«سنگی بر روی بافه» علی محمد افغانی را بخوانید

«سنگی بر روی بافه» کتابی از«علی محمد افغانی » را موسسه انتشارات «نگاه» چاپ کرده است.

به گزارش خبرگزاری شبستان، «سنگی بر روی بافه»آخرین رمان علی محمدافغانی است که نگارش آن در سال ۱۳۸۲ به پایان رسید. .

 

کتاب، یک داستان نیمه بلند عاشقانه است. که در سالهای ۱۳۲۵ و ۱۳۲۶ اتفاق می‌افتد …. «اسم کتاب ممکن است قدری عجیب به نظر برسد و خواننده در ابتدا معنای بافه را درک نکند ، ولی در طول داستان و پیگیری قصه ، به معنای آن و علت استفاده از این نام ، پی می‌برد....»

در این کتاب نیز همان دستمایه‌ها و دلبستگی‌ها همیشه‌ی نویسنده از فقر ، زیبایی ، عشق و مردمان ساده‌دل، مشاهده می‌شود . روایتی آشکار از زیبایی خیره‌کننده‌ی یک دختر که اطرافیان تاب و تحمل دیدن او را ندارند … رفتار آزادمنشانه‌ی دختر در دفاع از حقوق اجتماعی خودش ، چیزی جز بدنامی و ننگ برای او به ارمغان نمی‌آورد . زیبایی بلای جانش می‌شود و ناچار پس از مرگ پدر مجبور می‌شود.    

 در بخشی از این اثر می خوانیم:«فرزند ارشد خانواده و سال آخر دبیرستان در رشته علوم طبیعى که به‌زودى دیپلم خواهم گرفت. اگر پیشاپیش به من تبریک بگویید با تعظیمى از شما تشکر خواهم کرد ولى حقیقت این است که از خودم راضى نیستم. بعد از دوازده سال دود چراغ خوردن و استخوان خرد کردن باید درس و کتاب را کنار بگذارم و مستقل از پدر و مادر وارد گود اجتماع بشوم. در کرمانشاه، مرکز استان، خوشبختانه یا بدبختانه هیچ نوع دانشگاه یا دوره عالى وجود ندارد که ناگزیر باشم بازهم به تحصیل ادامه دهم و خانواده ما آن بضاعت مالى را ندارد که بخواهد مرا به تهران بفرستد. همین قدر باید ممنون آن‌ها باشم که تا این پایه خرج مرا داده‌اند و بدون مانع و اشکالى پیش آمده‌ام. هرچه به پایان سال نزدیک‌تر مى‌شویم نگرانى من بیشتر مى‌شود که آیا همان‌گونه که در تحصیل موفق بوده‌ام آیا در زندگى نیز موفق خواهم بود؟ چه کسى را مى‌خواستم فریب بدهم؟

 پدر من آسیابان کم‌مایه‌اى بیش نبود. سواد نداشت و اگرچه تا آن زمان همیشه عده‌اى از قبلش نان مى‌خوردند به‌تازگى فقط اسم ارباب روى خود داشت. در پنجاه سالگى از هارت‌وپورت افتاده بود. ولخرجى نمى‌کرد. کربلا و مشهد نمى‌رفت. مهمانى‌هاى چپ‌وراست نمى‌داد و با زنى که پانزده سال از خودش کوچک‌تر بود، مادر من، دل به روزى بسته بودند که من از مدرسه مى‌آمدم و مى‌گفتم پدر درس من در مدرسه تمام شد، در خدمت شما هستم تا روزى که حرفه‌اى جست‌وجو کنم و خرج خودم را درآورم. آن‌ها اطمینان داشتند که اگر من نمى‌توانستم در یک اداره از قبیل اقتصاد، دارایى، غله و نان، مشغول بشوم مى‌توانستم تدریس کنم. و بعد هم یک ازدواج مناسب با دخترى از خانواده‌هاى کم‌توقع که وصله خود ما بود؛ در خط تجملات و چشم و هم‌چشمى نبود که خود و شوهر را توى سنگلاخ بیندازد. پدرم اگرچه بى‌سواد بود عامى نبود. تاریخ مى‌دانست، مثل سرش مى‌شد و در جمع همکاران، حتى اگر بر حسب اتفاق تحصیل‌کرده‌اى بین آنها بود همیشه جلوه خود را داشت. گاهى بعد از یکى از این نوع نشست‌ها که با هم به خانه برمى‌گشتیم دیده بودم که مى‌گفت: یارو ادعاى سواد و دانش مى‌کرد اما یک کاکام پرنى بود. کاکام پرنى لغتى بود که من فقط ازدهان پدرم شنیده بودم. فرصت نکرده بودم ببینم در فرهنگ‌ها آمده است یا نه. یک آدم عامى کم سواد یا بى‌سواد در بین افراد تحصیل‌کرده و بسیاردان چنانچه دور بگیرد خیلى حرف مى‌زند، همه را وادار به سکوت مى‌کند. و برعکس آن، یک آدم تحصیل‌کرده در بین عده‌اى عامى، بیشتر وقت‌ها ابلهانه خاموش مى‌ماند، حالتى پیدا مى‌کند که نمى‌شود تعریفش کرد...»

«سنگی بر روی بافه» کتابی از«علی محمد افغانی » را  موسسه انتشارات نگاه چاپ کرده است.

کد خبر 720744

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha