خبرگزاری شبستان - سرویس قرآن و معارف: "غلام سیاه رو به من نموده گفت ما حملک علی ان فرقت بینی و بین مولای / تو را چه واداشت که بین من و آقایم جدائی انداختی. در جوابش گفتم آنچه در بالای تل از تو مشاهده کردم. این سخن را که شنید دست به درگاه خدا دراز کرد با نوائی جانسوز صورت به طرف آسمان بلند کرده گفت خدایا بین تو و من بود اکنون که پرده از روی آن برداشتی مرا نیز ببر و سوی خود برگردان. حضرت زین العابدین علیه السلام و کسانی که حضور داشتند از نیایش با صفای او شروع به گریه نمودند من هم با اشک جاری بیرون آمدم. همین که به منزل رسیدم یک نفر از طرف زین العابدین علیه السلام پیغام آورد که آنجناب فرموده بود اگر مایلی تشییع جنازه رفیقت را بکنی بیا. با آن مرد به طرف منزل حضرت رفتم دیدم غلام در همان مجلس از دنیا رفته."
"آگاه شویم دعا و توسل چرا؟" عنوان کتابی است از حسن امیدوار، محقق و پژوهشگر دینی. مولف در این کتاب کوشیده است ما را به سِرّ نیازمندی به نیایش و دعا توجه دهد. از آن جایی که در ماه رجب، ماه نیایش قرار داریم مروری از بخش های این کتاب احتمالا می تواند تذکار و یادآوری خوبی برای ما باشد. آنچه در ادامه می آید سلسله بحث هایی در این زمینه است.
دعا صفای دل می خواهد نه صورت زیبا
سعید بن مسیب گفت سالی قحطی روی داد. مردم برای درخواست باران از خداوند، اجتماع کرده عرض نیاز می نمودند. در میان آنها چشم به غلامی افتاد که بالای تلی رفت، از مردم جدا شد. نیروی مرموزی مرا به طرف او کشانید خواستم از کیفیت راز و نیاز غلام باخبر شوم. جلو رفته دیدم لبهای خود را حرکت می دهد ولی چیزی نشنیدم.
هنوز دعایش تمام نشده بود ابری فضای آسمان را پوشانید. غلام سیاه همین که ابر را مشاهده کرد سپاس خدای را بجای آورده راه خود را گرفت و از آنجا دور شد. باران شدیدی بارید به اندازه ای که ترسیدم سیل جاری شود. من از غلام تعقیب کردم پنهانی از پی او رفتم وارد خانه علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام شد. خدمت آن جناب رسیدم عرض کردم در خانه شما غلام سیاهی است اگر ممکن است بر من منت گذارید، او را خریداری کنم.
فرمود سعید چرا نبخشم که بفروشم؟! امر کرده متصدی غلامان هر چه غلام در خانه هست از نظر من بگذارند. همه غلامها را جمع کرد ولی آن کس را که جستجو می کردم در میان آنها نبود. عرض کرد آری فقط یک نفر هست که نگهبان اسب و شترها است. میرآخور دستور داد او را نیز حاضر کردند تا وارد شد دیدم همان کسی است که بر فراز تل آهی جگرسوز داشت. گفتم غلامی را که خریدارم همین است. زین العابدین علیه السلام فرمود غلام سعید مالک تو است با او برو.
غلام سیاه رو به من نموده گفت ما حملک علی ان فرقت بینی و بین مولای / تو را چه واداشت که بین من و آقایم جدائی انداختی. در جوابش گفتم آنچه در بالای تل از تو مشاهده کردم. این سخن را که شنید دست به درگاه خدا دراز کرد با نوائی جانسوز صورت به طرف آسمان بلند کرده گفت خدایا بین تو و من بود اکنون که پرده از روی آن برداشتی مرا نیز ببر و سوی خود برگردان. حضرت زین العابدین علیه السلام و کسانی که حضور داشتند از نیایش با صفای او شروع به گریه نمودند من هم با اشک جاری بیرون آمدم. همین که به منزل رسیدم یک نفر از طرف زین العابدین علیه السلام پیغام آورد که آنجناب فرموده بود اگر مایلی تشییع جنازه رفیقت را بکنی بیا. با آن مرد به طرف منزل حضرت رفتم دیدم غلام در همان مجلس از دنیا رفته.
