معجزه پیامبر(ص) در حراست از نظام اسلامی

خبرگزاری شبستان: اگر ما کارهاى امروزمان را با آنچه که پیغمبر انجام داد، مقایسه کنیم، آنگاه مى‌فهمیم که پیغمبر چه کرده است. اداره آن حکومت و ایجاد آن جامعه و ایجاد آن الگو، یکى از معجزات پیغمبر(ص) است.

به گزارش خبرگزاری شبستان، در کتاب «انسان 250 ساله» براساس بیانات مقام معظم رهبری پیرامون سبک زندگی سیاسی و مبارزاتی پیامبر اکرم (ص) آمده است:

 

حراست از نظام اسلامی

برای آن‌که این کار به سامان برسد، سه مرحله وجود داشت: مرحله‌ اول، شالوده ‌ریزی نظام بود که با این کارها انجام گرفت. مرحله‌ی دوم، حراست از این نظام بود. موجود زنده‌ روبه ‌رشد و نموکه همه صاحبان قدرت اگر او را بشناسند، از او احساس خطر می‌کنند، قهراً دشمن دارد. اگر پیغمبر نتواند در مقابل دشمن، هوشیارانه از این مولود طبیعیِ مبارک حراست کند، این نظام از بین خواهد رفت و همه زحماتش بی‌حاصل خواهد بود؛ لذا باید حراست کند. مرحله‌ سوم، عبارت از تکمیل و سازندگی بناست. شالوده ‌ریزی کافی نیست؛ شالوده ‌ریزی، قدم اوّل است. این سه کار در عرض هم انجام می‌گیرد. شالوده ‌ریزی در درجه‌ی اوّل است؛ اما در همین شالوده ‌ریزی هم ملاحظه دشمنان شده است و بعد از این هم حراست ادامه پیدا خواهد کرد. در همین شالوده ‌ریزی، به بنای اشخاص و بنیانهای اجتماعی نیز توجّه شده است و بعد از این هم ادامه پیدا خواهد کرد. پیغمبر نگاه می‌کند و می‌بیند پنج دشمن اصلی، این جامعه‌تازه متولّد شده را تهدید می‌کنند.

یک دشمن، کوچک و کم‌اهمیت است؛ اما درعین‌حال نباید از او غافل ماند. یک وقت ممکن است یک خطر بزرگ به وجود آورد. او کدام است؟ قبایل نیمه ‌وحشی اطراف مدینه. به فاصله ده فرسخ، پانزده فرسخ، بیست فرسخ از مدینه، قبایل نیمه‌وحشی‌ای وجود دارند که تمام زندگی آنها عبارت از جنگ و خونریزی و غارت و به جان هم افتادن و از همدیگر قاپیدن است. پیغمبر اگر بخواهد در مدینه نظام اجتماعیِ سالم و مطمئن و آرامی به وجود آورد، باید حساب این ها را بکند. پیغمبر فکر این ها را کرد. در هر کدام از آنها اگر نشانه‌صلاح و هدایت بود، با آنها پیمان بست؛ اول هم نگفت که حتماً بیایید مسلمان شوید؛ نه، کافر و مشرک هم بودند؛ اما با اینها پیمان بست تا تعرّض نکنند. پیغمبر بر عهد و پیمانِ خودش، بسیار پا فشاری می‌کرد و پایدار بود. که این را هم عرض خواهم کرد. آنهایى را که شریر بودند و قابل اعتماد نبودند، پیغمبر علاج کرد و خودش سراغ آنها رفت. این سریه‌ هایى که شنیده‌اید پیغمبر پنجاه نفر را سراغ فلان قبیله فرستاد، بیست نفر را سراغ فلان قبیله، مربوط به اینهاست؛ کسانى که خوى و طبیعت آنها آرام‌پذیر و هدایت‌پذیر و صلاح‌پذیر نیست و جز با خونریزى و استفاده از قدرت نمى‌توانند زندگى کنند، لذا پیغمبر سراغ آنها رفت و آنها را منکوب کرد و سر جاى خودشان نشاند.

دشمن دوم، مکه است که یک مرکزیّت است. درست است که در مکه حکومتِ به معنای رایج خودش وجود نداشت؛ اما یک گروه اشرافِ متکبّرِ قدرتمندِ متنفّذ با هم بر مکه حکومت می‌کردند. اینها با هم اختلاف داشتند، اما در مقابل این مولود جدید، با یکدیگر همدست بودند. پیغمبر می‌دانست خطر عمده از ناحیه‌ی آنهاست؛ همین‌طور هم در عمل اتّفاق افتاد. پیغمبر احساس کرد اگر بنشیند تا آنها سراغش بیایند، یقیناً آنها فرصت خواهند یافت؛ لذا سراغ آنها رفت؛ منتها به طرف مکه حرکت نکرد. راه کاروانیِ آنها از نزدیکی مدینه عبور می‌کرد؛ پیغمبر تعرّض خودش را به آنها شروع کرد، که جنگ بدر، مهمترینِ این تعرّضها در اوّلِ کار بود. پیغمبر تعرّض را شروع کرد؛ آنها هم با تعصّب و پیگیری و لجاجت به جنگ آن حضرت آمدند.28/2/1380

طبق وعده پروردگار بزرگ مسلمانان خبر یافته بودند که بر گروهی از کافران پیروز خواهند شد و این در سال دوم از هجرت بود. کاروان حامل امتعه و اموال قریش از شام به مدینه می‌آمد تا از کنار مدینه خود را به مکه برساند هنگامی که تهدید دلاوران و رزمندگان عرب و مسلمان برای کفار قریش آشکار شد، نیروهای مسلحی را برای دفاع از زر خود و کالای خود به سوی مدینه گسیل کردند.

مسلمانان بیشتر مایل بودند که کاروان حامل ثروت و متاع را که دفاعی هم چندان نداشت توقیف کنند، اما حکم خدا این بود که به دیدار رزمندگان مسلح کافر قریش بروند. « وَ إِذْ يَعِدُکُمُ اللَّهُ إِحْدَي الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَکُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْکَةِ تَکُونُ لَکُمْ » مسلمان‌ها می‌دانستند که در این درگیری پیروز می‌شوند، اما نمی‌دانستند که این پیروزی بر لشکریان مسلح قریش است؛ خیال می‌کردند پیروزی بر برندگان و حاملان کاروان از شام برگشته است ولی پیغمبر راه آنها را عوض کرد آنها را به مقابله با رزمندگان برد؛ یعنی کاروان رفت اما مسلمانان با کفار در محلی به نام بدر درگیر شدند.

علت اینکه خدای متعال راه مسلمانان را از درگیری با کاروان به درگیری با لشکریان مسلح عوض کرد چه بود؟ علت این بود که مسلمانان نزدیک را می‌دیدند و اراده و مشیت الهی در تعقیب یک هدف دور بود.

«و یریدالله ان یحق الحق بکلماته» خدا می‌خواهد حق در صحنه جهان جا بیفتد «لیحق الحق و یبطل الباطل و لو کره المجرمون» می‌خواهد باطل که باید زائل شود و طبیعتش زوال‌پذیر است، یک‌باره برافتد. مگر قرار نیست اسلام همه قدرت‌ها و سلطه‌های شیطانی و طاغوتی را سرنگون کند؟ مگر قرار نیست که امت مسلمان «لتکونو شهدا علی الناس» بشود؟ مگر قرار نیست که پرچم اسلام بر فراز قله‌های انسانی و بشری به اهتزاز در آید؟ پس کی؟ چگونه و از چه راهی؟

مسلمانان آن روز با خودشان فکر می‌کردند که اگر ما این کاروان ثروتمند را مصادره بکنیم و مالی به دست بیاوریم اسلام جوان نوپا قوت خواهد گرفت. درست هم فکر می‌کردند اما فکر بالاتر و ارزشمندتر فکر دیگری است؛ فکر بالاتر این است که ما امروز، ما مسلمانان پیرامون پیغمبر به آن حدی رسیده‌ایم که بتوانیم فکرمان و راه‌مان را به جوامع مستضعف محروم و به میان دنیاهای ظلمت و تاریکی رسوخ بدهیم. این استخر آن قدر در خود آب دارد که بتواند جریان پیدا کند و به این نهال‌ها و درخت‌ها و سرزمین‌های خشک و تفتیده برسد.این فکر بالاتر است.

اگر قرار است که اسلام به پیروزی واقعی خود برسد و اگر قرار است که گردونه با ابهت اسلام به سوی مناطق مستضعف نشین روانه بشود و اگر قرار است که کاخ‌های ظلم و ستم یکی پس از دیگری سرنگون بشود، این باید از یک جایی شروع بشود.

مسلمان با اخلاص صمیمی صدر اسلام نمی‌داند از کجا باید شروع بشود، خدا به او یاد می‌دهد، خدا برای او پیش می‌آورد، خدا او را که برای مصادره اموال قریش بیرون آورده است، به یک جنگ ناخواسته می‌کشاند تا در آن جنگ ناخواسته، با کمبود تجهیزات اما با ایمان قاطع، یک روزه دشمن را عقب بزند، راه را برای سیلان، برای جریان، برای پیشرفت و نفوذ باز کند، راه را برای تحکیم قدرت حق باز کند، به دشمن بفهماندکه آری، اسلام هست، باید او را جدی فرض کنید.

«لیحق الحق و یبطل الباطل»، شما را ای مسلمانان به طوری ناخواسته در مقابل انبوه لشکر جرار دشمن قرار دادیم تا ضرب شصتتان را به آنها بچشانید تا قدرت الهی را به رخ آنها بکشید. 11/7/1359

بعد از آنی که نصرت و پیروزی الهی در جنگ بدر به فضل و رحمت الهی و به همت مسلمانان، نصیب رزمندگان اسلام شد، دشمن که به این زودی دست از دشمنی بر نمی‌داشت جنگ احد را تدارک دید.

در جنگ احد در اول کار، مسلمان‌ها به خاطر اتحاد و اتفاق، باز هم صف دشمن را شکست دادند، اما بعد از آنی که به پیروزی زودرس نائل شدند، آن پنجاه نفری که مأمور بودند شکاف کوه را از دسترس دشمن محافظت بکنند، برای اینکه از غنیمت جمع کردن عقب نیفتند، مأموریت خود را رها کردند و به محل جمع غنائم و به صحنه تجمع غفلت انگیز مسلمانان، آنها هم ملحق شدند.

فقط ده نفر از مسلمانان مأمور شکاف کوه، آنجا ماندند و وظیفه خود را انجام دادند؛ اما دشمن این فرصت را پیدا کرد که از پشت، کوه را دور بزند و از شکاف و منفذی که نگهبان کافی نداشت به مسلمانان حمله کند. این حمله برای مسلمانان گران تمام شد. اسلام شکست نخورد، اما پیروزی اسلام اولاً دیرتر شد، ثانیاً جان سرداران شجاع و عزیزی مانند حمزه سیدالشهداء در این راه قربانی شد.

خدای بزرگوار مسلمانان را به عبرت و تأمل دعوت می‌کند، می‌فرماید ما وعده خودمان را عمل کردیم، گفته بودیم که شما بر دشمن پیروز خواهید شد و شدید، اما بعداز آنی که این سه خصوصیت و سه خصلت در شما پدید آمد، ضربه آن را خوردید.

این سه خصلت عبارت‌اند: اولا «تنازعتم فی الامر» با همدیگر اختلاف کردید وحدت کلمه و وحدت صفوف را به هم زدید، ثانیا «فشلتم» سست شدید، آن شور و حماسه و آمادگی و کمربستگی و پا در رکابی اول را از دست  دادید. ثالثا «عصیتم» از فرمان پیغمبر و رهبر و آن کسانی که مسئول اداره امور شما بودند، اجتناب ورزیدید و سر باز زدید. این سه صفت که در شما پیدا شد، دشمن این مجال را پیدا کرد که از پشت بر شما ضربه وارد کند و عزیزترین فرزندان اسلام به خون و به شهادت و در بستر افتخار افتاده و عالم اسلام از ناحیه از دست دادن یک چنین شخصیتی خسارت کرد.19/2/1359

آخرین جنگى که آنها سراغ پیغمبر آمدند، جنگ خندق - یکى از آن جنگ‌هاى بسیار مهم - بود. همه نیرویشان را جمع کردند و از دیگران هم کمک گرفتند و گفتند مى‌رویم پیغمبر و دویست نفر، سیصد نفر، پانصد نفر از یاران نزدیک او را قتل عام مى‌کنیم؛ مدینه را هم غارت مى‌کنیم و آسوده برمى‌گردیم؛ دیگر هیچ اثرى از اینها نخواهد ماند.

