به گزارش خبرگزاری شبستان، در بخشی از این کتاب می خوانیم :«اگر دو تا پنجرهاش را ندیده بگیری، ایستگاه قطار زیر نور خورشید، شبیه یک تکه سنگ سفید بزرگ میشود که حرارت از همه جایش موج میخورد و به آسمانی میرود که بیشتر از یک سالی میشود حتی لکهای ابر به خودش ندیده. آنطرف میدان لخت ایستگاه فقط همین ساختمان به چشم میخورد و نردههای کهنه و زنگزدۀ کنارش. چند تکه الوار روغنخوردۀ درب و داغان هم هست و لندرور رئیس ایستگاه و دکل بلند مخابراتی که هر شب به چراغ قرمز بالایش نگاه میکنم و از خودم میپرسم آیا سارا هم هنوز شبها آنقدر به چراغی شبیه این نگاه میکند که قطاری بزرگ بیاید و او را با خودش ببرد جایی که دور از سایۀ لاغر و لرزان پدرش بتواند لحظهای برای خودش باشد؟ خودش بودنی که هر وقت دربارهاش حرف میزد، میگفتم این برای خودت بودن دیگر چه صیغهای است.
میگفت: «یعنی برای خودم. برای دل خودم.» نمیدانستم برای دل او به درد من هم میخورد یا نه. میگفتم: «این دل تو! آبی، نونی، چیزی واسه من هم داره یا نه.» چیزی نمیگفت. نه اخم میکرد و نه میخندید. میشد یک تکه از سنگهای سفید دیوار ایستگاه که زیر نور خورشید نمیشد نگاهشان کرد. بعد چشمهای خاکستریش را میبست و دلشورۀ جوابی که میخواست بدهد طوری به جانم میافتاد که انگار همین لحظه قرار است دنیا به آخرش برسد. چشم باز میکرد و باز هم چیزی نمیگفت.
باد اگر نبود چند باریکۀ سیاه و نرم مو، تا بالای چشمهایش خط میکشید اما اغلب باد بود و گرد و غبار. موها هم که بیتابی میکردند و نمیگذاشتند نگاهم ثابت بماند. خیره هم اگر میشدم فرق چندانی نداشت. اول چشمهای کشیدهاش را پایین میانداخت، بعد لبهای باریکش را به هم میفشرد و بعدش هم بلند میشد و میرفت. میگفتم: «اگه آب و نونی واسه من نداشته باشه میخوام که صد سال سیاه اون قطار نرسه. میشنوی؟» لابهلای درختهای بلند کاج برمیگشت و پوزخند میزد و سر تکان میداد که یعنی من نمیفهمم او چه میگوید. پشت درختها دور میشد و این بار انعکاس سفید ساختمان ایستگاه چشمهایم را میسوزاند اگر به عبورش خیره میشدم....»
کتاب «اتوبوس پاکستانی» اثر«مهدی زارع» را موسسه انتشارات «نگاه» چاپ کرده است.
نظر شما