مرکبی راهوار برایش رسید
مالک دینار گفت هنگامی که مردم آماده حرکت برای زیارت خانه کعبه بودند، در میان مسافرین زنی ضعیف و ناتوان را مشاهده کردم بر شتری لاغر سوار شده مردم او را از مسافرت با چنین مرکبی منع می کردند. می گفتند این شتر تو را به مقصد نمی رساند از اراده خود صرف نظر کن. زن به گفته آنها توجه نمی کرد، در بین راه شترش خوابید و از کاروان بازماند. من به او رسیدم شروع به سرزنش نمودم که به تو گفتند ولی نپذیرفتی اکنون چه می کنی. جوابم را نداد. سر به سوی آسمان بلند کرده عرض کرد خدایا نه در خانه خودم گذاشتی و نه مرا به خانه ات رساندی / لو فعل بی غیرک لما شکوته الا الیک اگر چنین کاری دیگری جز تو نسبت به من می کرد شکایتش را به تو می کردم ولی اینک کجا و پیش چه کس شکایت برم. مالک گفت دیدم از میان بیابان شخصی آشکار شد مهار شتری را به دست گرفته به این طرف می آمد نزدیک شده و به آن زن گفت سوار شو، شتری به خوبی آن در میان کاروانیان نبود، همانند برق به راه افتاده از نظرم ناپدید گردید او را دیگر ندیدم تا در مکه هنگام طواف پیدایش نمودم. سوگند دادمش که خود را معرفی کن. گفت نامم شهره مادرم مسکه دختر فضه کنیز حضرت زهرا علیها السلام است. آن شتر که دیدی از ناقه های بهشت بود خداوند را قسم دادم به حرمت فاطمه علیها السلام او هم به وسیله ملکی ناقه را فرستاد، تا پیاده نمانم.
دعا و نیایش فرعون هم مستجاب می شود
در زمان فرعون رود نیل فرو نشست، مردم مصر پیش او آمده تقاضا نمودند که آب رود را به جریان اندازد. فرعون گفت من از شما راضی نیستم. رفتند مرتبه دوم آمده درخواست کردند باز همان جواب را داد. در مرتبه سوم نیز به همان جواب آنها را برگردانید. چهارمین بار گفتند. فرعون! حیوانات ما می میرد و زراعتهایمان خشک می شود اگر رود را به جریان نیندازی خدای دیگری انتخاب می کنیم.
فرعون گفت همه در بیابان جمع شوید، خودش نیز با آنها بیرون شد ولی در محلی که نه آنها او را می دیدند و نه صدایش را می شنیدند صورت بر روی خاک گذارده با انگشت شهادت اشاره نمود شروع به درخواست و دعا می کرد. می گفت پروردگارا مانند بنده ای خوار و ذلیل که بسوی آقای خود بیاید در پیشگاه تو آمده ام. می دانم کسی جز تو قدرت ندارد رود نیل را به جریان آورد به لطف و کرم خویش آن را به جریان انداز.
رود نیل به طوری جاری شد که پیش از آن سابقه نداشت. فرعون به مصریان گفت من رود را جاری کردم و به این وضع در آوردم. همه به سجده افتاده مراسم پرستش را تجدید نمودند. جبرئیل به صورت مردی پیش فرعون آمد، گفت پادشاها بنده ای دارم که او را بر سایر بندگان خود امتیاز داده ام اختیار آنها را به او سپرده کلید خزائن و اموالم در دست اوست ولی آن بنده با من دشمنی می کند. کسی را که من دوست دارم با او دشمن است. هر که را من نمی خواهم با او دوستی می نماید. کیفر چنین بنده ای چیست؟ فرعون گفت بسیار بنده ناپسند و بدی است اگر در اختیار من باشد او را در دریا غرق می کنم. گفت اگر باید چنین شود تقاضا دارم قضاوت خود را برایم بنویسد. فرعون نوشت سزای بنده ای که با آقای خود مخالفت کند، دوستانش را دشمن بدارد و با دشمنانش دوست باشد فقط غرق نمودن در دریا است، به دست او داد. جبرئیل گفت خوب است این نامه را با مهر خود امضاء کنید. فرعون نوشته را گرفت و امضاء کرد. آنروز که خداوند اراده کرد فرعون و فرعونیان را غرق نماید، جبرئیل همان نامه را به دستش داده گفت اینک قضاوتی که درباره خود کردی انجام می شود باید غرق شوی.
نظر شما