مادرانه های مرصع/به سادگی باران، به وسعت دریا

خبرگزاری شبستان: اگر بتوانم صحبت کنم خیلی خاطرات هست؛ اما نمی‌توانم چرا که قلبم تکان می‌خورد و نمی‌توانم لب به سخن بگشایم. بعد از این همه سال غم دوری و فراق پاره‌های تنم، صحبت کردن دشوار است و غمناک.

به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، بهانه این نوشته بانو «مرصع لحد راز لو» مادر شهیدان «عباس و کرامت رضایی» و همسر رزمنده دفاع مقدس که اخیراً رحلت کرده و مراسم تشییع وی، دیروز در شهر بزنجان از توابع شهرستان بافت برگزار شد؛ آذر همتی از فعالان رسانه ای استان و مؤلف چندین اثر در حوزه دفاع مقدس، کتاب «لقمه حلال» را از خاطرات برادران شهید عباس و کرامت رضایی نگاشته است.

 

 

فصل دوم این کتاب روایت مرصع لحدرازلو، مادر شهیدان کرامت و عبّاس رضایی است که بخش هایی از آن در پی می آید:

 

به رسم ادب اول از کرامت می‌گویم چون او از عبّاس بزرگتر است. اگر بتوانم صحبت کنم خیلی خاطرات هست؛ اما نمی‌توانم چرا که قلبم تکان می‌خورد و نمی‌توانم لب به سخن بگشایم. بعد از این همه سال غم دوری و فراق پاره‌های تنم، صحبت کردن دشوار است و غمناک. ما خیلی زجرها و جبرها کشیده‌ایم. در مزرعه‌ای در اطراف بزنجان که به آن آرن سفلی می‌گویند، کار کشاورزی می‌کردیم.

 

حاج باقر، پدر شهیدان کرامت و عبّاس، بسیار مقید به رعایت حلال و حرام الهی بود. در یکی از سال‌های قبل از انقلاب در زمین کشاورزی ارباب کار می‌کرد، تعدادی گردو که از درخت افتاده بودند بر زمین می‌بیند، برداشته و نزد ارباب می‌رود و می‌گوید این گردوها زیر درخت افتاده بودند، آیا اگر من بردارم و استفاده کنم، حلال است یا نه؟ ارباب باور نمی‌کند که حاج باقر برای بردن گردوها اجازه می‌خواهد. با خنده می‌گوید مزاح می‌کنی؟! حاج باقر می‌گوید: نه، حکم شرعی را رعایت می‌کنم.

 


ارباب می گوید: این ملک در انحصار ورثه است. من از سهم خودم حلال می‌کنم ولی از جانب بقیه نمی‌توانم حکم دهم.حاج باقر گردوها را روی زمین می‌‌گذارد و می‌رود. به این ترتیب و با لقمه حلالی که بر سر سفره می‌گذاشت، شهادت امری پسندیده و روا برای فرزندانمان بود. کرامت سال1336در روستای آرن سفلی به دنیا آمد. روزی که کرامت را خدا به ما کرامت کرد؛ نعمت باران هم از آسمان باریدن گرفته بود.

 


آب در منزل فصلی ما که از شاخه‌های درختان درست شده بود و مردم محلی به آن  کوار می‌‌گویند، آمد و کلیه اسباب و وسایل بسیار ساده و ابتدایی ما را خیس کرد و مشکل ساز شد. هنگام تولدش مامای محلی آمد، او را به دنیا آورد، نافش را برید و لباس بر تن او پوشاند. نام کرامت را پدرش انتخاب کرد چرا که خدا این هدیه را به ما کرامت کرده بود.

 


بچّه را در باران گرفتم و بلند شدم. خداوند را شکر کردم. بعد از ساعتی باران که به امر خدا باریدن گرفته بود؛ متوقف شد. جارو را برداشتم و آب‌ها را از اطراف منزلی که در آب فرو رفته بود، کنار زدم و زندگی دوباره با شور و شوق از سر گرفته شد؛ چرا که خداوند لطف و رحمتش را به ما ارزانی داشته بود. کرامت به همین منوال در مزرعه و کنار من و پدرش بزرگ شد. به مدرسه رفت و درس خواند. کم کم بزرگ‌تر شد و با انقلاب رشد کرد. همراه با انقلاب؛ به اسلام خدمت کرد و شغل شریف معلمی را برای خود انتخاب کرد.

