملاتی از خاطرم میگذرد که خودش برای مردم نوشته بود: «من برای شما همیشه همان عزتم، بچهی سنگلج... همانیکه از سیزده سالگی در تماشاخانههای لالهزار با تشویقهای شما بزرگ شدهام... همانیکه همراه شما با دردهای ایران، بسیار گریستهام و با شادیهایش لبخندها زدهام...» همان عزت سینما و تئاتر که اگر صحنه های تئاتر را توان حرف زدن، فریاد کشیدن و گریستن بود، چهل سالی که میتوانست و روی صحنه نرفت را فریاد اعتراض سرمیدادند و دستکم ناله میکردند.
داریوش ارجمند که در «راه آبی ابریشم» و «ناصرالدینشاه آکتور سینما» همبازی انتظامی بوده، سالها پیش نقل میکرد که یکی از نخستین دفعات مواجهی او با مرد بزرگ تئاتر و سینمای ایران، در مشهد رقم خورده، شبی که انتظامی به گمانم برای خانوادهی افسران ارتش، نمایشی طنز را اجرا کرده تا کام تماشاگران شیرین باشد اما ارجمند و دیگران پس از پایان اجرا او را شکسته و گریان در مرگ برادر جوان تازه از دسترفتهاش یافتند. مردی که سینما برایشهرگز ابزار کار نبود و معنای راستینی به واژههای عشق و حرفهایگری بخشید.
علی یزدان دوست
نظر شما