خبرگزاری شبستان : یزد
آرام و بی حرکت روی تختش دراز کشیده بود. نگاه معصومش روی ساعت دیواری و عقربه باریکش که بیوقفه در حال رفتن بود، خشک شده بود. خوش به حال این عقربه کوچک! چقدر تند تند میرود....
پدر و مادرش امروز ظاهراً منتظر مهمان عزیزی بودند. پدر، بر خلاف روزهای دیگر در خانه مانده بود و مادر، با شور و اشتیاق عجیبی برای پذیرایی از مهمان آماده میشد.
فاطمه خانم کوچک ما امروز لباسهای عیدش را پوشیده بود، اما نمیدانست چرا مادر او را اینطور آماده کرده است!
صدای در آمد...
پدر با شوق از جا پرید و صدا زد: آمدند!...
مادر چادرش را سر کرد و با لبخندی همراه با اشک گفت: یا امام رضا(ع)... وبا عجله پشت سر پدر برای استقبال از مهمانها بیرون رفت...
فاطمه توان حرکت نداشت، فقط توانست نگاهش را به سمت در بچرخاند و منتظر بماند تا ببیند این مهمان عزیز کیست...
صداهایی از داخل حیاط میآمد... انگار چند نفر بودند.پدر و مادر مدام تکرار میکردند: بفرمایید... خیلی خوش آمدید! بفرمایید...
آمدند...
چند نفر با پالتو سورمهای رنگ و کلاه.. یک روحانی و چند نفر دیگر... نفر اول که وارد شد، سینیای در دست داشت که پارچه سبزرنگ زیبایی در آن پهن شده بود و قسمتی از آن آویزان بود. بقیه پشت سر هم وارد میشدند و پدر و مادر همچنان در حال تعارف و خوش آمد...
همه یکی یکی آمدند و دور تا دور فاطمه نشستند. مردی که اول وارد شده بود، پارچه سبز رنگ و معطر را روی سینه فاطمه گذاشت و سلام کرد: فاطمه خانم شمایید؟!... یکی یکی سلام و خوش و بش کردند و فاطمه مات و مبهوت نگاهشان میکرد.
مادر بلافاصله به آشپزخانه رفت و پدر شروع کرد: خیلی خوش آمدید! زحمت کشیدید...
یکی از همراهان سؤال کرد: در مورد فاطمه خانم بگویید...
پدر، بغضش را فرو برد و لبخندش را جمع کرد. بعد از چند لحظه مکث، شروع کرد: واقعیت... فاطمه خانم ما چند سال قبل سرماخوردگی سختی گرفت. هر چه دکتر و دارو و قرص... افاقه نکرد. عفونت ریهاش روز به روز وخیمتر میشد، تا اینکه پزشکان گفتند: باید برای معالجه و عمل جراحی ریه به تهران برود... اما یکی از پزشکان یزدی مخالف بود و میگفت: عمل جراحی لازم ندارد.
نگاه پدر به جسم بیجان فاطمه افتاد و اشک در چشمانش حلقه زد...
بعد از چند لحظه ادامه داد: بالاخره او را به تهران بردیم و عمل جراحی ریه انجام داد. بعد از عمل به مدت نه ماه وزنهای به پای او آویزان بود. بعد از مدت نه ماه که وزنه را از پای او برداشتند، پزشکان گفتند: بدنش برای همیشه فلج شده و قدرت حرکت ندارد.
اشک از گوشه چشمان پدر روی گونهاش غلطید، سرش را پایین انداخت و گفت: پس از مدتی ریه او هم از کار میافتد و تا امروز با کمک این دستگاهها نفس میکشد...
یکی از مهمانها پرسیدند: چه مدت است که این اتفاق برای فاطمه خانم عزیز افتاده است؟!
پدر جواب داد: الآن مدت یک سال است که فاطمه فلج شده و با کمک دستگاه نفس میکشد. او را به هیچ عنوان نمیتوانیم بیرون ببریم، چون ریه او با برق کار میکند و اگر دستگاه از او جدا شود یا برق قطع شود، تنها یک ربع با مرگ فاصله دارد!
اشک روی گونههای پدر سرازیر شد. مهمانها هم تحت تأثیر قرار گرفته و بغض راه گلویشان را گرفته بود.
مربی فاطمه توضیح داد: فاطمه خانم هوش بسیار خوبی دارد و معادلات ریاضی را به خوبی انجام میدهد. او بسیار به داستان و داستان نویسی علاقه دارد و یکی از آرزوهای او این بود که کتاب قصهای را که نوشته به چاپ برسد.
پس از صحبتهای خدام، قرار شد داستانی که او نوشته به چاپ انبوه برسد و در کبوترانه حرم امام رضا(ع) به کودکان هدیه داده شود.
یکی دیگر از آرزوهای فاطمه زیارت امام رضا(ع) است، اما مخارج سفر او به دلیل دستگاههایی که باید به او متصل باشد تا بتواند نفس بکشد، حدود 5 الی 7 میلیون تومان برآورد شده بود. برای همین سفر مشهد برای او و خانوادهاش تقریباً غیرممکن شده بود. اما در این دیدار خدام آستان قدس وعده دادند تا شب میلاد امام هشتم(ع) این آرزوی او هم برآورده شود و فاطمه به همراه خانوادهاش به پابوسی علیبنموسیالرضا(ع) برود...
نظر شما