 


وقتش شده بود که برایش همسری انتخاب کنیم. یکی از دختران فامیل را معرفی کردیم و او هم پسندید. عروسی او خیلی ساده و آسان برگزار شد. کشور درگیر جنگ تحمیلی شده بود. ما کیلومترها از جبهه و جنگ دور بودیم اما با این حال کرامت رعایت همه چیز را می‌کرد. با این که هنوز آن زمان ما در روستایمان برق نداشتیم و با فانوس خانه‌هایمان را روشن می‌کردیم و از جبهه و جنگ هم خیلی دور بودیم؛ و هنوز در منطقه ما کسی به شهادت نرسیده بود، اما کرامت شب عروسی شیشه‌های منزل را با روفرشی پوشاند که نور به بیرون درز نکند. شاید هم نمی‌خواست خانواده‌هایی که عزیزی در جبهه داشتند؛ از این که در منزل ما بساط جشن عروسی برپاست، دلگیر شوند. روز بعد از عروسی، طبق رسم و رسوم تعدادی جمع شدند و جهیزیه عروس را آوردند. کرامت کنار منزل ما برای خودش خانه‌ای ساخته بود.


پس از مدتی تصمیم گرفت برای کار به پابدانا(حوالی زرند) رفته و در معادن ذغال سنگ  کار کند. تصمیم خود را عملی کرد و زن و زندگی را به آن جا منتقل نمود. پس از مدتی عبّاس برادر کوچک‌تر کرامت در سال 62،  شهید شد. گویا کرامت بعد از شهادت عبّاس، تاب ماندن نداشت. بعد ازشهادت عبّاس، کرامت مرتب این شعر را در وصف عبّاس می خواند: نوجوان عبّاس من، ای با وفایم    تازه داماد حسین(ع) پا در حنایم

 


هر وقت تصاویر و فیلم‌های اعزام نیرو به جبهه را می‌دید، با حسرت نگاه می‌کرد و از رفتار و نگاهش می‌خواندم که کرامت هم ماندنی نیست. زیر لب با خود می‌گفت من چه جوابی دارم بدهم؟ من به تکلیفم عمل نکردم. مدام آه و حسرت داشت.زمانی که خدا پسر دوم کرامت را به آن‌ها داده بود، درست در همان زمان عبّاس هم شهید شده بود. به کرامت پیشنهاد دادم که مادر بیا اسم پسرت را عبّاس بگذاریم. کرامت که نمی‌‌خواست من هر بار با صدا زدن و بردن نام عبّاس، ناراحت شوم و به یاد عبّاس بیفتم، کنار من نشست و به آرامی به من گفت: مادرم دیگر هر کاری بکنی، کسی جای عبّاس را نه برای تو می‌گیرد و نه برای من.

 

 

با این حرف کرامت راضی شدم و گفتم مادر اسم پسرت را هر چه دلت می‌خواهد، بگذار. ایشان هم نام محسن را برای پسرش انتخاب کرد، اما به لطف خدا امروز محسن بزرگ شده و هر وقت که از کرمان راهی بزنجان می‌شود به خانه ما می‌آید و کمک کارمان است و واقعاً مانند پدرش خوشرو و خوش مشرب است و من همیشه آرزوی سلامتی‌‌اش را دارم و خدا را شاکرم که سه فرزند عزیز کرامت، جای پدر و عموی‌شان عبّاس را پر کرده‌اند.
سال 64 یک روز کرامت با سر و روی خاکی از پابدانا آمد و گفت: می‌خواهم به جبهه بروم.

 


گفتم: کجا بودی؟ چرا سر و رویت خاکی و آشفته است؟ گفت: وسیله گیرم نیامده، پشت کمپرسی نشسته‌ام تا اینجا. آمده بود خداحافظی کند. به او گفتم برادرانت جبهه هستند، حالا تو بمان. در آن مقطع پسرانم اسماعیل، ابراهیم و رضا هر سه جبهه بودند. گفت: آن‌ها برای خودشان رفته‌اند من هم می‌خواهم بروم. اگر امروز به جبهه نروم، فردای قیامت جواب خداوند را چه بدهم؟ گفتم: تو دو تا بچّه‌‌ی کوچک داری، حالا نرو.(چون هنوز میثم به دنیا نیامده بود)
گفت: هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.

 


رفت و پس از مدتی به مرخصی آمد. به او گفتم بچّه‌‌ی سوم شما در راه است، فعلا به جبهه نرو. باز هم در جوابم گفت: هر چه خدا بخواهد همان می‌شود و رفت. او رفت و میثم پسر سومش بعد از شهادت کرامت به دنیا آمد. در زمان شهادت کرامت، پسرم ابراهیم هم شیمیایی شده بود و او را برای مداوا به تهران برده بودند. خبرشهادت کرامت توسط پسرمان اسماعیل که ایشان نیز درعملیات والفجر 8 در جبهه بود، به ما داده شد. دیدم اسماعیل از جبهه آمده، و حال و روز خوبی ندارد. رنگ به رخسار نداشت. به او گفتم چطور شده که آمدی؟ چرا حالت این‌قدر خراب است؟

 


اسماعیل نتوانست خبر شهادت کرامت را به ما بدهد و از طرفی تاب و توان نداشت که این خبر را نگه دارد. خدا می‌داند در دل او چه گذشت. با همه‌‌ی این مسائل تا روز تشییع جنازه‌ی کرامت، چیزی به من نگفت و من روز تشییع جنازه فهیمیدم که چرا اسماعیل از جبهه آمده است. در تمام این سال‌ها تنها یک بار خواب کرامت را دیدم. خواب دیدم که درِ اتاق باز است و کرامت وارد شد. از من پرسید: مادر نماز خواندی؟ گفتم: مادر مگر وقت نماز شده؟ گفت: آری، از خواب پریدم و متوجه شدم هنگام نماز است و کرامت برای نماز بیدارم کرده بود.

 


وصف شهیدعبّاس رضایی از زبان مادر:


عبّاس در سال1342متولد شد. شغل پدرش کشاورزی بود و با کار و زحمت و تلاش، لقمه‌ی حلال برای بچّه‌ها درمی‌آورد. عبّاس تازه به سن جوانی رسیده بود و 17 سال بیشتر نداشت که یک روز از مدرسه آمد با ناراحتی کتاب‌هایش را به گوشه‌‌ای پرت کرد و گفت: من می‌خواهم به جبهه بروم. گفتم: جبهه کجاست؟ تو هنوز بچّه‌ای؟ حریفش نشدم که نشدم. رفت ساکش را برداشت و گفت خداحافظ.

 


اون موقع پدرش هم جبهه بود. مدتی به عنوان بسیجی خدمت کرد و بعد از آن هم پاسدار شد. اواسط سال 62 از جبهه برگشته بود که با شوخی به من گفت: نمی‌خواید هیچ فکری به حال من بکنید؟ من می‌خوام زن بگیرم. از قضا پدرش هم از جبهه برگشته و بزنجان بود و بی چون و چرا به عبّاس گفت: هر جا دوست داری بگو تا به خواستگاری برویم.

 


دختر یکی از آشناها پیشنهاد شد و ما هم به خواستگاری رفتیم و مقدمات عروسی او را آماده کردیم. اواخر مهر ماه سال 62 مراسم دامادی عبّاس را تدارک دیدیم و او روز دوم دامادی‌‌اش عزم جبهه کرد. به او گفتم: مادر تو که هنوز20 روز مرخصی داری، چرا این قدر زود می‌خواهی بروی؟ گفت: مرخصی معنا ندارد باید بروم، عملیات در پیش است. هنگام عملیات، عبّاس و پدرش هر دو غسل شهادت کرده و به خط مقدم رفته بودند که خداوند شهادت را نصیب عبّاس کرد و پدرش را در غم شهادت او و برادرش کرامت نگه داشت.

 










 

کد خبر 658923

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha