به گزارش خبرگزاری شبستان از ارومیه، مدتی است که بحران زندگی کودکان کار، تبدیل به یکی از دغدغه های اصلی "منی" شده است که به عنوان نماینده افکار عمومی قدم در خیابان ها برمی دارم، این که هر روز چهره های معصومانه کودکانی را که از سرمای زمستان رو به قرمزی می زنند، می بینم قلبم به درد می آید.
چند ساعتی است که با همین افکار تک به تک چهره های کودکانه ای را که در خیابان، با لباس های پینه خورده به دنبال خیری هستند که یک بسته آدامس از آنها بخرد را ریزبینانه نگاه می کنم، به این فکر می کنم که اگر روزگاری من به جای آن ها باشم، چطور با روی بد زندگی تا خواهم کرد، ظلم را آنجایی درک می کنم که کودکی دست در دست مادرش وارد فروشگاه بزرگی برای خرید انواع خوراکی می شود، و کودکان دیگری در جای جای خیابان ها با دست های بهم گره خورده از سرما، به دنبال پیاده ها می دوند تا شاید امروز را دست خالی نزد اربابشان برنگردند.
خانم... خانم... میشه یه آدامس بخری؟ یدونه بخر... فقط یدونه... خواهش می کنم... توروخدا بخر...
خیره به چشم های مظلومانه و سرما خورده ای می شوم که با فریادهای بلند اما بی صدا از من خواهش خرید دارد، با صدایی از ته گلو همراه با بغض قیمت را می پرسم و او مصمم تر از قبل قیمت را می گوید، بعد از خرید یک بسته آدامس عزم رفتن می کنم که می گوید: خانم میخواین کفشاتونو واکس بزنم؟
نگاهی به کفش های براقم می کنم و با لبخندی از ته دل "حتمنی" را نثارش می کنم که با چهره ای بشاش تر از قبل می گوید: پس با من بیا.
بعد از چند قدم کوتاه مرا به سمت وسایل واکس زنی اش می برد، برای همکلام شدن با او، این پا و اون پا می کنم، بعد از گذشت دقیقه ای از او اسمش را می پرسم، نگاه معنا داری می کند، با تصور این که مطمئن می شود می گوید: اسمم علی است، اما میدونی چیه؟ یکم پایین تر از اینجا یه خیابون هست که همش وسایلای خونه میفروشن و مغازه های بزرگ داره، اونجا بعضی وقتا کارتون "بن10" را نشون میده، به دوستام می گم بهم بگن بن10، اما نمیگن، میگن تو کجات شبیه اونه...
خوشحال از این که به راحتی توانستم سر صحبت را با او باز کنم می پرسم: برای چی کار میکنی؟ بابات کجاست؟
نگاهش رنگ غم می گیرد و می گوید: تو ماموری؟
دستپاچه از این که دیگر با من هم کلام نشود می گویم: نه... نه اصلا میتونی منو به عنوان دوست خودت بدونی.
سرش را پایین انداخته و مشغول واکس زدن می شود، پس از گذشت چند دقیقه ای خیره به من می گوید: بابام معتاده بود، یه روز منو به اون آقاها فروخت.
با این حرف، نگاهم به سمت دیگر خیابان کشیده می شود که انگشت پسرک او را نشانه گرفته بود، دلهره عجیبی به سراغم آمد، چه روزگار نامردی را پشت سر می گذاریم بی آن که متوجه آدم های دور و برمان شویم.
نگاه از مرد خشن با ابروهای گره خورده ی آن ور خیابان گرفته و با ترسی که به وجودم نشسته بود سریع تر از قبل سوالاتم را می پرسم: اون آقا کیه؟ چند سالته؟
اون آقا همیشه مواظب ما هستن... 9 سالمه، فردا میشه ده سالم...
با ذوق این که ده ساله می شود، غم سنگینی بر دلم می نشیند، فردا تولد من هم بود، و چه درد بزرگی است که تولدم همزمان با کودکی است که رنگ خوشبختی را تاکنون به رخ ندیده است...
تموم شد...
اسکناسی ده هزار تومانی به سمتش می گیرم، احساس کردم در این لحظه گرمای اثربخشی به جان و تن پسرک رخنه کرد که با برق خوشحالی تشکری از من کرد.
همزمان با آمدن مرد خشن آن ور خیابان، هر لحظه از آن محل دورتر شدم، سوالات بسیاری بی پاسخ ماند، اما دلم با پسرک و تولدی بود که قرار بر تحول زندگی او نبود، ولی درک کردم که تولد من روزی خواهد بود که اعتیاد مجازات کودکی و تباهی آینده او نباشد، روزی خواهد بود که مردمان جامعه ام، از کودک تا پیر بتوانند آزادانه راه بروند، بدون آن که تجاوزی به حریم آنان شود و هزاران روز دیگر این چنینی تولد من خواهد بود.
برخی اتفاقات در جامعه مانند فقر، اعتیاد، کودک کار و چنین ناگوارهایی، کلاف در هم تنیده ای هستند که آسیب های بزرگی را در پی خود دارند، اما قانون تا چه اندازه در سردرگم شدن این کلاف سهم دارد و چه اقدامی باید در این راستا انجام داد تا کمتر شاهد تباهی آیندگان شویم؟
چیزی تا عید نمامنده است، شاید دو روز دیگر سال جدید را با لباس های تازه جشن بگیریم در حالی که کودکان کار برای یک پیراهن تازه دلشان لک زده است.
چطور می توان این اندوه را ریشه کن کرد؟
وقتی یاد 9 سالگی خودم می افتم که برای گرفتن یک اسکناس تانخورده از لای قرآن چه ذوقی می کردم، دلم به حال این بچه می سوزد که هیچوقت دست محبت بر سرشان کشیده نشده است.
کودکانی از جنس فنا، کودکانی از جنس تلخ فقر، کودکانی با سرنوشتی که خودشان هیچ دخالتی در آن نداشته اند و ناخواسته پا به دنیایی گذاشته اند که از قبل بستر های آه و اندوه را برایشان آماده کرده است.
نظر شما