قبل از آن‌که اینها به مدینه برسند، پیغمبر اکرم از قضایا مطّلع شد و آن خندق معروف را کَند. یک طرف مدینه قابل نفوذ بود؛ لذا در آن‌جا خندقى تقریباً به عرض چهل متر کَندند. ماه رمضان بود. طبق بعضى از روایات، هوا بسیار سرد بود؛ آن سال بارندگى هم نشده بود و مردم درآمدى نداشتند؛ لذا مشکلات فراوانى وجود داشت. سخت‌تر از همه، پیغمبر کار کرد. در کندن خندق، هرجا دید کسى خسته شده و گیر کرده و نمى‌تواند پیش برود، پیغمبر مى‌رفت کلنگ را از او مى‌گرفت و بنا مى‌کرد به کار کردن؛ یعنى فقط با دستور حضور نداشت؛ با تنِ خود در وسط جمعیت حضور داشت.

کفّار، مقابل خندق آمدند، اما دیدند نمى‌توانند؛ لذا شکسته و مفتضح و مأیوس و ناکام مجبور شدند برگردند. پیغمبر فرمود تمام شد؛ این آخرین حمله قریش مکه به ماست. از حالا دیگر نوبت ماست؛ ما به طرف مکه و به سراغ آنها مى‌رویم.

سال بعد از آن، پیغمبر گفت ما مى‌خواهیم به زیارت عمره بیاییم. ماجراى حدیبیّه - که یکى از ماجراهاى بسیار پُرمغز و پُرمعناست - در این زمان اتّفاق افتاد. پیغمبر به قصد عمره به طرف مکه حرکت کرد. آنها دیدند در ماه حرام - که ماه جنگ نیست و آنها هم به ماه حرام احترام مى‌گذاشتند - پیغمبر به طرف مکه مى‌آید. چه کار کنند؟ راه را باز بگذارند بیاید؟ با این موفّقیت، چه کار خواهند کرد و چطور مى‌توانند در مقابل او بایستند؟ آیا در ماه حرام بروند با او جنگ کنند؟ چگونه جنگ کنند؟ بالاخره تصمیم گرفتند و گفتند مى‌رویم و نمى‌گذاریم او به مکه بیاید؛ و اگر بهانه‌اى پیدا کردیم، قتل‌عامشان مى‌کنیم.

پیغمبر با عالى‌ترین تدبیر، کارى کرد که آنها نشستند و با او قرارداد امضاء کردند تا برگردد؛ اما سال بعد بیاید و عمره بجا آورد و در سرتاسر منطقه هم براى تبلیغات پیغمبر فضا باز باشد. اسمش صلح است؛ اما خداى متعال در قرآن مى‌فرماید: «انّا فتحنا لک فتحا مبینا»؛ ما براى تو فتح مبینى ایجاد کردیم. اگر کسانى به مَراجع صحیح و محکم تاریخ، مراجعه کنند، خواهند دید که ماجراى حدیبیّه چقدر عجیب است. سال بعد پیغمبر به عمره رفت و على‌رغم آنها، شوکت آن بزرگوار روزبه‌روز زیاد شد.

سال بعدش - یعنى سال هشتم - که کفّار نقض عهد کرده بودند، پیغمبر رفت و مکه را فتح کرد، که فتحى عظیم و حاکى از تسلّط و اقتدار آن حضرت بود. بنابراین پیغمبر با این دشمن هم مدبّرانه، قدرتمندانه، با صبر و حوصله، بدون دستپاچگى و بدون حتّى یک قدم عقب‌ نشینى برخورد کرد و روزبه ‌روز و لحظه‌ به ‌لحظه به طرف جلو پیش رفت.

دشمن سوم، یهودیها بودند؛ یعنى بیگانگانِ نامطمئنى که على‌العجاله حاضر شدند با پیغمبر در مدینه زندگى کنند؛ اما دست از موذی‌گرى و اخلال‌گرى و تخریب برنمى‌داشتند. اگر نگاه کنید، بخش مهمى از سوره بقره و بعضى از سوره‌هاى دیگر قرآن مربوط به برخورد و مبارزه فرهنگى پیغمبر با یهود است. چون گفتیم اینها فرهنگى بودند؛ آگاهی‌هایى داشتند؛ روى ذهن‌هاى مردم ضعیف‌الایمان اثرِ زیاد مى‌گذاشتند؛ توطئه مى‌کردند؛ مردم را ناامید مى‌کردند و به جان هم مى‌انداختند.

اینها دشمن سازمان‌یافته‌اى بودند. پیغمبر تا آن‌جایى که مى‌توانست، با اینها مدارا کرد؛ اما بعد که دید اینها مدارابردار نیستند، مجازاتشان کرد. پیغمبر، بی‌خود و بدون مقدّمه هم سراغ اینها نرفت؛ هر کدام از این سه قبیله عملى انجام دادند و پیغمبر بر طبق آن عمل، آنها را مجازات کرد.

اوّل، بنى‌قینقاع بودند که به پیغمبر خیانت کردند؛ پیغمبر سراغشان رفت و فرمود باید از آن‌جا بروید؛ اینها را کوچ داد و از آن منطقه بیرون کرد و تمام امکاناتشان براى مسلمانها ماند.

دسته دوم، بنى‌نضیر بودند. اینها هم خیانت کردند - که داستان خیانت‌هایشان مهم است - لذا پیغمبر فرمود مقدارى از وسایلتان را بردارید و بروید؛ اینها هم مجبور شدند و رفتند.

دسته سوم بنى‌قریظه بودند که پیغمبر امان و اجازه‌شان داد تا بمانند؛ اینها را بیرون نکرد؛ با اینها پیمان بست تا در جنگ خندق نگذارند دشمن از طرف محلاتشان وارد مدینه شود؛ اما اینها ناجوانمردى کردند و با دشمن پیمان بستند تا در کنار آنها به پیغمبر حمله کنند! یعنى نه فقط به پیمانشان با پیغمبر پایدار نماندند، بلکه در آن حالى که پیغمبر یک قسمت مدینه را - که قابل نفوذ بود - خندق حفر کرده بود و محلات اینها در طرف دیگرى بود که باید مانع از این مى‌شدند که دشمن از آن‌جا بیاید، اینها رفتند با دشمن مذاکره و گفت‌وگو کردند تا دشمن و آنها - مشترکاً - از آن‌جا وارد مدینه شوند و از پشت به پیغمبر خنجر بزنند!

پیغمبر در اثناى توطئه اینها، ماجرا را فهمید.محاصره مدینه، قریب یک ماه طول کشیده بود؛ در اواسط این یک ماه بود که اینها این خیانت را کردند. پیغمبر مطّلع شد که اینها چنین تصمیمى گرفته‌اند. با یک تدبیر بسیار هوشیارانه، کارى کرد که بین اینها و قریش به هم خورد - که ماجرایش را در تاریخ نوشته‌اند - کارى کرد که اطمینان اینها و قریش از همدیگر سلب شد. یکى از آن حیله‌هاى جنگىِ سیاسىِ بسیار زیباى پیغمبر همین‌جا بود؛ یعنى اینها را على‌العجاله متوقف کرد تا نتوانند لطمه بزنند.

بعد که قریش و همپیمانانشان شکست خوردند و از خندق جدا شدند و به طرف مکه رفتند، پیغمبر به مدینه برگشت. همان روزى که برگشت، نماز ظهر را خواند و فرمود نماز عصر را جلوِ قلعه‌هاى بنى‌قریظه مى‌خوانیم؛ راه بیفتیم به آن‌جا برویم؛ یعنى حتّى یک شب هم معطل نکرد؛ رفت و آنها را محاصره کرد. بیست‌وپنج روز بین اینها محاصره و درگیرى بود؛ بعد پیغمبر همه مردان جنگى اینها را به قتل رساند؛ چون خیانتشان بزرگتر بود و قابل اصلاح نبودند. پیغمبر با اینها این‌گونه برخورد کرد؛ یعنى دشمنىِ یهود را - عمدتاً در قضیه بنى‌قریظه، قبلش در قضیه بنى‌نضیر، بعدش در قضیه یهودیان خیبر - این‌گونه با تدبیر و قدرت و پیگیرى و همراه با اخلاق والاى انسانى از سر مسلمانها رفع کرد.

در هیچکدام از این قضایا، پیغمبر نقض عهد نکرد؛ حتّى دشمنان اسلام هم این را قبول دارند که پیغمبر در این قضایا هیچ نقض عهدى نکرد؛ آنها بودند که نقض عهد کردند.

دشمن چهارم، منافقین بودند. منافقین در داخل مردم بودند؛ کسانى که به زبان ایمان آورده بودند، اما در باطن ایمان نداشتند؛ مردمان پست، معاند، تنگ‌نظر و آماده همکارى با دشمن، منتها سازمان‌نیافته؛ فرق اینها با یهود این بود.

پیغمبر با دشمن سازمان‌یافته‌اى که آماده و منتظر حمله است تا ضربه بزند، مثل برخورد با یهود رفتار مى‌کند و به آنها امان نمى‌دهد؛ اما دشمنى را که سازمان‌یافته نیست و لجاجت‌ها و دشمنی‌ها و خباثت‌هاى فردى دارد و بى‌ایمان است، تحمّل مى‌کند.

عبداللَّه ‌بن ‌ابىّ، یکى از دشمن‌ترین دشمنان پیغمبر بود. تقریباً تا سال آخر زندگى پیغمبر، این شخص زنده بود؛ اما پیغمبر با او رفتار بدى نکرد. درعین‌حال که همه مى‌دانستند او منافق است؛ ولى با او مماشات کرد؛ مثل بقیه مسلمانها با او رفتار کرد؛ سهمش را از بیت‌المال داد، امنیتش را حفظ کرد، حرمتش را رعایت کرد. با این‌که آنها این همه بدجنسى و خباثت مى‌کردند؛ که باز در سوره بقره، فصلى مربوط به همین منافقین است.

وقتى که جمعى از این منافقین کارهاى سازمان‌یافته کردند، پیغمبر به سراغشان رفت. در قضیه مسجد ضرار، اینها رفتند مرکزى درست کردند؛ با خارج از نظام اسلامى - یعنى با کسى که در منطقه روم بود؛ مثل ابوعامر راهب - ارتباط برقرار کردند و مقدّمه‌سازى کردند تا از روم علیه پیغمبر لشکر بکشند. در این‌جا پیغمبر به سراغ آنها رفت و مسجدى را که ساخته بودند، ویران کرد و سوزاند. فرمود این مسجد، مسجد نیست؛ این‌جا محلّ توطئه علیه مسجد و علیه نام خدا و علیه مردم است.

یا آن‌جایى که یک دسته از همین منافقین، کفر خودشان را ظاهر کردند و از مدینه رفتند و در جایى لشکرى درست کردند؛ پیغمبر با اینها مبارزه کرد و فرمود اگر نزدیک بیایند، به سراغشان مى‌رویم و با آنها مى‌جنگیم؛ با این‌که منافقین در داخل مدینه هم بودند و پیغمبر با آنها کارى نداشت.

بنابراین با دسته سوم، برخورد سازمان‌یافته قاطع؛ اما با دسته چهارم، برخورد همراه با ملایمت داشت؛ چون اینها سازمان‌یافته نبودند و خطرشان، خطر فردى بود. پیغمبر با رفتار خود، غالباً هم اینها را شرمنده مى‌کرد.

دشمن پنجم عبارت بود از دشمنى که در درون هر یک از افراد مسلمان و مؤمن وجود داشت. خطرناکتر از همه دشمن‌ها هم همین است. این دشمن در درون ما هم وجود دارد: تمایلات نفسانى، خودخواهی‌ها، میل به انحراف، میل به گمراهى و لغزشهایى که زمینه آن را خود انسان فراهم مى‌کند.

پیغمبر با این دشمن هم سخت مبارزه کرد؛ منتها مبارزه با این دشمن، به وسیله شمشیر نیست؛ به وسیله تربیت و تزکیه و تعلیم و هشدار دادن است، لذا وقتى که مردم با آن همه زحمت از جنگ برگشتند، پیغمبر فرمود: شما از جهاد کوچکتر برگشتید، حالا مشغول جهاد بزرگتر شوید. عجب! یا رسول‌اللَّه! جهاد بزرگتر چیست؟ ما این جهاد با این عظمت و با این زحمت را انجام دادیم؛ مگر بزرگتر از این هم جهادى وجود دارد؟ فرمود بله، جهاد با نفس خودتان.

اگر قرآن مى‌فرماید: «الّذین فى قلوبهم مرض»، اینها منافقین نیستند؛ البته عده‌اى از منافقین هم جزو «الّذین فى قلوبهم مرض»اند، اما هر کسى که «الّذین فى قلوبهم مرض» است - یعنى در دل، بیمارى دارد - جزو منافقین نیست؛ گاهى مؤمن است، اما در دلش مرض هست. این مرض یعنى چه؟

یعنى ضعف‌هاى اخلاقى، شخصیتى، هوسرانى و میل به خودخواهی‌هاى گوناگون؛ که اگر جلویش را نگیرى و خودت با آنها مبارزه نکنى، ایمان را از تو خواهد گرفت و تو را از درون پوک خواهد کرد. وقتى ایمان را از تو گرفت، دل تو بى‌ایمان و ظاهر تو باایمان است؛ آن وقت اسم چنین کسى منافق است. اگر خداى نکرده دل من و شما از ایمان تهى شد، در حالى‌که ظاهرمان، ظاهرِ ایمانى است؛ پابندی‌ها و دلبستگی‌هاى اعتقادى و ایمانى را از دست دادیم، اما زبان ما همچنان همان حرف‌هاى ایمانى را مى‌زند که قبلاً مى‌زد؛ این مى‌شود نفاق؛ این هم خطرناک است.

قرآن مى‌فرماید: «ثمّ کان عاقبة الّذین اسائوا السوأى ان کذّبوا بایات اللَّه»؛ آن کسانى که کار بد کردند، بدترین نصیبشان خواهد شد. آن بدترین چیست؟ تکذیب آیات الهى. در جاى دیگر مى‌فرماید: آن کسانى که به این وظیفه بزرگ - انفاق در راه خدا - عمل نکردند، «فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى یوم یلقونه بما اخلفوا اللَّه ما وعدوه»؛ چون با خدا خلف وعده کردند، در دلشان نفاق به وجود آمد.

خطر بزرگ براى جامعه اسلامى این است؛ هرجا هم که شما در تاریخ مى‌بینید جامعه اسلامى منحرف شده، از این‌جا منحرف شده است. ممکن است دشمن خارجى بیاید، سرکوب کند، شکست دهد و تار و مار کند؛ اما نمى‌تواند نابود کند بالاخره ایمان مى‌ماند و در جایى سر بلند مى‌کند و سبز مى‌شود، اما آن‌جایى که این لشکرِ دشمن درونى به انسان حمله کرد و درون انسان را تهى و خالى نمود، راه منحرف خواهد شد. هرجا انحراف وجود دارد، منشأش این است. پیغمبر با این دشمن هم مبارزه کرد.

پیغمبر در رفتار خود مدبرانه عمل کرد و سرعت عمل داشت. نگذاشت در هیچ قضیه‌اى وقت بگذرد. قناعت و طهارت شخصى داشت و هیچ نقطه ضعفى در وجود مبارکش نبود. او معصوم و پاکیزه بود؛ این خودش مهمترین عامل در اثرگذارى است. ما باید یاد بگیریم؛ مقدار زیادى از این حرفها را باید به بنده بگویند؛ من باید یاد بگیرم؛ مسؤولان باید یاد بگیرند. اثرگذارى با عمل، به مراتب فراگیرتر و عمیقتر است از اثرگذارى با زبان.

او قاطعیت و صراحت داشت؛ او هیچ وقت دو پهلو حرف نزد، البته وقتى با دشمن مواجه مى‌شد، کار سیاسىِ دقیق مى‌کرد و دشمن را به اشتباه مى‌انداخت. در موارد فراوانى، پیغمبر دشمن را غافلگیر کرده است؛ چه از لحاظ نظامى، چه از لحاظ سیاسى؛ اما با مؤمنین و مردم خود، همیشه صریح، شفّاف و روشن حرف مى‌زد و سیاسى‌کارى نمى‌کرد و در موارد لازم نرمش نشان مى‌داد؛ مثل قضیه‌ عبداللَّه‌بن‌ابىّ که ماجراهاى مفصّلى دارد.

او هرگز عهد و پیمان خودش را با مردم و با گروه‌هایى که با آنها عهد و پیمان بسته بود - حتّى با دشمنانش، حتّى با کفّار مکه - نشکست. پیغمبر عهد و پیمان خود را با آنها نقض نکرد؛ آنها نقض کردند، پیغمبر پاسخ قاطع داد. هرگز پیمان خودش را با کسى نقض نکرد؛ لذا همه مى‌دانستند که وقتى با این شخص قرارداد بستند، به قرارداد او مى‌شود اعتماد کرد.

از سوى دیگر، پیغمبر(ص) تضرّع خودش را از دست نداد و ارتباط خود را با خدا روزبه‌روز محکم‌تر کرد. در وسط میدان جنگ، همان وقتى که نیروهاى خودش را مرتّب مى‌کرد، تشویق و تحریض مى‌کرد، خودش دست به سلاح مى‌برد و فرماندهىِ قاطع مى‌کرد، یا آنها را تعلیم مى‌داد که چه کار کنند، روى زانو مى‌افتاد و دستش را پیش خداى متعال بلند مى‌کرد و جلوِ مردم بنا مى‌کرد به اشک ریختن و با خدا حرف زدن: پروردگارا ! تو به ما کمک کن؛ پروردگارا ! تو از ما پشتیبانى کن؛ پروردگارا ! تو خودت دشمنانت را دفع کن. نه دعاى او موجب مى‌شد که نیرویش را به کار نگیرد؛ نه به کار گرفتن نیرو، موجب مى‌شد که از توسل و تضرّع و ارتباط با خدا غافل بماند؛ به هر دو توجه داشت.

او هرگز در مقابل دشمن عنود دچار تردید و ترس نشد. امیرالمؤمنین - که مظهر شجاعت است(10) - مى‌گوید هر وقت در جنگ‌ها شرایط سخت مى‌شد و - به تعبیر امروز ما - کم مى‌آوردیم، به پیغمبر پناه مى‌بردیم. هر وقت کسى در جاهاى سخت، احساس ضعف مى‌کرد، به پیغمبر پناه مى‌برد. او ده سال حکومت کرد؛ اما اگر بخواهیم عملى را که در این ده سال انجام گرفته، به یک مجموعه پُرکار بدهیم تا آن را انجام دهند، در طى صد سال هم نمى‌توانند آن همه کار و تلاش و خدمت را انجام دهند.

اگر ما کارهاى امروزمان را با آنچه که پیغمبر انجام داد، مقایسه کنیم، آنگاه مى‌فهمیم که پیغمبر چه کرده است. اداره آن حکومت و ایجاد آن جامعه و ایجاد آن الگو، یکى از معجزات پیغمبر(ص) است.

مردم ده سال با او شب و روز زندگى کردند؛ به خانه‌اش رفتند و او به خانه‌شان آمد؛ در مسجد با هم بودند؛ در راه با هم رفتند؛ با هم مسافرت کردند؛ با هم خوابیدند؛ با هم گرسنگى کشیدند؛ با هم شادى کردند.

محیط زندگى پیغمبر، محیط شادى هم بود؛ با افراد شوخى مى‌کرد، مسابقه مى‌گذاشت و خودش هم در آن شرکت مى‌کرد. آن مردمى که ده سال با او زندگى کردند، روزبه‌روز محبت پیغمبر و اعتقاد به او در دلهایشان عمیق‌تر شد.

وقتى در فتح مکه، ابوسفیان مخفیانه و با حمایت عبّاس - عموى پیغمبر - به اردوگاه آن حضرت آمد تا امان بگیرد، صبح دید که پیغمبر وضو مى‌گیرد و مردم اطراف آن حضرت جمع شده‌اند تا قطرات آبى را که از صورت و دست ایشان مى‌چکد، از یکدیگر بربایند! گفت: من کسرى‌ و قیصر - این پادشاهان بزرگ و مقتدر دنیا - را دیده‌ام؛ اما چنین عزّتى را در آنها ندیده‌ام. آرى؛ عزّت معنوى، عزّت واقعى است؛ «وللَّه العزّة و لرسوله و للمؤمنین»؛ مؤمنین هم اگر آن راه را بروند، عزّت دارند.28/2/1380

ادامه دارد ...

کد خبر 673868

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha