خاطراتی از مسیح کردستان

خبرگزاری شبستان:شهید «محمد بروجردی» یا همان «مسیح کردستان» است، شهیدی که رهبر معظم انقلاب اسلامی درباره او گفتند: «من بروجردی را از یاد نمی‌برم و هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. غالبا هر وقت که بحث شهدا پیش می‌آید، شهید بروجردی جلو چشم من است».

به گزارش خبرگزاری شبستان به نقل از سایت شهدای کردستان، در این نوشتار خاطراتی از شهید «محمد بروجردی» یا همان «مسیح کردستان» آورده می شود.

 

مسافرخانه های میدان گاراژ پر از مهاجرانی شد که با فشار ضد انقلاب مجبور به ترک شهر و روستای خود شده بودند. به جز این مسافرخانه چند ساختمان هم برای اسکانشان فراهم آمده بود. بروجردی دور فلکه گاراژ چرخی زد و سمت میدان فردوسی رفت. وارد ساختمان بزرگی شد که روزگاری منزل یکی از افراد وابسته به شاه بود. عده ای از پیشمرگان شهرستان کردستان در سالن اصلی ساختمان تجمع کرده بودند.

 

غیر از چاپاری، مام رحیم و حاج مسعود غمیان، فرید معروف هم در جمع سنندجی ها دیده می شد. او با جمعی از جوانان سنندج پایگاهی را تشکیل داده بود. بروجردی افرادی را که از جوانرود و کامیاران آمده بودند بهتر از بقیه می شناخت. حالا دیگر امینی و انور خالصی یک پای سپاه منطقه به شمار می آمدند.

 

سازمان پیشمرگ مسلمان کرد؛ سازمانی مستقل از همه ی احزاب و ارگان های نظامی. هدف از تشکیل این سازمان ساماندهی مردم کرد در برابر ضد انقلاب است.

 

بروجردی به کردها نگاه می کرد و حرف می زد: اگر شما برای آزادی کردستان پیش قدم نشوید از ما کاری ساخته نیست. این برادر هایی که متهم به مستشاری هستند. برای مدتی شما را همراهی خواهند کرد و سپس کنار می کشند. از این پس هیچ کدامشان هم در سپاه فعالیت نخواهند داشت. سابقه فعالیت نظامی، سیاسی و فرهنگی آن ها پشتوانه ی شما خواهد شد. قد بلند و لاغر متوسلیان برگشت سمت بروجردی.

 

قدم هایش، دستور دادنش، رفتارش، همه در دایره نگاه کنجکاو او قرار گرفته بود تا با همین مشخصات به لیست افرادی اضافه شود که در اینده لازمش داشت. جلو رفت و خیلی ارام گفت: شما که وارد عمل شوید فرمانده سپاه با همان محدود افراد خود از سمت شهر وارد عمل خواهد شد.

 

پاوه را برای ورود فرماندار جدید اماده کنید. با او مدارا کنید و با هم بسازید. به شرطی که در کنار ملاقات با سران دمکرات ما را هم داخل ادم بداند. او فرماندار همه مردم است. اگر شگا با او مدارا کنید بقیه ی پاسدار ها حساب کارشان را می کنند. روی من حساب کن روزهای سختی را برایت پیش بینی می کنم. اگر بخواهی در کردستان ماندگار شوی باید از این سختی های سخت عبور کنی. سعی کن استانه صبرت را بالا ببری.

 

متوسلیان سینه جلو داد و در اغوش گرمش ارام گرفت. بروجردی وارد پادگان شد‌. چشمش افتاد به سرهنگ نصرت زاد که با جد و جهد دسته ای را برای ورود به شهر اماده می کرد. او می رفت باشگاه افسران را تقویت کند.

 

با دیدن بروجردی بهت زده به سمتش رفت و گفت: کاش می توانستی ما را همراهی کنی. قرار نیست سپاه وارد عمل شود. بچه ها با دفتر امام هم تماس گرفتند و ان ها گفتند به دستور هیات حسن نیت عمل کنیم.

 

بروجردی به چهره ان ها نگاه می کرد از غفلت خود کفری می شد. سه برادر کنار هم نشسته بودند. رحمت الله، شهرام و شهریار که بزرگترین شان بیست و هفت سال بود. ((این کردها از ما جلو زدند. در خانه کوچکی مخفی شده اند و در حلقه محاصره کومله فعالیت دارند.)) و سپس همان لبخند همیشگی که برادران نمکی را به وجد می اورد:((تو به قدر دوست داشتنی هستی ! از وقتی وارد این هانه تیمی شدی احساس امنیت می کنیم.))

برگرفته از کتاب محمد مسیح کردستان

کد خبر 707080

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha